عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

حکایت مرد عابد و سگ گبر

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۰۹ ب.ظ

مرد عابدی در بالای کوهی به عبادت و راز  و نیاز با خداوند یکتا ، روزگار می گذرانید و هر شب یک قرص نان جو از جهان غیب به او می رسید که نصف آن را شب و نصف دیگرش را صبح می خورد . تا اینکه از قضای روزگار یک شب آن یک قرص نان جو نرسید و مرد عابد گرسنه و متحیر ، درمانده و ناراحت شد . طوری که آن شب حتی نماز خود را نیز ترک کرد و از نگرانی نان تا صبح نخوابید و صبح بناچار از کوه بزیر آمد و به دشتی رسید که در آن دشت ، قومی کافر و گبر زندگی می کردند . مرد عابد بسوی خانه ای رفت و در خانه را کوبید و مرد گبری بیرون آمد و به او دو عدد قرص نان جو داد . مرد عابد او را دعا کرد و نان ها را برداشت و به طرف کوه روان شد . نناگهان متوجه شد که یک سگ گرگی لاغر و نهیفی به دنبالش می آید .سگ نزدیک تر شد و لباس او را گرفت و درید . مرد عابد از ترسش یک قرص نان جلوی سگ انداخت و خود به سرعت دور شد تا از دست سگ در امان باشد ولی سگ فورا نان را خورد و خود را به مرد عابد رسانید .ناچار مرد عابد دیگر قرص نان را نیز جلوی او انداخت و سگ آن را نیز خورد و همچنان به دنبال مرد عابد روان شد . مرد عابد با خود گفت عجب سگ بی حیائی است .دو عدد قرص نان را خورده و همچنان به دنبالم می آید .سگ ناگهان به حرف در آمد و گفت : 

" ای مرد ، من بی حیا نیستم .چشمهایت را خوب پاک کن و به بین بی حیا کیست ؟ من سال ها است که بر در منزل آن مرد گبر که نان ها را به تو داد زندگی می کنم .گوسفندهایش را پاسبانی می کنم و خانه اش را نگهبانی . او گاهی نیم نان و گاهی یک مشت استخوان به من می دهد و گاهی فراموشم می کند . هفته ها می گذرد که من نانی پیدا نمی کنم و گاه نیز باشد که او نیز برای خود نانی پیدا نمی کند .ولی من چون در درگاه او پرورش یافته ام ، رو به درگاه دیگری نمی کنم .چون قمار عشق را با او باختم ، جز او دری را نشناخته ام . گاه مرا با چوب و گاه نیز با سنگ می زند ولی از در او جدا نشده ام . ولی تو چون یک شب نان بدستت نرسید ، بنای صبرت را شکستی و از در خداوند رزاق روی برگرداندی و به در گبری شتافتی . برای نانی دوست خود را رها کرده و به در دشمن او آمدی و با او آشتی کردی .حال خودت انصاف بده که بی حیا کیست ؟ " 

مرد عابد از این سخن دیوانه شده و انقدر بر سر خود کوبید که بیهوش شد .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۸/۱۶
ایوب تفرشی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی