عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

ادامه بخش یکم 

شیخ گفت : من نوشیدن شراب را انتخاب می کنم و با سه تای دیگر کاری ندارم . دختر ترسا گفت : تو شراب را بخور تا جرات پیدا کنی و مسائل حل شود . شیخ را در دیر مغان بردند و مریدان شیخ به دیر هجوم آوردند و ناله ها و زاری ها کردند ، ولی فایده ای نداشت . شیخ در دیر ، مجلسی تازه دید .مجلسی که میزبان را جمالی به زیبائی بی اندازه بود . موهای شیخ را به سبک ترسایان تراشیدند .آتش عشق آبروی شیخ را برد . ذره ای عقل در وجودش نماند و لب از سخن فرو بست و شروع به سر کشیدن جام می نمود . جام می که از دست دلدار خود می گرفت .جامی دیگر خواست و نوشید . هر چه می دانست از قران و روایات و . . . همه را از یاد برد مگر عشق را . شیخ چون مست شد و یار خود را دید که می در دست و مست به او خیره شده است ،یکبار دیگر از هوش رفت . دختر گفت : ای مرد ، تو مرد کار نیستی . ادعا داری و اهل عمل نیستی . عافیت با عشق سازگاری ندارد .عاشقی را کفر لازم است  . کفر پایدار .کار عشق را سرسری نمی توان گرفت . اگر تو بر کفر من اقتدا کنی ، همین لحظه می توانی دست بر گردن بیندازی .در غیر اینصورت پا شو و از این جا برو . شیخ گفت : بی طاقتم ای ماهرو . از من بی دل چه می خواهی ، بگو . اگر زمانی که هشیار بودم بت پرست نشدم ، الان که مستم ، کتاب مقدس را در مقابل بت می سوزانم . دختر گفت : حالا تو شاه منی و لایق دیدار و همراه منی . قبل از این در عشق بودی خام ، ولی الان پخته شدی . چون خبر به گوش ترسایان دیگر رسید که فلان شیخ شراب نوشیده و به دین آن ها گرویده است ، دسته دسته به سراغ شیخ آمده و او را مست بسوی دیر بردند . شیخ خرقه خود آتش زد و زنار بست و نه از کعبه و نه از شیخی خود دیگر یاد نکرد  .

روز هشیاری نبودم بت پرست

بت پرستیدم چو گشتم مست مست

شیخ گفت ای دختر دلبر چه  ماند

هر چه گفتی کردئه شد دیگر چه ماند

خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق

کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق

گرچه من در عاشقی رسوا شدم

از چنان شوخی چنین شیدا شدم

قرب پنجه سال راهم  بود باز

موج می زد در دلم دریای راز

ذره عشق از کمین بر جست جست

برد ما را بر سر لوح نخست

عشق از این بسیار کردست و کند

خرقه را زنار کرد است و کند

پخته عقل است ابجد خوان عشق

سر شناس غیب و سرگردان عشق

اینهمه خود رفت بر گو اندکی

تا تو کی خواهی شدن با من یکی

چون بنای وصل تو بر اصل بود

هر چه کردم بر امید وصل بود

وصل باید آشنائی یافتن

چند خواهم در جدائی تافتن

باز دختر ترسا گفت : ای پیر اسیر ، من کابین (مهریه )* گرانی دارم از سیم  زر و تو فقیری .اگر توانائی پرداخت آن را نداری راهت را بگیر و برو.

شیخ گفت :  ای سرو قد سیم بر .الحق که به عهدت وفا می کنی . من غیر تو کسی را ندارم . دست از این کارها بردار . من هر چه  داشتم بخاطر تو فدا کردم . همه یاران از من بر گشته اند و دشمن جان من شده اند . دوست دارم با تو در دوزخ باشم تا بی تو در بهشت .

دختر ترسا گفت : در اینصورت باید به جای کابین من یک سال تمام خوک بانی کنی . شیخ کعبه و پیر کبار یک سالی بابت کابین دختر ،خوک بانی کرد  . یاران شیخ هر چه تضرع و التماس کردند که شیخ از این سودا صرفنظر کند ولی نشد .ناچار ، همه مریدان شیخ راه مراجعت به دیار خود در پی گرفتند و با دلی پر خون و چشمی گریان به دیار خود بازگشتند ، اما بدون مراد خویش . شیخ در دیار یار سنگدل خود تنها ماند و به خوکبانی ادامه داد . 

 

 

 

یاری از یاران شیخ پیش شیخ آمد و خبر داد که ای شیخ ، ما همه امشب به سوی کعبه باز می گردیم ، فرمان چیست ؟ یا اجازه بده که همگی مثل تو ترسائی کنیم و خود را در کیش رسوائی اندازیم و یا با ما بر گرد و از این راه صرفنظر کن . ما راضی به تنها ماندن تو در این دیار غربت نیستیم . اگر نپذیری از این دیار خواهیم گریخت و در کعبه معتکف خواهیم نشست تا به بینیم سرنوشتمان چه می شود . شیخ گفت : جان من پر از درد است .هر کجا خواهید بروید و هر چه که می خواهید بکنید . تا من زنده ام ، در دیر خواهم ماند و دختر ترسای روح افزا مرا بس است .گرچه شما آراده اید ولی نمی دانید که چرا کارتان به عشق نکشیده است . و اگر از عشق می فهمیدید حالا مرا همه می بودید غمگسار .باز گردیدای رفیقان ، عزیزن من . من نیز نمی  دانم که چه خواهد شد پایان این ماجرا . اگر از من پرسیدند و سراغم را گرفتند ، راستش را بگوئید که کجا هستم و چگونه سرگردان عشق دلبری زیبا روی شده ام . چشمم  پر خون و دهانم پر از زهر ، دردهان اژدهای قهر و غضب در انتظار سرنوشت خویشم که هیچ کافری به این زندگی که قضا و قدر مقدر نموده است تن در نمی دهد . اگر کسی مرا سرزنش کرد بگوئید که مبادا به روز من بیفتند در چنین راهی که نه سر دارد و نه ته و کسی در این راه از خطر ایمن نیست . شیخ پس از این گفت و گو ، روی از یاران بر تافت و بسوی کار خویش رفت . عاقبت یاران غمگین و پریشان بسوی کعبه به راه افتادند و در حالی که جانشان در سوختن و تنشان در گداختن بود . راه می رفتند و گریه می کردند و از پس سر به جاده ای که آمده بودند خیره و با حیرت نگاه می کردند .شیخشان پریشان ، مرادشان در رم ،تنها مانده بود . دین خود را از دست داده و غرق در کفر و عصیان بود . یاران پس از رسیدن به کعبه ، هر کدام از خجالت و شرمندگی در گوشه ای پنهان شده و حیران و سرگردان در دریای غم و اندوه غرق بودند . تا این که در کعبه شیخ را یاری وارسته و آزاده بود که یکی از ارادتمندان پر و پا قرص و مریدان شیخ بود . و از اسرار دل شیخ خبر داشت . وقتی که شیخ از کعبه به سوی روم سفر کرد ، آن شخص در محل حاضر نبود و وقتی که به خانقاه آمد شیخ و یاران همه رفته بودند . و به این دلیل در سفر شیخ همراه او نبود . 

ادامه در بخش سوم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۰۹
ایوب تفرشی نژاد

خمر

دیر مغان

رسوا

معتکف

کابین

نظرات  (۱)

عاشق شدم به گبری گبری که دین ندارد

این کار کار عشق است ربطی به دین مدارد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی