عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نصوح» ثبت شده است

داستان توبه نصوح

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۱۷ ب.ظ

 

داستان عبرت انگیز توبه نصوح

نَصوح مردى بود شبیه زنها ، صورتش مو نداشت و پستانهایى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه کار مى کرد. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگرشهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار نَصوح را ببیند. نصوح جهت پذیرایى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود . طبق این دستور مأمورین ، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا راطلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقامستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد . به مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد . پس از او دست برداشتند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار درحمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی ومشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید . اتفاقاً شبى در خواب دید کسى به او مى گوید : « اى نصـــوح ! چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد . » همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهاى حرام تنش را آب کند . نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست ؟ تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است ، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد ، به آن حیوان نیز مى داد و مواظبت مى کرد که گرسنه نماند. خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد دیگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود . از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت : من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما مى رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم . پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود ، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت ، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن . نصوح گفت : چنین است . دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى ، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى . گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند. آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم . تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدند . ----------------------- انسانها زمانی نا امید می شوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۷
ایوب تفرشی نژاد

ابراهیم ادهم (1)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۷ ب.ظ

پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت . چهل شمشیر زرین و چهل گرز زرین در پیش و پس او می بردند . یک شب بر تخت خفته بود . نیم شب سقف خانه به جنبید . چنانکه کسی بر بام می رود . آواز داد که کیست ؟ گفت : آشناست . اشتری گم کرده ام برین بام طلب می کنم . گفت: ای جاهل ، اشتر بر بام می جوئی ؟ گفت : ای غافل تو خدایرا در جامه اطلس خفته بر تخت زرین می طلبی ؟ از این سخن هیبتی بر دل او آمد . آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت . چون روز بر آمد ؛به صفه باز شد و بر تخت نشست . متفکر و متحیر و اندوهگین .ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خود ایستادند . غلامان صف کشیدند و بار عام دادند ،ناگاه مردی با هیبت از در در آمد . چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی ؟ جمله را زبان ها به گلو فروشد . همچنان می آمد تا پیش تخت ابراهیم . گفت : چه می خواهی ؟ گفت :در این رباط فرو می آیم . گفت : رباط نیست ، سرای من است .تو دیوانه ای . گفت : این سرای پیش از این از آن که بود ؟ گفت : از آن پدرم .گفت : پیش از آن ؟ گفت : از آن پدر پدرم . گفت : پیش از آن  ؟ گفت : از آن فلان کس . گفت : پیش از آن ؟گفت : از آن پدر فلان کس . گفت : همه کجا شدند ؟ گفت : برفتند و به مردند . گفت :

پس نه رباط این بود که یکی می آید و یکی می گذرد . این بگفت و ناپدیدشد . و او خضر بود علیه السلام .سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد . و دردش بر درد بیفزود تا این چه حالست و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید .گفت : اسب زین کنید که به شکار می روم که مرا امروز چیزی رسیده است . نمی دانم چیست .خداوندا ،این حال به کجا خواهد رسید ؟ اسب زین کردند و روی به شکار نهاد . سراسیمه در صحرا می گشت . چنانکه نمی دانست که چه می کند . در آن حال سرگشتگی از لشکر جدا افتاد . در راه آوازی شنید که " انتبه " یعنی بیدار گرد . ناشنیده کرد و به رفت . دوم بار همین آواز آمد . هم بگوش در نیاورد .سوم بار همان شنود . خویشتن را از ان دور افکند . چهارم بار آواز شنود که " انتبه قبل ان تنبیه " یعنی بیدار گرد ، پیش از آن که ترا بیدار کنند. این جا به یکباره از دست شد . ناگاه آهوئی پدید آمد . خویشتن را مشغول به او کرد . آهو به سخن در آمد که مرا به صید تو فرستاده اند . تو مرا صید نتوانی کرد ترا از برای این کار آفریده اند که می کنی . هیچ کار دیگر نداری .ابراهیم گفت : آیا این چه حالیست . روی از آهو بگردانید . همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس این آواز آمد . خوفی در او پدید آمد و کشف زیادت گشت . چون حق تعالی خواست تا کار تمام کند . بار دیگر از گوی گریبان همان آواز آمد . آن کش اینجا به تمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت . فرو آمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت . توبه کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد . شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده . گوسفندان در پیش کرده بنگریست . غلام وی بود .قبای زر کشیده و کلاه معرق به او داد و گوسفندان به او بخشید و نمد از وی بستد و در پوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی به پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر در پوشید .پس همچنان پیاده در کوهها و بیابان ها بی سرو بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید . آن جا پلی است .مردی دید که از آن پل در افتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانک کرد " اللهم احفظه " مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را بر کشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است . پس از آن جا برفت تا به نیشابور افتاد . گوشه خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است . نه سال ساکن غار شد در هر خانه سه سال بود. که دانست که او در شب ها و روزها در آن جا در چه کار بود . که مردی عظیم و سرمایه شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آن جا بتواند بود . روز پنجشنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبح گاه روی به نیشابور کردی و آن را بفروختی و نمازجمعه بگذاردی و بدان سیم نان خریدی و نیمه به درویش دادی و نیمه بکار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز آن ساختی . نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بودو از یخ فرو شکسته بود و غسلی کرده . چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود .و وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد ،مگر خاطرش آتشی طلب کرد .پوستینی دید در پشت او فتاده و در خواب شد . چون از خواب در آمد روز روشن شده بود و او گرم گشته می نگریست .آن پوستین اژدهائی بود . با دو چشم چون دو سکره خون عظیم هراسی درو پدید آمد . گفت : خداوندا ، تنو این را در صورت لطفغ به من فستادی کنون در صورت قهرش می بینیم .طاقت نمی دارم در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و نا پدید گشت . نقلس است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمه الله علیه به زیارت غار رفته بود گفت : سبحان الله اگر این غار پر مشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند این جا بوده است . این همه روح و راحت گذاشته است . پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید .نام مهین خداوند بدو آموخت و به رفت . او بدان نام مهین خدای را بخواند . در حال خضر را دید علیه السلام  گفت : ای ابراهیم ، آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او حضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت : به ذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده گرد آن قوم بر آمدم یکی را رمقی هنوز مانده بود .پرسیدم که ای جوانمرد این چه حالتست ؟ گفت : ای پسر ادهم ، دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی . کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند . بدانکه ما قومی بودیم صوفی قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوئیم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت وسکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننمائیم . چون بادیه گذاری کردیم و با حرامگاه رسیدیم خضر علیه السلام به ما رسید سلام کردیم و او سلام را جواب داد . شاد شدیم گفتیم : الحمد الله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست که چنین شخصی به استقبال ما آمد . حالی به جانهای ما ندا کردند که ای کذابان و مدعیان قولتان و عهدتان این بود مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید . بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت برم و به تیغ غیرت خون شما نریزم با شما صلح نکنم . این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند . هلا ای ابراهیم تو نیز سر این داری پای در نه والا دور شو .ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد . گفت : گفتم ترا چرا رها کردند . گفت : گفتند که ایشان پخته اند تو هنوز خامی ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی چون پخته شدی تو نیز از پی در آئی این بگفت و او نیز جان بد اد . 

 

از کتاب تذکره الاولیای عطار نیشابوری .ادامه د ربخش 2 

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۷
ایوب تفرشی نژاد