عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۱۹ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

مولانا و طوفان شمس

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۸ ب.ظ

شمس تبریزی در گوش مولانا خوانده بود که : 

از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است 

شهر به شهر بردمت بر سر زه نمانمت 

و نیز گفته بود که : 

تو هنوز نا پدیدی ز جمال خود چه دیدی 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آئی 

و یا :

زیر دیوار وجود تو ، توئی گنج گهر 

گنج ظاهر شود ور تو ز میان بر خیزی 

شمس می گوید که : 

"اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترس ها ببرد ، هر اعتقاد که ترا گرم کرد آن را نگهدار و هر اعتقاد که ترا سرد کند ، از آن دور باش ." 

بیرون ز کفر و دینم ، برتر ز صلح و کینم 

ا زنیک و بد برون آی وانگه به ما نظر کن 

سماع : 

گه چرخ زنان همچون فلکم 

گه بال زنان همچون ملکم 

چرخم پی حق رقصم پی حق 

من آن ویم من نی مشترکم 

امام قرطبی در کتاب " کشف الغناء " نوشته است : 

" سماع در لغت عرب ، صیغه مصدر است .نزد صوفی سماع آن است که کیفیتی در دل ایجاد می کند که وجد نامیده می شود و این وجد موجب حرکاتی موزون در انسان می گردد .

- از جنید ، عارف نامدار پرسیدند که : 

" چرا بسیاری از مردان متین و صاحب نام به شنیدن نعمه های دل انگیز به هیجان می آیند و شوری دارند ؟ "پاسخ داد : 

" چون خداوند تبارک و تعالی در روز ازل با ذرات زریات بنی آدم الست بربکم گفت .حلاوت آن خطاب در مسامع جان ایشان باقیمانده است . هر گاه آواز خوش می شنوند و لذت آن خطاب بیادشان آید ، از ذوق آن در حرکت آیند . 

امیر خسرو دهلوی ، شاعر عارف می گوید : 

آن روز که روح پاک آدم ببدن 

گفتند در آ ،نمی شد از ترس به تن 

خواندند فرشتگان به لحن داوود 

در تن ، در تن ، درآ درآ اندر تن 

شیخ سعدی علیه الرحمه فرموده است : 

نه مطرب که آواز پای ستور 

سماعست اگر عشق داری و شور 

مگس پیش شوریده دل پر نزد 

که او چون مگس دست بر سر نزد 

جهان پر سماعست و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آئینه کور 

چو شوریدگان می پرستی کنند 

به آواز دولاب مستی کنند 

اساس عرفان مولوی ، که از اندیشه های والای شمس نشات یافته است ، بر لذات معنوی و شوق وصول انسان به جهانی مالامال از معرفت قرار دارد .گرچه جلال الدین محمد همه تمنیات و آرزوهای ظاهری خود را همراه با دلبستگی های دنیوی از یاد برد و فراموش کرد ولی دلبسته سماع و شیفته پایکوبی شد . مولانا معتقد شد که نغمه های نای و رباب ، وجدان خسته و فرسوده انسان را بیدار می کند . ناز و تبختر و کر و فر انسان ها را مانند برف در برابر آفتاب ذوب می نماید .

جام می الست خود 

خویش دهد به مست خود 

مولانا معتقد است که هر سالک مومنی وقتی که صفحات کتاب وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آن را به خوبی د رک نمود ، بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است .پس مفتاح عرفان جلال الدین محمد ، خود شناسی است . مولانا کتاب هستی را مشتاقانه می گشاید و می گوید : 

" کائنات و جهان وجود د رعالم کبیر و انسان را عالم صغیر می گویند .به این معنی که هر چه در کائنات موجود است آثارش در وجود انسانی نیز هست . " 

در مکتب عرفان عملی مولانا ، وقتی که روح و جسم انسان از تعلقات دست و پا گیر رهائی یافت ، به دام عشق می افتد : 

هر که شود صید عشق ، کی شود او صید مرگ ؟ 

چون سپرش مه بود ، کی رسدش زخم تیر ؟ 

مکتب عرفان پویای جلال الدین محمد ، مکتب همزیستی مسالمت آمیز میان تمام گروه ها از  طریق صفا و عشق ورزی است . عشق منبع الهام و صلح و مداراست ، موجب وابستگی و دلبستگی و علاقه متقابل می شود : 

