عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاروق» ثبت شده است

 

اویس قرنی :

پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) ، گهگاهی روی سوی یمن می کرد و می فرمود که : نسیم رحمت از جانب یمن می یابم . و باز خواجه کائنات فرمود که فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته را بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات بر آورند و بهشت رود تا هیچ آفریده واقف نگردد که در آن میان اویس کدامست که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبه تواری عبادت می کرد و خویش را از خلق دور می داشت تا در آخرت نیز از چشم  اغیار محفوظ ماند . در اخبار غریب آمده است که فردا خواجه انبیاء در بهشت از حجره خود بیرون اید چنانکه کسی مر کسی را طلب کند . خطاب آید که کرا طلب می کنی؟ گوید : اویس را . آواز آید که رنج مبر که چنانکه در دار دنیا ویرا ندیدی این جا نیز هم نه بینی .گوید الهی کجاست ؟ فرمان رسد که کسی که ما را می بیند ترا چرا بیند . پیامبر اکرم فرمودند که : در امت من مردی است که به عدد گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را .صحابه گفتند این که باشد ؟ گفت : عبد من عبدالله ، بنده از بندگان خدای . گفتند که ما همه بندگانیم نامش چیست ؟ گفت : اویس . گفتند : او کجا بود ؟ گفت : به قرن .گفتند او ترا دیده است . گفت : به دیده ظاهر ندیده است . گفتند : عجب چنین عاشق تو و او به خدمت تو نشتافته است . گفت : از دو سبب . یکی از غلبه حال و دوم از تعظیم شریعت من که پیر مادری دارد عاجزه است . ایمان آورده ، به چشم بخلل و به دست وپای سست شده . به روز اویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقات خودو مادر خرج کند .گفتند ما او را به بینیم . صدیق گقت که تو او را در عهد خود نبینی اما فاروق و مرتضی را گفت که شما او را به بینید .و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و بر کف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است .چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگوئید تا امت مرا دعا گوید .

نقلست که چون پیامبر را وفات نزدیک رسید ، گفتند که یا رسول الله ، مرقع تو به که دهیم ؟ گفت : به اویس قرنی .چون فاروق و مرتضی از بعد وفات پیامبر به کوفه آمدند ، فاروق در میان خطبه گفت که یا اهل کوفه ؛برخیزید . برخاستند . گفت : از قرن کسی در میان شما هست ؟ گفتند : بلی .قومی را به او فرستادند .فاروق خبر اویس را از ایشان پرسید .گفتند : نمی دانیم .گفت صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید .مگر شما او را نمی دانید . یکی گفت : او از آن حقیر تر است که امیر المومنین او را طلب کند . دیوانه احمق و از خلق وحشی باشد . گفت : او را طلب می کنیم کجاست ؟ گفتند در وادی اشتر نگه می دارد تا شبانگاه نانش دهیم ، شوریده است .در آبادانی ها نیاید و با کس صحبت ندارد و آن چه مردمان خورند او نخورد .غم و شادی نداند . و چون مردمان بخندند او بگرید و چون او بگرید مردمان بخندند . گفت : او را می طلبیم .پس فاروق و مرتضی آنجا شدند او را دیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او رانگاه می داشت . و چون بانگ حرکت آدمی بیافت نماز کوتاه کرد . چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد . او جواب داد . فاروق گفت : نام تو چیست ؟ گفت : بنده خدا .گفت : همه بندگان خدائیم ترا خاص نام چیست ؟ گفت : اویس . گفت : بنمای دست راست .بنمود و آن سپیدی که رسول نشان کرده بود  به دید .شستش را ببوسید و گفت : رسول خدای ترا سلام رسانیده است و گفته است که امتان مرا دعا کن . گفت : تو اولی تری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیز تر کسی نیست . فاروق گفت : من خود این کار می کنم . تووصیت رسول به جای آور . گفت : یا عمر ، نباید که آن دیگری بود ؟ گفت : پیامبر ترا نشان کرده است . پس اویس گفت : مرقع پیامبر به من دهید  تا دعا کنم . ایشان مرقع بدو دادند پس گفتند بپوش و دعا کن .گفت : صبر کنید تا حاجت بخواهم . در بپوشید از بر ایشان دور دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می گفت : الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی . پیامبر حواله این جا کرده است  ورسول فاروق و مرتضی است .الهی همه کار خویش کردند کنون کار تو مانده است .خطاب آمد که چند تنی بتو بخشیدم مرقع در پوش .می گفت : نه من همه را خواهم . باز خطاب ام که چندین هزار تن دیگر بتو بخشم .مرقع بپوش .می گفت : نه همه را می خواهم .و ادامه داشت تا خدا همه امت محمد را به او بخشید . فاروق ، اویس را دید که گلیمی  اشتری بر خود فرگرفته و سر و پای برهنه توانگری هیچده هزار عالم در تحت آن گلیم دید .فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش گرفت و گفت : کیست که این خلافت از ما بخرد بگرده ای ؟  اویس گفت : کسی که عقل ندارد .چه می فروشی ؟ بینداز تا هر کرا بیابد برگیرد . خرید و فروخت در میان چه کار ؟

