عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابوسعید ابوالخیر» ثبت شده است

حسین منصور حلاج 1

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۵ ب.ظ

 

منصور ,شوریده روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز . جدو جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجیب و عالی همت و رفیع قدر بود .او را تصانیف بسیار است .دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود .اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند که او را در تصوف قدمی نیست ، مگر عبدالله خفیف و شبلی  ابوالقاسم قشیری که او را قبول کردند و ابو سعید ابو الخیر و گروهی دیگر در کار او سیری داشتند و بعضی دیگر در کار او متوقفند . بعضی او را به سحر نسبت کردند و برخی دیگر از اصحاب ظاهر ، او را به کفر منسوب گردانیدند .بعضی گویند که او از اصحاب حلول بود و بعضی دیگر گویند که او تولی به اتحاد داشت .اما ، هر کسی که بوی توحید به وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد.شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند و خلاص یافتم و حسین را عقل او هلاک کرد .او پیوسته در ریاضت و عبادت بود .حسین منصور ، ابتدا به شهر تستر آمد و به خدمت شیخ سهل بن عبدلله رسید و دو سال در صحبت او بود .سپس عزم بغداد کرد .اول سفر او در هیجده سالگی بود سپس به بصره شد و به عمرو بن عثمان پیوست و هیجده ماه در صحبت او بود .پس یعقوب اقطع دختر بدو داد .بعد از آن عمر بن عثمان ازو برنجید .از آنجا به بغداد آمد پیش جنید و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود .چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود .باز به بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسائل پرسید .جنید جواب نداد و گفت : زود باشد که سر چوب پاره سرخ کنی .منصور گفت : آن روز که من سر چوب پاره سرح کنم تو جامه اهل صورت پوشی .چنانکه آن روز که ائمه فتوا دادند که او را به باید کشت ، جنید در حامه تصوف بود .نمی نوشت ، خلیفه گفته بود که خط جنید باید .جنید دستار و دراعه در پوشید و به مدرسه شد و جواب فتوای که " نحن نحکم بالظاهر " یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوا بر ظاهر است اما باطن را خدای داند و بس . حسین از جنید چون جواب مسائل نیافت متغیر شد و بی اجازت به تستر شد و یک سال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و او هیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند .عمرو بن عثمان در باب او نامه ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت . جامه متصوفه بیرون کرد و قبا در پوشید و به صحبت ابناء دنیا مشغول شد اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال نا پدید شد و در آن مدت بعضی به خراسان و ماورا ء النهر می بود و بعضی به سیستان باز به اهواز آمد و اهل اهواز را سخن گفت و به نزدیک خاص و عاممقبول شد و از اسرار خلق سخن می گفت تا او را به حلاج الاسرار ملقب گردانیدند .پس مرقع در پوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند .چون به مکه رسید یعقوب نهر جوری به سحرش منسوب کرد .پس از آنجا باز به بصره آمد باز به اهواز آمد .پس گفت که به بلاد شرک می روم تا خلق به خدای خوانم .به هندوستان رفت و از آن جا به ماورا ء النهر آمد .پس به چین رفت و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت . چون باز آمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی اهل هند؛ خراسان و اهل فارس و خوزستان و . . . سپس ،منصور حلاج عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاورشد . چون باز آمد احوالش متغیر شد و آن حال رفت و به رنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی می خواند که کس بر آن وقوف نمی یافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بر وی که از آن عجب تر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار به انبار پنبه بر گذشت و اشارتی کرد ، در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند . 

 

نقل است که :

در شبانه روز چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود لازم داشتی . گفتند در این در جه که توئی ،چندین رنج چراست ؟ گفت : نه راحت در حال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفت اند و نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت  . 

نقل است که : 

گفت ؛ در پنجاه سالگی هستم و تا کنون هیچ مذهب نگرفته ام . اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس خود اختیار کرده ام و امروز که پنجاه ساله ام نماز کرده ام و هر نمازی غسلی کرده ام . 

نقلست که یکی به نزدیک او آمد ، عقربی دید که گرد او می گشت .قصد کشتن کرد . حلاج گفت : دست از وی بدار که دوازده سال است که تا او ندیم ما است و گرد ما می گردد . 

گویند که رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد . در راه مجلس می گفت .روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد .چون روزی چند بر آمد چیزی نیافتند .حسین را گفتند که ما را سر بریان می باید .گفت : بنشینید .پس دست از پس می کرد و سری بریان کرده با دو قرص به یکی می داد تا چهار صد سر بریان و هشتصد قرص بداد . بعد از آن گفتند که ما را رطب می باید .برخاست و گفت مرا بیفشانید .رطب از وی می بارید تا سیر بخوردند . پس در راه هر جا که پشت به خاربنی باز نهادی ، رطب بار آوردی . 

نقل است که طایفه ای در بادیه او را گفتند که ما را انجیز می باید ، دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان نهاد و یک بار حلوا خواستند ، طبقی حلوا شکری گرم پیش ایشان نهاد . گفتند که این حلوا در باب الطاق بغدادباشد گفت ، ما را بغداد و بادیه یکی است . 

نقل است که گفت : الهی ، تو میدانی که عاجزم از مواضع شکر . تو بجای من شکر کن خود را که شکر آن است و بس . 

نقل است که گفت : فقر ، آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است به الله .

و معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی و چون بنده به مقام معرفت رسد ، غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مگر خاطر حق . 

و گفت که : خلق عظیم آن بود که جفای خلق در تو اثر نکند . پس از آنکه حق را شناخته باشی . 

و گفت که : زبان گویا ، هلاک دلهای خموش است . 

 

نقل است که روزی شبلی را گفت که :‌

یا ابا بکر ، دستی بر نه که ما قصدی عظیم کردیم و سرگشته کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم .چون خلق در ار او متحیر شدند منکر بی قیاس و مقربی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند .زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه می گفت : اناالحق .گفتند بگوی هوالحق .گفت : بلی همه اوست .شما می گوئید که گم شده است ،بلکه حسین گم شده است .بحر محیط گم نگردد .جنید را گفتند که : این سخن که منصور می گوید تاویلی دارد . گفت بگذارید تا بکشند که نه روز تاویل است .پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند . علی ابن عیسی را که وزیر بود بر وی متغیر گردانیدند .خلیفه بفرمود تا او را بزندان برند . او را به زندان بردند . یکسال اما خلق می رفتند و مسایل می پرسیدند . بعد از آن خلق رااز آمدن منع کردند.مدت پنج ماه کسی نرفت ، مگر یکبار ابن عطا و یکبار هم عبدالله خفیف و یکبار دیگر نیز ابن عطا کس فرستاد که ای شیخ ، از این سخنی که گفتی غذر خواه تا خلاصی یابی . حلاج گفت کسی که گفت گو عذر خواه ابن عطا جون این شنید بگریست و گفت ما خود چند یک حسین منصوریم . 

 ادامه در حسین منصور حلاج 2

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۵
ایوب تفرشی نژاد