عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قربوس» ثبت شده است

ابراهیم ادهم (1)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۷ ب.ظ

پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت . چهل شمشیر زرین و چهل گرز زرین در پیش و پس او می بردند . یک شب بر تخت خفته بود . نیم شب سقف خانه به جنبید . چنانکه کسی بر بام می رود . آواز داد که کیست ؟ گفت : آشناست . اشتری گم کرده ام برین بام طلب می کنم . گفت: ای جاهل ، اشتر بر بام می جوئی ؟ گفت : ای غافل تو خدایرا در جامه اطلس خفته بر تخت زرین می طلبی ؟ از این سخن هیبتی بر دل او آمد . آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت . چون روز بر آمد ؛به صفه باز شد و بر تخت نشست . متفکر و متحیر و اندوهگین .ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خود ایستادند . غلامان صف کشیدند و بار عام دادند ،ناگاه مردی با هیبت از در در آمد . چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی ؟ جمله را زبان ها به گلو فروشد . همچنان می آمد تا پیش تخت ابراهیم . گفت : چه می خواهی ؟ گفت :در این رباط فرو می آیم . گفت : رباط نیست ، سرای من است .تو دیوانه ای . گفت : این سرای پیش از این از آن که بود ؟ گفت : از آن پدرم .گفت : پیش از آن ؟ گفت : از آن پدر پدرم . گفت : پیش از آن  ؟ گفت : از آن فلان کس . گفت : پیش از آن ؟گفت : از آن پدر فلان کس . گفت : همه کجا شدند ؟ گفت : برفتند و به مردند . گفت :

پس نه رباط این بود که یکی می آید و یکی می گذرد . این بگفت و ناپدیدشد . و او خضر بود علیه السلام .سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد . و دردش بر درد بیفزود تا این چه حالست و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید .گفت : اسب زین کنید که به شکار می روم که مرا امروز چیزی رسیده است . نمی دانم چیست .خداوندا ،این حال به کجا خواهد رسید ؟ اسب زین کردند و روی به شکار نهاد . سراسیمه در صحرا می گشت . چنانکه نمی دانست که چه می کند . در آن حال سرگشتگی از لشکر جدا افتاد . در راه آوازی شنید که " انتبه " یعنی بیدار گرد . ناشنیده کرد و به رفت . دوم بار همین آواز آمد . هم بگوش در نیاورد .سوم بار همان شنود . خویشتن را از ان دور افکند . چهارم بار آواز شنود که " انتبه قبل ان تنبیه " یعنی بیدار گرد ، پیش از آن که ترا بیدار کنند. این جا به یکباره از دست شد . ناگاه آهوئی پدید آمد . خویشتن را مشغول به او کرد . آهو به سخن در آمد که مرا به صید تو فرستاده اند . تو مرا صید نتوانی کرد ترا از برای این کار آفریده اند که می کنی . هیچ کار دیگر نداری .ابراهیم گفت : آیا این چه حالیست . روی از آهو بگردانید . همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس این آواز آمد . خوفی در او پدید آمد و کشف زیادت گشت . چون حق تعالی خواست تا کار تمام کند . بار دیگر از گوی گریبان همان آواز آمد . آن کش اینجا به تمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت . فرو آمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت . توبه کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد . شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده . گوسفندان در پیش کرده بنگریست . غلام وی بود .قبای زر کشیده و کلاه معرق به او داد و گوسفندان به او بخشید و نمد از وی بستد و در پوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی به پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر در پوشید .پس همچنان پیاده در کوهها و بیابان ها بی سرو بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید . آن جا پلی است .مردی دید که از آن پل در افتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانک کرد " اللهم احفظه " مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را بر کشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است . پس از آن جا برفت تا به نیشابور افتاد . گوشه خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است . نه سال ساکن غار شد در هر خانه سه سال بود. که دانست که او در شب ها و روزها در آن جا در چه کار بود . که مردی عظیم و سرمایه شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آن جا بتواند بود . روز پنجشنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبح گاه روی به نیشابور کردی و آن را بفروختی و نمازجمعه بگذاردی و بدان سیم نان خریدی و نیمه به درویش دادی و نیمه بکار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز آن ساختی . نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بودو از یخ فرو شکسته بود و غسلی کرده . چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود .و وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد ،مگر خاطرش آتشی طلب کرد .پوستینی دید در پشت او فتاده و در خواب شد . چون از خواب در آمد روز روشن شده بود و او گرم گشته می نگریست .آن پوستین اژدهائی بود . با دو چشم چون دو سکره خون عظیم هراسی درو پدید آمد . گفت : خداوندا ، تنو این را در صورت لطفغ به من فستادی کنون در صورت قهرش می بینیم .طاقت نمی دارم در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و نا پدید گشت . نقلس است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمه الله علیه به زیارت غار رفته بود گفت : سبحان الله اگر این غار پر مشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند این جا بوده است . این همه روح و راحت گذاشته است . پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید .نام مهین خداوند بدو آموخت و به رفت . او بدان نام مهین خدای را بخواند . در حال خضر را دید علیه السلام  گفت : ای ابراهیم ، آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او حضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت : به ذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده گرد آن قوم بر آمدم یکی را رمقی هنوز مانده بود .پرسیدم که ای جوانمرد این چه حالتست ؟ گفت : ای پسر ادهم ، دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی . کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند . بدانکه ما قومی بودیم صوفی قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوئیم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت وسکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننمائیم . چون بادیه گذاری کردیم و با حرامگاه رسیدیم خضر علیه السلام به ما رسید سلام کردیم و او سلام را جواب داد . شاد شدیم گفتیم : الحمد الله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست که چنین شخصی به استقبال ما آمد . حالی به جانهای ما ندا کردند که ای کذابان و مدعیان قولتان و عهدتان این بود مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید . بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت برم و به تیغ غیرت خون شما نریزم با شما صلح نکنم . این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند . هلا ای ابراهیم تو نیز سر این داری پای در نه والا دور شو .ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد . گفت : گفتم ترا چرا رها کردند . گفت : گفتند که ایشان پخته اند تو هنوز خامی ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی چون پخته شدی تو نیز از پی در آئی این بگفت و او نیز جان بد اد . 

 

از کتاب تذکره الاولیای عطار نیشابوری .ادامه د ربخش 2 

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۷
ایوب تفرشی نژاد