فاروق گفت : یا اویس ، چرا نیامدی تا مهتر را به بینی ؟اویس گفت : آنگاه شما دیدید؟ گفتند :بلی . گفت : مگر جبه او را دیدید . اگر شما او را دیدید ، بگوئید تا ابروی او پیوسته بود یا گشاد ؟  آن ها از هیبتی که حضرت پیامبر را بود نتوانستند پاسخ داد . اویس گفت : شما دوست محمد هستید ؟ گفتند : هستیم . گفت :اگر در دوستی درست بودید چرا آن روز که دندان مبارک او شکستند به حکم موافقت دندان خود نشکستید که شرط دوستی موافقت است . پس دندان خود بنمود ، یک دندان در دهان نداشت  گفت من او را بصورت نا دیده موافقت کردم که موافقت از دین است . پس هر دو را رقت جوش آورد بدانستند که منصب موافقت و ادب منصبی دیگرست که رسول را ندیده بود و از  وی می بایست آموخت . پس فاروق گفت  : یا اویس مرا دعائی بکن . گفت در ایمان میل نبود دعا کرده ام و در هر نماز تشهد می گویم .اگر شما ایمان به سلامت به گور برید خود شما را دعا دریابد و اگر نه من دعا ضایع نکنم . پس فاروق گفت : مرا وصیتی کن . گفت : یا عمر خدای را شناسی ؟ گفت : شناسم . گفت : اگر به جز از خدای هیچ کس دیگر نشناسی ترا به .گفت : زیادت کن .گفت : یا عمر خدای ترا می داند ؟ گفت : داند .گفت : اگر به جز خدای کسی دیگر ترا نداند ؛ ترا به . پس فاروق گفت : باش تا چیزی بیاورم .اویس دست درگریبان کرد و دو درم بر آورد و گفت : من این از اشتربانی کسب کرده ام . اگر تو ضمان می کنی که من چندان بزیم که این بخورم ، آنگاه دیگر بستانم .زمانی بود پس گفت : رنجه گشتید باز گردید که قیامت نزدیک است . آنگاه آنجا ما را دیدار بو که بازگشتی نبود که من اکنون بساختن زاد راه قیامت مشغولم. چون اهل قرن از کوفه باز گشتند ، اویس را حرمتی و جاهی پدید آمد . در میان ایشان .سر آن نمی داشت از آن جا بگریخت و به کوفه شد و بعد از آن کسی او را ندید الا هرم بن حیان . هرم گفت : چون آن حدیث بشنودم که درجه شفاعت اویس تا چه حد است ، آرزوی وی بر من غالب شد به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را باز یافتم بر کنار فرات وضو می کرد و جامه می شست .وی را شناختم که صفت وی شنیده بودم . سلام کردم و جواب داد و در من نگریست . خواستم تا دستش فراگیرم ،دست نداد .گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعیفی حال وی . اویس نیز گریست و گفت : ترا که راه نمود به من ؟ گفتم نام من و پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی ؟ هرگز نادیده گفت : آنکه هیچ چیز از علم و خبر وی بیرون ینست مرا خبر داد و روح من روح ترا بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد . اگر چه یکدیگر را ندیده باشند . گفتم : مرا چیزی روایت کن از رسول . گفت : من وی را نیافته ام . اخبار وی از دیگران شنیده ام و نخواهم که راه حدیث بر خوی گشاده کنم و نخواهم که محدث و مفتی و مذکر باشم که مرا خود شغل هست که بدین نمی پردازم  .گفتم : آیتی بر من بخوان تا از تو بشنوم .پس دست من بگرفت و گفت : اعوذ با الله من الشیطان الرجیم و زار بگریست  . پس گفت : چنین می گوید خدای جل جلاله : "و ما خلقت الجن و الا نس الا لیعبدون ، و ما خلقت السماء و الارض و ما بینهما لا غیبن م خلقنا هما الا با لحق و لاکن اکثر هم لا یعلمون " تا این جا که " انه هو العزیز الرحیم " برخواند .آنگاه یک بانک کرد که پنداشتم که عقل از وی زایل شد . پس گفت : ای پسر حیان چه آورد ترا این حا ؟ گفتم : تا با تو انس گیرم و به تو بیاسایم . گفت : من هرگز ندانستم که کسی خدای را بشناخت و به هیچ چیز دیگر انس تواند گرفت و به کسی دیگر بیاسود . اویس وصیت کرد که : مرگ را زیر بالین دار چون که بخفتی و پیش چشم دار، که بر خیزی و در خردی گناه منگر در بزرگی آن نگر که در وی عاصی شوی که اگر گناه خردداری خداوند را خرد داشته باشی و اگر بزرگ داری خداوند را بزرگ داشته باشی .

و ربیع خثیم گوید :‌برفتم تا اویس را به بینم .  در نماز بامداد بود . چون فارغ شد گفتم :‌صبر کنم تا از تسبیح باز پردازد درنگی کردم همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بگزارد و نماز دگیر بکرد . حاصل سه شبانه روز از نماز نپرداخت و هیچ نخورد و هیچ نخفت .شب چهارم او را گوش می داشتم ،خواب در چشمش آمد .در حال با حق به مناجات آمد و گفت : خدا وندا ،به تو پناه می گیرم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار. گفتم : مرا این بسنده است . او را تشویش ندارم و باز گردیدم .

اویس را می آرند که در همه عمر خویش هر گز شب نخفت .یک شب گفتی هذه لیله القیام و دیگر شب گفتی  هزه لیله الرکوع و دیگر شب گفتی هذه لیله السجود .یک شب به قیامی به سر بردی و یک شب به رکوعی دیگر شب به سجودی . گفتند یا اویس چون طاقت می داری شبی به دین درازی بر یک حال ؟ گفت : ما خود هنوز یکبار سبحان ربی الاعلی نگفته باشیم در سجودی که روز آید خود سه بار تسبیح گفتن سنت است . این از آن یم کنم که می خواهم که مثل عبادت آسمانیان کنم .

از وی پرسیدند که خشوع در نماز چیست ؟ گفت : آن که اگر نیزه بر پهلویش زنند ، در نماز خبرش نبود . گفتند چونی ؟ گفت : چگونه باشد کسی که با مداد بر خیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه . گفتند : کار چگونه است ؟ گفت : آه از بی زادی و درازی راه . و گفت : اگر تو خدای تعالی را پرستش کنی به عبادت آسمان ها و زمین ها از توبه نپذیرد تا باورش نداری . گفتند : چگونه باورش داریم ؟ گفت : ایمن نباشی بدانچه ترا فرا پذیرفته است . و فارغ نبینی خویش را در پرستش او به چیزی دیگرت مشغول نباید بود . و گفت : هر که سه چیز دوست دارد دوزخ بدو از رک گردنش نزدیک تر بود . طعام خوش خوردن و لباس نیکو پوشیدن و با نوانگران نشستن .

 

اویس را گفتند که : سی سال است در نزدیکی تو مردی است که گوری فرو کرده است و کفنی در آویخته و بر سر آن نشسته است و می گرید و نه به شب قرار گیرد و نه به روز .اویس گفت : مرا آنجا ببرید تا او را به بینم .اویس را نزدیک او بردند . او را دید زرد گشته و نحیف شده و چشم از گیره در مغاک افتاده . بدو گفت : یا فلان ، سی سال است تا گور و کفن ترا از خدای مشغول کرده است و بدین هر دو باز مانده و این هر دو بت را ه  تو آمده است  . آن مرد به نور او آن آفت در خویش بدید و حال برو کشف شد نعره بزد و در آن گور افتاد و جان بداد . اگر گور و کفن حجاب خواهد بود ، حجاب دیگران بنگر که چیست و چند ست ؟

نقلست که اویس یکبار سه شبانه روز هیچ نخورده بود . روز چهارم بامداد بیرون آمد . بر راه یک دینار زر افکنده بود .گفت : از آن کسی افتاده باشد .روی بگردانید تا گیاه از زمین بر چیند و بخورد . نگاه کرد گوسفندی می آمد گرده گرم در دهان گرفته پیش وی بنهاد . گفت : مگر از کسی ربوده باشد . روی بگردانید . گوسفند به سخن آمد و گفت : من بنده آن کسم که تو بنه آنی . بستان روزی خدای از بنده خدای . گفت : دست دراز کردم تا گرده بر گیرم ، گرده در دست خویش دیدم گوسفند ناپدید شد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۱
ایوب تفرشی نژاد