عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

 

حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا ، یکی از دل انگیز ترین داستان های ادبی و عرفانی  عجیب و شگفت انگیز است . پیر طریقتی که از شهرت و نیکنامی ، دین و ایمان و شیخی و پیشوائی امت  گذشته و در راه معشوق به باده خوردن و زنار بستن و خرقه سوختن و بت پرستیدن و حتی خوک بانی کردن روی می آورد. بازگشتن یاران و مریدان به ارشاد یار فائق و خرده دان خود برای غم خواری شیخ تعلیم می کند که مریدان باید در همه حال تابع شیخ باشند . با کفر او کافر و با دین او دیندار شوند و به حقیقت معنی ، ارادت را در این داستان می توان آشکارا یافت .

شیخ صنعان ، پیر طریقت عهد خود بود که در کمال و دانش و تقوی دمی از ریاضت آسوده نبود و عالمی بود که علم را با عمل توام نموده و با چهارصد مرید ، دارای کرامات و کشفیات اسرار بوده است . پیشوایانی که برای دیدار به خدمت شیخ می رسیدند ، موقع ترک شیخ ، از شدت عظمت او ، از خود بیخود می شدند .نزدیک به پنجاه حج بتمام رسانیده و بیماران بسیاری را شفا بخشیده بود . شیخ چند شبی در خواب ، حرمی را سجده می کرد که در روم بود .پس از تفکر و اندیشه در این مورد، شیخ بیدار ، یوسف موفقیت را در چاه افتاده دید و به مریدان گفت که :

" مرا کاری است  بایستی که بطرف روم سفر کنم ، تا این خواب تعبیر شود  ". 

چهارصد مرید به تبعیت از شیخ در سفر حاضر شده و بسوی روم حرکت کردند . آن ها در ضمن گردش در شهر ، دختری را دیدند که از زیبائی و وجاهت کم نداشت .دختر ترسائی که هیبت روحانی دارد و آفتابی است که غروب ندارد . دختر زیبائی که آفتاب از حسد روی زیبای او ، چهره اش چون صورت عاشقان زرد شده است . 

گرچه شیخ سرش را پائین انداخت و چشم بر زمین دوخت ، ولی یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و بکلی از خود بیخود شد . هرچه بود نابود شد و از سودای عشق ، دلش پر دود شد .عشق دختر جان او را غارت کرد و از زلف زیبای خود کفر  عصیان را بر جان و روح او ریخت . 

شیخ صنعان ایمان خود را با دختر ترسا معاوضه کرد و عافیت و سلامتی خود را فروخت و رسوائی و شیدائی را به جان خرید .او گفت : چون دین رفت ، چه جای دل است . اگر دل هم برود مرا باکی نیست . چون مریدان شیخ آگاه شدند همه حیرت زده و متعجب شدند و شروع به نصیحت شیخ نمودند ولی نصیحت سودی نداشت .هر که پندش دادند ، او اطاعت نکرد ، زیرا دردش درمانی نداشت . عشاقی که آشفته حال و پریشان است ، چگونه می تواند اطاعت از فرمان عقل کند.شیخ گیج  و سرگردان بر جای خود میخکوب شده و دهانش باز مانده بود . آن شب ، عشق و شیدائی شیخ بقدری شدت گرفت که عاقبت از خود بیخود شد. هم از خود و هم از دنیا دل بر گرفت و یکباره غرق ماتم شد . او بی خواب و بیقرار بود . زار می نالید که خدایا ، امشب مرا روز نیست .من شب های متوالی در ریاضت به سر برده ام ولی چنین شبی را نصیب هیچ کس نکن که تحمل آن از عهده انسان خارج است. خدایا ، مثل شمع از سوختن بی تاب شدم و بر جگر جز خون دل آبی ندارم .مثل شمع سوزانی شده ام که شب ها روشنم می کنند و روز می کشندم .عطار نیشابوری می گوید :

روز و شب بسیار در تب بوده ام

من بروز خویش امشب بوده ام

کار من روزی که می   پرداختند

از برای امشبم   می ساختند

یار ب امشب را نخواهند بود روز

شمع گردون را نخواهد بود   سوز

 

یار ب این چندین علامت امشب است

یا مگر روز قیامت امشب است

یا ز آهم شمع گردون مرده شد

یا ز شرم دلبرم در پرده شد

شب دراز است و سیه چون موی او

ورنه صد ره بودمی در کوی او

من بسوزم امشب از سودای عشق

من ندارم طاقت غوئغای عشق

عمر کوتاو صف بیدار کنم

یا بکام خویشتن زاری کنم  

 

صبر کو تا پای در دامن کشم

یا جو مردان رطل مرد افکن کشم

 

بخت کو تا عزم بیداری کند

پس مرا در عشق او یاری کند

عقل کو تا علم در پیش آورم 

یا به حیلت عقل با خویش آورم 

دست کوتا خاک ره بر سر کنم 

یا ز زیر خاک و خون سر بر کنم 

پای کو تا باز جویم کوی یار 

چشم کو تا باز بینم روی یار 

یار کو تا دل دهد در یک غمم 

دوست کو تا دست گیرد یک دمم

روز کو تا ناله و زاری کنم 

هوش کو تا ساز هشیاری کنم 

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار 

این چه دردست این چه  عشق است این چه کار ؟ 

یاران به دلداری شیخ آمدند و هر کس چیزی می گفت ولی نه غسل کردن و نه نماز خواندن و نه . . .  هیچکدام درد او را چاره نکرد .یک روز دیگر به همین منوال گذشت و روز دیگر که سپیده دم صبح آشکار گردید ، شیخ خلوت کوی یار گزید و با سگان کوی یار همراز شد . شیخ در کوی یار معتکف نشست .نزدیک به یک ماه در کوی یار نشست تا اینکه بیمار شد . خاک کوی یار بسترش بود و آستان آن در ، بالینش . بالاخره دختر ترسا با دیدن شیخ بر در کوی خود با آن حال رنجوری و پریشان حالی ، فهمید که شیخ عاشقش شده است ولی به روی خود نیاورد .فقط پرسید که ای شیخ ، چرا اینقدر بیقرار گشته ای ؟  عجیب است .تا کی زاهدان از شراب شرک بت پرستی مست می کنند و بر در خانه ترسایان می نشینند ؟ شیخ گفت :  این زیبا روی ، چون تو مرا زبون و خوار دیده ای ، دل دزدیده شده مرا دزده ای .یا دلم را به من باز گردان یا با من بساز ، و در نیاز عشق من نگاه کن و به خودت مناز .از سر تکبر و ناز بگذر و به من عاشق پیر و غریب  نگاه کن و چون عشقم سرسری نیست یا سرم را از تن جدا کن و یا همسرم باش . دلم پر از آتش است و برای تو بیدل و بی صبرو بی خوابم .بی تو من جان و جهان را فروختم و کیسه ام را از عشق تو لبریز نموده و در آن را دوخته ام .مثل باران از چشمان خود اشگ می ریزم و این انتظار را از چشم خود دارم که مدام اشگریز هجران تو باشد . اگر به عشق من توجه نکنی ، روی در خاک در تو جان خواهم داد ، و جانم را به نرخ خاک و ارزان خواهم داد. دختر ترسا گفت : ای پیر مرد ، برو به دنبال کافور و کفن خود بگرد که ترا عمری گذشته است و در این سن و سال محتاج یک قرص نانی .ترا با عشق ورزیدن چه کار ؟ چون محتاج نانی ، چگونه توانی به پادشاهی رسید ؟ 

شیخ گفت : اگر صد هزار این حرف ها را بزنی ، من به جز عشق تو کاری ندارم . عاشقی را به جوانی و پیری کاری نیست .عشق بر هر دلی که روی کند ، تاثیر دارد .دختر ترسا گفت : اگر در این کار راسخ و پایداری ، بایسنی که از اسلام دست بشوئی و به دین ترسایان بگروی .زیرا هر کس که همرنگ یارش نباشد ، عشق او زنگ و بوئی بیش نیست . 

شیخ گفت : هر چه گوئی آن می کنم و فرانت را به جان می خرم .

دختر گفت : در راه عشق من بایستی چهار کار انجام دهی .این جهار کار عبارتند از : 

- پرستش بت ها 

- سوختن قران 

- نوشیدن شراب 

- دست برداشتن از ایمان 

ادامه د ر بخش دوم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۰۹
ایوب تفرشی نژاد

دختر ترسا

شیخ صنعان

کرامات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی