مولانا و طوفان شمس
شمس تبریزی در گوش مولانا خوانده بود که :
از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است
شهر به شهر بردمت بر سر زه نمانمت
و نیز گفته بود که :
تو هنوز نا پدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود در آئی
و یا :
زیر دیوار وجود تو ، توئی گنج گهر
گنج ظاهر شود ور تو ز میان بر خیزی
شمس می گوید که :
"اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترس ها ببرد ، هر اعتقاد که ترا گرم کرد آن را نگهدار و هر اعتقاد که ترا سرد کند ، از آن دور باش ."
بیرون ز کفر و دینم ، برتر ز صلح و کینم
ا زنیک و بد برون آی وانگه به ما نظر کن
سماع :
گه چرخ زنان همچون فلکم
گه بال زنان همچون ملکم
چرخم پی حق رقصم پی حق
من آن ویم من نی مشترکم
امام قرطبی در کتاب " کشف الغناء " نوشته است :
" سماع در لغت عرب ، صیغه مصدر است .نزد صوفی سماع آن است که کیفیتی در دل ایجاد می کند که وجد نامیده می شود و این وجد موجب حرکاتی موزون در انسان می گردد .
- از جنید ، عارف نامدار پرسیدند که :
" چرا بسیاری از مردان متین و صاحب نام به شنیدن نعمه های دل انگیز به هیجان می آیند و شوری دارند ؟ "پاسخ داد :
" چون خداوند تبارک و تعالی در روز ازل با ذرات زریات بنی آدم الست بربکم گفت .حلاوت آن خطاب در مسامع جان ایشان باقیمانده است . هر گاه آواز خوش می شنوند و لذت آن خطاب بیادشان آید ، از ذوق آن در حرکت آیند .
امیر خسرو دهلوی ، شاعر عارف می گوید :
آن روز که روح پاک آدم ببدن
گفتند در آ ،نمی شد از ترس به تن
خواندند فرشتگان به لحن داوود
در تن ، در تن ، درآ درآ اندر تن
شیخ سعدی علیه الرحمه فرموده است :
نه مطرب که آواز پای ستور
سماعست اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
جهان پر سماعست و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آئینه کور
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
اساس عرفان مولوی ، که از اندیشه های والای شمس نشات یافته است ، بر لذات معنوی و شوق وصول انسان به جهانی مالامال از معرفت قرار دارد .گرچه جلال الدین محمد همه تمنیات و آرزوهای ظاهری خود را همراه با دلبستگی های دنیوی از یاد برد و فراموش کرد ولی دلبسته سماع و شیفته پایکوبی شد . مولانا معتقد شد که نغمه های نای و رباب ، وجدان خسته و فرسوده انسان را بیدار می کند . ناز و تبختر و کر و فر انسان ها را مانند برف در برابر آفتاب ذوب می نماید .
جام می الست خود
خویش دهد به مست خود
مولانا معتقد است که هر سالک مومنی وقتی که صفحات کتاب وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آن را به خوبی د رک نمود ، بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است .پس مفتاح عرفان جلال الدین محمد ، خود شناسی است . مولانا کتاب هستی را مشتاقانه می گشاید و می گوید :
" کائنات و جهان وجود د رعالم کبیر و انسان را عالم صغیر می گویند .به این معنی که هر چه در کائنات موجود است آثارش در وجود انسانی نیز هست . "
در مکتب عرفان عملی مولانا ، وقتی که روح و جسم انسان از تعلقات دست و پا گیر رهائی یافت ، به دام عشق می افتد :
هر که شود صید عشق ، کی شود او صید مرگ ؟
چون سپرش مه بود ، کی رسدش زخم تیر ؟
مکتب عرفان پویای جلال الدین محمد ، مکتب همزیستی مسالمت آمیز میان تمام گروه ها از طریق صفا و عشق ورزی است . عشق منبع الهام و صلح و مداراست ، موجب وابستگی و دلبستگی و علاقه متقابل می شود :
ای عشق با تو استم وز باده تو مستم
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی
خورشید را کسوفی ، مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو : " لا "
مولانا ، مانند نوآموز یا مانند سایه ای ، به دنبال استادش این راه پر جاذبه را طی کرد و سرود :
منم پیدا و نا پیدا ، چو جان عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان ، گهی شهره قمر باشم
در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال می ریزد ، من آنجا چون بشر باشم
- شمس به مولانا آموخته بود که :
"بر جهان هستی با فکر تازه و دید تازه و آمیخته با شک و تردید بنگر تا حقیقت را دریابی " .
ماموریت شمس از آمدن به قونیه را مولانا در غزلی چنین توصیف می کند :
آمده ام که تا بخود ، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم ، در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پیش تو، ای درخت گل
تا که کنار گیرمت ، خوش خوش و می فشانمت
آمده ام که تا ترا جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان ، فوق فلک رسانمت
گل چه بود ؟ که گل توئی ، ناطق امر " قل" توئی
گر دگری نداندت ، چون تو منی بدانمت
صید منی شکار من ، گرجه زدام جسته ای
جانب دام باز رو ، ور نروی برانمت
از حد خاک تا بسر ، جند هزار منزل است
شهر بشهر بردمت ، بر سر ره نمانمت
نی که تو شیرزاده ای ، در تن آهوئی نهان
من ز حجاب آهوئی یکرهه بگذرانمت
- می گویند که مولانا سیمای یک شاعر اندیشمند سور رئالیست را دارد . " هربرت رید " در کتاب خواندنی بنام " هنر امروز " در باره اندیشه های سوررئالیست ها آورده است که :
- اتکا بر حالت جنونی و وهم شکنی
- مرز بین عقل و جنون از اصول ، سور رئالیستی است . به عبارت دیگر سوررئالیست ها در طوفان سرنوشت و تقدیر ، به دنیای درون می اندیشند و در پرتو خورشید هستی ، به جهانی واقعی تر و از ذهن وقاد سرشار از تصور و تخیل می پردازند . شاعر و سراینده سوررئالیست بر حیطه و قلمرو بدون حد و مرزی گام می گذارد و بجائی می رود که می توان آن را دنیای نیستی و فنا در سیر و سلوک عارفانه شرق همسان دانست .
از لطف تو چون جان شدم ،وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
یک لحظه داغم می کشی ،یکدم بباغم می کشی
پیش چراغم می کشی ، تا واشود چشمان من
عشق افسانه ای ملای رومی به استادش شمس تبریزی ،که حوادث خونباری را شهر قونیه بر انگیخت ، داستان همه عشاق افسانه ای جهان را تحت تاثیر قرار داده است . مولانا در قلمرو یا مرز فنا که بقای ابدی است ، مبانی بسیاری از اندیشه های اندیشمندان را به هم ریخت و نتیجه تعلیمات شمس ،چنان ملای روم را به پیچ و تاب در آورد که گوئی از مرزهای ناگشوده ستیغ عرفان گذشته است .مولانا خطاب به شمس می گوید :
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
هفت آسمان را بر درم و ز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تاآمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر قفلی جدا
بی تو چرا باشد چرا ؟ ای اصل چار ارکان من
راستی چه نیروئی و کدام شعله ای این چنین دیر پا این خرمن عظیم ذوق و فکر را همچنان فروزان نگاهداشته است ؟ پاسخش را می توان در این کلام مولانا جستجو کرد :
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
- شب های سوختگان :
حال شب های مرا همچو منی داند و بس
تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد ؟
مولانا می گوید که :
" زندگی عاشق در مرگ او نهفته است "
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز عالت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
هر چه گویم عشق را شرح وبیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن ر
گر چه تفسیر قلم روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است
خود قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
و به قول خلیفه عبدالحکیم :
نمایاندن معنای عشق و اساس قرار دادن آن ، نه تنها د رحیات دینی و اخلاقی ،بلکه همچنین در نقش کیهانی آن به عنوان یک مثل فطری خلاق ، مصلح و کمال جو ، در تمامی مخلوقات و مراتب وجود دارد .
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جستجوی چشم خوش دلربای تو
و یا :
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا ز تو گوهرم نیامد
سر خنب ها گشودم ز هراز خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
دکتر خلیفه عبدالحکیم می گوید :
زیبائی بسان نور گرفتن دیوار از اشعه خورشید است .چون خورشید از آن روی بگرداند ،بنگر دیوار بار دیگر تاریک می شود .بنابراین عشق نباید به هر چیز زیبا که نور موقتی و عاریتی دارد بسنده کند . بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشاء ذاتی همه زیبائی ها برسد .
عشق آن شعله است کو چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
و یا :
معشوق اگر گوید برو ، در عشق ما رسوا شوی
من زهد را یکسو نهم ، رسوا شوم ، رسوا شوم