بایزید بسطامی
گویند که یک شب ، بایزید بسطامی در حالی که مریدانش حضور داشتند ، رو به آن ها کرد و گفت :
" لیس فی جبتی سوی الله " یعنی در من غیر از خدا نیست . هرکسی که خواهان یافتن خداوند است باید او را در من جستجو کند .
بامداد روز دیگر مریدان بایزید ، موضوع را با او در میان گذاشتند .بایزید گفت : اگر من در حالت غیر طبیعی این حرف را زده باشم ، شب ها شما مسلح باشید وهر موقع من چنان شدم ، فورا مرا به قتل برسانید . جلال الدین محمد بلخی ، در کتاب مثنوی معنوی در خصوص این ماجرا می نویسد :
نیست اندر جبه ام الا خدا
چند جوئی در زمین و در سما
و مریدان به او حمله ور شدند و . .
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش می زدند
هر که اندر شیخ تیغی می خلید
بازگونه او تن خود می درید
یک اثر نی بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته در غرقاب خون
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار
بر تن خود می زنی آن ، هوشدار
زانکه بیخود فانی است و ایمن است
تا ابد در ایمنی او ساکن است
نقش او فانی و او شد آئینه
غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف ، سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه ، برخود زنی
ور به بینی روی زشت ، آن هم توئی
ور به بینی عیسی مریم توئی
او نه این است و نه آن او ساده است
نقش تو د رپیش تو بنهاده است
چون رسید این جا سخن لب در ببست
چون رسید این جا قلم در هم شکست
لب به بند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم با الرشاد
مولانا می فرماید که ؛ بایزید بسطامی در آن حال بی خودی خدا شده بود و شمشیر بر خدا اثر نمی کند . بایزید در آن حال بیخودی آینه نشده بود ، بلکه منظور مولانا این است که انسان تا وقتی که ناقص است ، به هر چه می نگرد ، فقط خودش را می بیند .مثلا ؛ یک مرد ترسو ، همه را ترسو می بیند و یک مرد امین ، همه را امین می بیند .