حکایت
گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .
پیر زن گفتا که دانستم یقین
کاین پسر را کس بنفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست
هر دلی کو همت عالی نیافت
دولت بی منتها حالی نیافت
آن زهمت بود کان شاه بلند
آتشی در پادشاهی او فکند
چشم همت چونکه شد خورشید بین
کی شود با ذره هر گز همنشین