عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

ابراهیم ادهم (2)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۳ ب.ظ

 

خون ریز بود همیشه در کشور ما 

جان عود بود همیشه در مجمر ما 

داری سر ما و گرنه دور از بر ما 

ما دوست کشیم و تو نداری سر ما 

نقل است که چهارده سال در قطع بادیه کرد که همه راه در نماز و تضرع بود تا به نزدیک مکه رسید . پیران حرم ، خبر یافتند همه به استقبال او بیرون آمدند .او خویشتن در پیش قافله انداخت تا کسی او را نشناسد . خادمان از پیش برفتند ، ابراهیم را بدیدند در پیش قافله می آمد . او را ندیده بردند ندانستند چون بدو رسیدند گفتند : ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او بیرون آمده اند  ؟ ابراهیم گفت : چه می خواهی از آن زندیق ؟ ایشان در حال سیلی درو بستند و گفتند : مشایخ مکه به استقبال او می آیند و تو او را زندیق می گوئی ؟ گفت  : من می گویم زندیق اوست چون ازو در گذشتند ابراهیم روی به خود کرد و گفت : هان می خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی الحمدلله که به کام خودت بدیدم .پس در مکه ساکن شد . رفیقانش پدید آمدند و او از کسب دست خود خوردی و درود گری کردی . 

نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند بشیر نام . چون بزرگ شد پدر خویش را از مادر طلب کرد . مادر حال بگفت که پدر تو گم شد .به بلخ منادی فرمود که هر که آرزوی حج است بیائید .چهار هزار کس بیامدند .همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد به امید آنکه خدای دیدار پدرش روزی کند . چون به مکه در آمدند به در مسجد حرام مرقع داران بودند .پرسید ایشان را که ابراهیم ادهم را شناسید ؟ گفتند : یار ماست .ما را میزبانی کرده است و به طلب طعام رفته .نشان وی بخواست بر اثر وی برفت .پدر را دید پای برهنه با پشته هیزم همی آمد که گریه برو افتاد و خود را نگاه داشت . پس پی او گرفت و به بازار آمد و بانک می کرد " من یشتری الطیب بالطیب " حلالی به حلالی که خرد ؟ نا توانی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد . پسر ترسید که اگر گویم که من کیم ازو بگریزد . برفت تا با مادر تدبیر کند . تا طریق چیست ؟ مادرش او را به صبر فرمود و گفت : صبر کن تا حج بگزاریم . چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود وصیت کرد یاران را که امروز درین حج زنان باشندو کودکان .چشم نگه دارید . همه قبول کردند. چون حاجیان در مکه آمدن و خانه را طواف کردند ابراهیم با یاران در طواف بود .پسری صاحب جمال در پیش آمد .ابراهیم نیز بدو نگریست .یاران آن بدیدند و ازو عجب داشتند . چون از طواف فارغ شدند گفتند : رحمک الله ما را فرمودی که به هیچ زن کودک نگاه مکنید و تو خود به غلامی نکو روی نگاه کردی .گفت : شما دیدید ؟ گفتند : دیدیم گفت : چون از بلخ بیامدم پسری شیر خواره رها کردم. چنین دانم که این غلام ، آن پسر است .روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد و قافله بلخ را طلب کرد و به میان قافله در آمد به میان خیمه دید که آن پسر در وسط خیمه بر سر کرسی نشسته و قرآن می خواند و می گریست .آن یار ابراهیم بار خواست و گفت : تو از کجائی ؟ گفت : من از بلخم .گفت : پسر کیستی ؟ پسر دست بر روی نهاد و گریه برو افتاد و مصحف از دست بنهاد و گفت : من پدر را ندیده ام ،مگر دیروز ، نمی دانم که او هست یا نه و می ترسم که اگر گویم بگریزد که او از ما گریخته است . پدر من ابراهیم ادهم است مالک بلخ . آن مرد او را بر گرفت تا سوی ابراهیم آورد .مادرش با او به هم برخواست و نزد ابراهیم آمد .ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند از دور نگراه کرد آن یار خود را دید با آن کودک و مادرش . چون آن زن او را بدید بخروشید و صبرش نماند . گفت : اینک پدرت . رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد. جمله خلق و یاران به یکباره در گریه آمدند . چون پسر بخود آمد بر پدر سلام کرد . ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت : بر کدام دینی ؟ گفت : بر دین اسلام . گفت : الحمدالله .دیگر پرسید که قرآن می دانی ؟ گفت : دانم . گفت : الحمدلله .دیگر پرسید که علم آموخته ای ؟ گفت : آموخته ام .گفت : الحمدلله . پس ابراهیم خواست تا برود . پسر البته  دست از او رها نمی کرد و مادرش فریاد در بسته بود . ابراهیم روی به سوی آسمان کرد و گفت  : " الهی اغثنی " پسر اندر کنار او جان بداد . یاران گفتند : یا ابراهیم چه افتاد ؟ گفت : چون او را در کنار گرفتم ، مهر او در دلم بجنبید . ندا آمد که :"ای ابراهیم تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا " یعنی دعوی دوستی ما کنی و با ما بهم دیگری دوست داری و به دیگر مشغول شوی و دوستی بانبازی کنی  یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی  ؟ چون این ندا بشنیدم ، دعا کردم که یا رب العزه ، مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد ، یا جان او بردار یا جان من " . در حق او اجابت افتاد .اگر کسی را از این حال عجب آید ، گویم که ابراهیم پسر قربان کرد ، عجب نیست . 

 

نقل است که ابراهیم گفت : شب ها فرصت می جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف و حاجتی خواهم .هیچ فرصت نمی یافتم تا شبی بارانی عظیم می آمد برفتم و فرصت را غنیمت شمردم تا چنان شد که کعبه ماند و من .طوافی کردم و دست در حلقه زدم و عصمت خواستم از گناه ندائی شنیدم که " عصمت میخواهی تو از گناه همه خلق از من همین می خواهند اگر همه را عصمت دهم در یاها غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود  " پس گفتم : " اللهم اغفرلی ذنوبی  " ندائی شنودم که از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگوی آن به که سخن تو دیگران گویند " .

 

 

ابراهیم ادهم ، در مناجات خود گفته است که :

" الهی ، تو می دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا بذکر خویش و در جنب فراغتی که مرا داده ای در وقت تفکر کردن من در عظمت تو "

" الهی مرا از از دل معصیت به عز طاعت آور " 

" آنکه ترا می داند نمی داند پس چگونه باشد حال کسی که ترا نداند  "

نقلست که گفت : 

پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندائی شنیدم که " کن عبدا استرحت " برو بنده باش و در راحت افتادی یعنی فاستقم کما امرت " 

نقلست که ازو پرسیدند که ترا چه رسید که آن مملکت را بماندی ؟ گفت : روزی بر تخت نشسته بودم آئینه در پیش من داشتند .در آن آئینه نگاه کردم ، منزل خود گور دیدم و در آن مونسی نه ، سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه ، قاضیی عادل دیدم و مرا حجت نه ، ملک بر دلم سرد شد ، گفتند چرا از خراسان بگریختی ؟ گفت : آنجا بسی می شنیدم که دوش چون بودی و امروز چگونه ای ؟ گفتند : چرا زنی نمی خواهی ؟ گفت : هیچ زن شوئی کند تا شوهر گرسنه و برهنه داردش . گفتند : نه گفت : من از آن زن نمی کنم که هر زنی که من کنم ، گرسنه و برهنه ماند . پس از درویشی که آن جا بود پرسید : زن داری ؟ گفت : نی گفت : فرزند داری ؟ گفت : نی گفت : نیک نیک است . درویش گفت : چگونه ؟ گفت : آن درویش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد ؛ غرق شد . 

نقل است که یک روز درویشی را دید که می نالد . گفت : پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای . گفت : درویشی را خرند ؟ گفت : باری من به ملک بلخ خریدم هنوز به ارزد . 

ابراهیم ادهم گفته است : 

" سخت ترین حالی که مرا پی آید آن بود که جائی برسم که مرا بشناسند که در آمدندی خلق و مرا بشناختندی و مرا مشغول کردندی آنگاه مرا از آنجا باید گریخت ندانم که کدام صعبت تر است . بوقت ناشختن دل کیدن یا بوقت شناختن از غز گریختن .

همچنین گفت : 

" ما درویشی جستیم، توانگری پیش آمد .مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی پیش آمد " 

- او گفت که : 

هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع ، نشان آن است که در بر او بسته اند : 

یکی در وقت خواندن قران 

دوم در وقت ذکر گفتن 

سوم ، در وقت نماز کردن 

- علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و در عبرت و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق و بیشتر عمل او طاعت و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود و قدرت . 

- گفت که :‌ 

سه حجاب باید که از پیش دل سالک بر خیزد ، تا در دولت بر او گشاده گردد : 

اول - اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند ، شاد نگردد ، از برای آنکه بموجودی شاد گردد و هنوز مردی حریص است .

دوم - اگر مملکت هر دو عالم او را بود و ازو بسنانند ، به افلاس اندوهگین نگردد از برای آنکه این نشان سخط بود .

سوم - آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هر که بنواخت فریفته گردد حقیر همت بود و حقیر همت محجوب بود .

- نقلست که یکی را گفت که خواهی که از اولیا باشی ؟ گفت : بلی .گفت : به یک ذره دنیا و آخرت رغبت مکن و روی به خدای ار به کلیت و خویشتن از ماسوی الله فارغ گردان و طعام حلال خور .بر تو نه صیام روست و نه قیام شب .  

- گفت : وقتی غلامی خریدم ،گفتم چه نامی  ؟ گفت : تا چه خوانی .گفتم : چه خوری ؟ گفت : تا چه دهی . گفتم :چه پوشی ؟ گفت : تا چه پوشانی .گفتم : چه کنی ؟ گفت : تا چه فرمائی  . گفتم : چه خواهی ؟ گفت : بنده را با خواست چه کار .پس با خود گفتم که ای مسکین ، تو در همه عمر خدای را همچین بنده بوده ای ؟ بندگی باری بیاموز . چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد . 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی