عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

حکایت محمود شاه غزنوی و کودک یتیم

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۴۳ ب.ظ

روزی شاه محمود غزنوی در بیابان از لشگر خود جدا افتاده و از قضای روزگار به تنهائی اسب می تاخت که ناگهان بر کنار دریا طفلی را تنها و مغموم دید . د رحیرت و تعجب بر کنار طفل نشست و از او پرسید که : 

" ای طفل غمزده ، این چه حالتی است و در این جا چه می کنی ؟ " 

طفل گفت : ای امیر ، ما هفت طفل بی پدری هستیم که با مادر خود در نهایت فقر و فلاکت در این نزدیکی زندگی می کنیم و گذران ما از این ماهی است که با صدها زحمت و مشقت از صبح تا شام از این دریا صید می کنیم و قوت ما هر شب همین است که می بینید .

شاه گفت : ای طفل ، آیا می خواهی که در این صید شراکتی داشته باشیم و با هم شریک باشیم ؟ 

 

 

طفل گفت : آری 

شاه تور را در دریا انداخت . تور کودک دولت شاهی گرفت و آن روز طفل صد ماهی گرفت . وقتی که کودک آن همه ماهی را دید ، گفت : این شانس برای من عجیب است .عجب شانسی داری ای بنده خدا تو که اینهمه ماهی صید کردی .

شاه گفت : کم نباشی پسر .اگر حالی از ماهی گیر خود بپرسی ، شانس تو در حال حاضر از من است برای اینکه ماهی گیر تو پادشاه است . شاه این بگفت و سوار اسب شد . طفل گفت : ای امیر ، سهم خود را کنار بگذار .

شاه گفت : قسمت امروزم ترا باشد و آنچه که فردا صید شود ، مرا باشد . صید ما فردا تو خواهی بود و بس و من صید خود را به کسی نخواهم داد . 

روز دیگر شاه در کاخ شاهی خود به ایوان آمد .یاد شریک خود افتاد . سرهنگی را به دنبال کودک فرستاد .کودک را آوردند . و شاه او را به شراکت به تخت شاهی نشاند . حاضران گفتند : ای شاه این کودک گدا است و شایسته شما نیست که چنین شخصی را د رکنار خود بنشانید . ولی شاه گفت که هر چه هست شریک ما است . چون او را به شزاکت قبول کردیم دیگر او را رد نتوان کرد . این بگفت و او را مثل خود شلطانش کرد .از کودک سوال شد که از کجا آوردی این شانس و اقبال را ؟ 

کودک پاسخ داد که : آری ، شادی آمد و شیون گذشت ، از آنکه صاحب دولتی بر من گذشت . 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی