هفت وادی سلوک (1)
از نظر عطار نیشابوری ، هفت وادی سلوک که سالک راه عرفان باید به پیماید ، به شرح زیر می باشد :
1- وادی طلب
2- وادی عشق
3- وادی معرفت
4- وادی استغنا
5- وادی توحید
6- وادی حیرت
7- وادی فقر و فنا
عطار نیشابوری ،پس از بیان هفت وادی عرفان ، به شرح تک تک وادی ها شروع کرده و می گوید :
اول وادی طلب است . در این وادی :
جدو جهد اینجاست باید سال ها
زانکه این جا قلب گردد حال ها
مال این جا بایدت انداختن
ملک این جا بایدت در باختن
در میان خونت باید آمدن
و ز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت بدست
دل بباید پاک کرد از هر چه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
گر شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید
خویش را از شوق او دیوانه وار
بر سر آتش زند پروانه وار
سرطلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعه ای می خواهی از ساقی خویش
جرعه ای زان باده چون نوشت شود
هر دو عالم کل فراموشت شود
غرقه دریا به ماند خشگ لب
سر جانان می کند از جان طلب
ز آرزوی آنک سر بشناسد او
ز اژدهای جان ستان نهراسد او
کفر و ایمان گر بهم پیش آیدش
در پذیرد تا دری بگشایدش
چون درش بگشاد چه کفر و چه دین
آنکه نبود ز آن سوی در آن و این
دوم وادی عشق است که :
بعد از آن وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
غرق در آتش چو آن برق جهان
لحظه ای نی کافری دارد نه دین
ذره ای نی شک شناسد نی یقین
نیک و بد در راه او یکسان بود
خود چو عشق آمد نه این نه آن بود
دیگران را وعده در فردا بود
لیکن او را نقد هم این جا بود
تا نسوزد خویش را یکبارگی
کی تواند رست از غم خوارگی
عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادر زاد نیست
عشق این جا آتش است و عقل دود
عشق جون آمد گریزد عقل زود
گر ز غیبت دیده ای بخشند راست
اصل عشق آن جا به بینی کز کجاست
گر تو را آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
مرد کار افتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
زنده دل باید در این ره مرد کار
تا کند در هر نفس صد جان نثار
وادی سوم وادی معرفت است که :
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر تنی بینا شود بر قدر خویش
باز یابد در حقیقت صدر خویش
سر ذاتش چون بر او روشن شود
گلخن دنیا بر او گلشن شود
مغز بیند از درون نی پوست او
چون نه بیند ذره ای جز دوست او
هر چه بیند روی او بیند مدام
ذره ذره کوی او بیند تمام
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روی می بنمایدش چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام
گر ز اسرارت شود ذوقی پدید
هر زمانت نو شود شوقی پدید
خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه باری خاک ره بر فرق سر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بو د
ترک جان باید گرفت از روی دل
تا چو مردان در رسی در کوی دل
چهارم وادی ، وادی استغنا است که :
بعد از آن وادی استغنا بود
نی در آن دعوی و نی معنا بود
می جهد از بی نیازی صرصری
می زند بر هم به یکدم کشوری
هفت دریا یک شمر اینجا بود
هفت دوزخ یک شرر این جا بود
هشت جنت نیز آن جا مرده ای است
هفت دوزخ هم چو یخ افسرده ایست
گر دو عالم شد همه یکبار نیست
در زمین ریگی همان انگار نیست
گر نماند از دیو و از مردم اثر
از سر یک قطره باران در گذر
گر بریزد جمله تن ها بخاک
موی حیوانی اگر نبود چه باک
گر شد این جا جز و و کل ای جان تباه
کم شد از روی زمین یک پر کاه
پنجمین وادی ، وادی توحید است که :
بعد از آن وادی توحید آیدت
منزل تجرید و تفرید آیدت
رویها چون زین بپایان در کشند
جمله سر از یک گریبان بر کشند
گر بسی بینی عدد گر اندکی
آن یکی باشد در این ره آن یکی
چون یکی باشد یک اندر یک مدام
آن یکی اندر یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید تو را
زان یکی کاندر عدد آید ترا
چون برون است این ز حد و از عدد
از ازل قطع نظر کن و ز ابد
چون ازل گم شد ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ باید در میان
چون همه هیچی بود هیچ اینهمه
کی بود در اصل جز پیچ اینهمه
ادامه دارد