ای عشق با تو استم وز باده تو مستم 

وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی 

خورشید را کسوفی ، مه را بود خسوفی 

گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو : " لا " 

مولانا ، مانند نوآموز یا مانند سایه ای ، به دنبال استادش این راه پر جاذبه را طی کرد و سرود : 

منم پیدا و نا پیدا ، چو جان عشق در قالب 

گهی اندر میان پنهان ، گهی شهره قمر باشم 

در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید 

ملک را بال می ریزد ، من آنجا چون بشر باشم 

- شمس به مولانا آموخته بود که : 

"بر جهان هستی با فکر تازه و دید تازه و آمیخته با شک و تردید بنگر تا حقیقت را دریابی " .

ماموریت شمس از آمدن به قونیه را مولانا در غزلی چنین توصیف می کند : 

آمده ام که تا بخود ، گوش کشان کشانمت 

بی دل و بیخودت کنم ، در دل و جان نشانمت 

آمده ام بهار خوش پیش تو، ای درخت گل 

تا که کنار گیرمت ، خوش خوش و می فشانمت 

آمده ام که تا ترا جلوه دهم در این سرا 

همچو دعای عاشقان ، فوق فلک رسانمت

گل چه بود  ؟ که گل توئی ، ناطق امر " قل" توئی 

گر دگری نداندت ، چون تو منی بدانمت 

صید منی شکار من ، گرجه زدام جسته ای 

جانب دام باز رو ، ور نروی برانمت 

از حد خاک تا بسر ، جند هزار منزل است 

شهر بشهر بردمت ، بر سر ره نمانمت 

نی که تو شیرزاده ای ، در تن آهوئی نهان 

من ز حجاب آهوئی یکرهه بگذرانمت 

- می گویند که مولانا سیمای یک شاعر اندیشمند سور رئالیست را دارد . " هربرت رید " در کتاب خواندنی بنام " هنر امروز " در باره اندیشه های سوررئالیست ها آورده است که :

- اتکا بر حالت جنونی و وهم شکنی 

- مرز بین عقل و جنون از اصول ، سور رئالیستی است . به عبارت دیگر سوررئالیست ها در طوفان سرنوشت و تقدیر ، به دنیای درون می اندیشند و در پرتو خورشید هستی ، به جهانی واقعی تر و از ذهن وقاد سرشار از تصور و تخیل می پردازند . شاعر و سراینده سوررئالیست بر حیطه و قلمرو بدون حد و مرزی گام می گذارد و بجائی می رود که می توان آن را دنیای نیستی و فنا در سیر و سلوک عارفانه شرق همسان دانست . 

از لطف تو چون جان شدم ،وز خویشتن پنهان شدم 

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من 

یک لحظه داغم می کشی ،یکدم بباغم می کشی 

پیش چراغم می کشی ، تا واشود چشمان من 

عشق افسانه ای ملای رومی به استادش شمس تبریزی ،که حوادث خونباری را شهر قونیه بر انگیخت ، داستان همه عشاق افسانه ای جهان را تحت تاثیر قرار داده است . مولانا در قلمرو یا مرز فنا که بقای ابدی است ، مبانی بسیاری از اندیشه های اندیشمندان را به هم ریخت و نتیجه تعلیمات شمس ،چنان ملای روم را به پیچ و تاب در آورد که گوئی از مرزهای ناگشوده ستیغ عرفان گذشته است .مولانا خطاب به شمس می گوید : 

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من 

سرو خرامان منی ای رونق بستان من 

هفت آسمان را بر درم و ز هفت دریا بگذرم 

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من 

تاآمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم 

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من 

بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا 

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من 

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من 

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من 

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر قفلی جدا 

بی تو چرا باشد چرا ؟ ای اصل چار ارکان من 

راستی چه نیروئی و کدام شعله ای این چنین دیر پا این خرمن عظیم ذوق و فکر را همچنان فروزان نگاهداشته است ؟ پاسخش را می توان در این کلام مولانا جستجو کرد : 

آتش عشق است کاندر نی فتاد 

جوشش عشق است کاندر می فتاد 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما 

ای طبیب جمله علت های ما 

با لب دمساز خود گر جفتمی 

همچو نی من گفتنی ها گفتمی 

 - شب های سوختگان : 

حال شب های مرا همچو منی داند و بس 

تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد ؟ 

مولانا می گوید که : 

" زندگی عاشق در مرگ او نهفته است " 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد 

او ز حرص و عیب کلی پاک شد 

عاشقی پیداست از زاری دل 

نیست بیماری چو بیماری دل 

علت عاشق ز عالت ها جداست 

عشق اسطرلاب اسرار خداست 

هر چه گویم عشق را شرح وبیان 

چون به عشق آیم خجل گردم از آن ر

گر چه تفسیر قلم روشنگر است 

لیک عشق بی زبان روشنتر است 

خود قلم اندر نوشتن می شتافت 

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت 

و به قول خلیفه عبدالحکیم : 

نمایاندن معنای عشق و اساس قرار دادن آن ، نه تنها د رحیات دینی و اخلاقی ،بلکه همچنین در نقش کیهانی آن به عنوان یک مثل فطری خلاق ، مصلح و کمال جو ، در تمامی مخلوقات و مراتب وجود دارد . 

می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ 

در جستجوی چشم خوش دلربای تو 

و یا : 

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد 

چو فرو شدم به دریا ز تو گوهرم نیامد 

سر خنب ها گشودم ز هراز خم چشیدم 

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد 

دکتر خلیفه عبدالحکیم می گوید : 

زیبائی بسان نور گرفتن دیوار از اشعه خورشید است .چون خورشید از آن روی بگرداند ،بنگر دیوار بار دیگر تاریک می شود .بنابراین عشق نباید به هر چیز زیبا که نور موقتی و عاریتی دارد بسنده کند . بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشاء ذاتی همه زیبائی ها برسد . 

عشق آن شعله است کو چون بر فروخت 

هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت 

و یا : 

معشوق اگر گوید برو ، در عشق ما رسوا شوی 

من زهد را یکسو نهم ، رسوا شوم ، رسوا شوم 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۸
ایوب تفرشی نژاد

مرگ مولانا جلال الدین بلخی 2

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ب.ظ

در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان رسید که : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد ،در حالی که تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " 

این فرمان بازگشت و صفیر عرش بصورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا شهر قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان شفاک الله گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " :

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم در نهایات  الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاءالدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می شتافت و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانکاه باز می گشت ، غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپیسن کلمات آتشین مولاناست : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن 

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 

ماییم و موج سودا شب تا بروز تنها 

خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد 

ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که : " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال ، شمس وجود مولانا در افق خاکیان غروب کرد .

اهل قونیه ، از خرد و بزرگ ، زن و مرد ، مسلمان و یهود و ترسا و ....بر جنازه مولانا حاضر شدند و در فراق او اشک ریختند و در میان اصحاب ، صدرالدین نعره ای زد و از هوش رفت و سراج الدین ضمن ابیاتی گفت که :

" خاک بر سر ما را که بر سر خاک مولانا حاضر شده ایم و زنده ایم"  ". و حسام الدین را خود معلوم است که چه گذشت .

هر که او از همزبانی شد جدا 

بینوا شد ، گر چه دارد صد نوا 

اکابر قونیه بر خاک مولانا بنائی افراشتند که به " قبه خضرا" معروف است و زیارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست .

اما ، در حقیقت که مزار مولانا ، همچون مزار همه قدیسان و قدسیان عالم ، در سراپرده دل های عاشقان او جای دارد و تربت مولانا ، اشعار و سخنان اوست که از وی در عالم خاک به جای مانده است . و باید که بر این خاک چون تربت حافظ با می و مطرب نشست و با شوق و مستی و اخلاص و ارادت ، فارغ از غوغای عقل و هوش ، اشعار او را به آواز خوش بر خواند تا مولانا خود رقص کنان از میانه اشعار بر خیزد و سر نی را باز گوید : 

سر من از ناله من دور نیست 

لیک کس را دید جان دستور نیست 

سر پنهان است اندر زیر و بم 

فاش اگر گویم ، جهان بر هم زنم 

ادامه دارد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۰
ایوب تفرشی نژاد

شمه ای از زندگی مولانا جلال الدین رومی1

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۰ ب.ظ

ایران زمین از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تاملات شرقی بوده است . یکی از بزرگان نام آور این سرزمین ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و یا مولوی رومی نیز نامیده می شود . عنوان رومی از آن رو است که وی سالیان دراز در مملکت روم سکونت گزیده بود و از قرن هشتم نیز بدان شهرت یافته است .

مولانا در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شده است .پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است . و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان وسلوک سابقه ای دیرین داشت . او اهل کشف و ذوق بود و عالمی کامل که در همه علوم و فنون زمان خود به مقام استادی رسیده بود . 

بود اندر همه فنون استاد 

حق به وی علم را تمامت داد 

از آن رو که سلطان العما میانه خوبی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه د رمباحثات و مناقشات کلامی و لفظی ، پس پرچمداران  کلام و جدال از آن جمله " فخرالدین رازی " ، با او از سر ستیز در آمدند و همه جا بدو تاختند و وی را رنجاندند . فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و روی او نفوذی بی چون و چرا داشت ، پیش از دیگران شاه را بر ضد او بر انگیخت .به طوری که دیگر جای درنگ نبود . 

چونکه از بلخیان بهاء ولد 

گشت دلخسته آن شه سرمد 

ناگهش از خدا رسید خطاب 

کا ی یگانه شهنشه اقطاب 

چون تو را این گروه آزردند 

دل پاک تو را ز جا بردند 

به در آ از میان این اعدا 

تا فرستیمشان عذاب و بلا 

سلطان العلما، رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته ، به شهر خویش باز نگردد . این در زمانی بود که زمینه های "هجوم مغول "به ایران نیز فراهم می گشت . 

کرد تاتار قصد آن اقوام 

منهزم گشت لشگر اسلام 

وافعا به درستی مشخص نیست که سلطان العلما ، پدر مولوی و همراهان در چه سالی از بلخ کوچ کردند .به هر حال جای درنگ نبود . پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت تا به بغداد رسید و چندی در آن شهر اقامت کرد و سپس راه حج در پیش گرفت و بعد به ارزنجان آمده و زمستان را در آق شهیر ارزنجان گذرانید و چون خواست تا از آن شهر کوچ کند ؛ علاء الدین کیقباد ، وزیر سلجوقی قاصدی فرستاد و او را به "قونیه "دعوت کرد . 

در کتاب " گزیده فیه مافیه " اثر آقای دکتر الهی قمشه ای ، تاریخ حرکت سلطان العماء از بلخ به همراه خانواده و مریدانش سال 616 هجری قمری ذکر شده است . در آن زمان مولانا 12 ساله بود .بهاء الدین ولد به سنت عارفان به هر شهری که می رسید ، از بزرگان آن دیار جویا می شد و به خدمت ایشان می شتافت .معروف است که در نیشابور به دیدار "شیخ عطار نیشابوری " رفت وشیخ عطار که نشان بزرگی در پیشانی کودک خردسال بهاء الدین مشاهده کرده بود ؛ نسخه ای از کتاب مثنوی اسرار نامه خود را به جلال الدین هدیه کرد و پدر را گفت : 

" زود باشد که این پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند " 

و مولانا سال ها بعد در مثنوی خود بدین نکته اشاره کرد :

سوختم من ، سوخته خواهد کسی 

تا زمن آتش زند اندر    خسی 

پدر مولانا جلال الدین بنا به دعوت وزیر دانشمند سلجوقی به نام " معین الدین پروانه " به قونیه دعوت شد که در آن زمان پایتخت آن اقلیم بود . وی تا سال 628 که دیده از جهان فرو بست به تدریس و ارشاد مستعدان مشغول بود . مولانا در زمان مرگ پدر بیست و پنج ساله بود و در آن زمان و در سن جوانی بر زبده علوم و معارف زمان از فقه و کلام و تفسیر تا فنون ادب و حکمت احاطه داشت و فقیهی متشرع و حکیمی بارع بود و با این حال خمار و تشنه چون " موسی (ع) "به دنبال "خضر "می گشت تا از شراب "علم لدنی " سرمست گردد .پس از فوت پدر ، برهان الدین ترمذی که از مریدان بهاء الدین بود به قونیه آمد و چون مراد را نیافت ، به ارشاد فرزند او مشغول شد و جلال الدین را با معارف باطنی و لطایف ارباب طریقت اشنا ساخت و چند سالی نیز او را به شام و دمشق که در آن زمان به علت حمله مغول و هجرت اهل دانش به دیار مغرب مرکز عالمان و عارفان بزرگ بود ، فرستاد و مولانا از هر خرمنی خوشه ای یافت تا علاوه بر مسند تدریس علوم عقلی و نقلی به مقام پیشوایی سالکان طریقت نیز نایل آمد . در این حال مولانا سی و نه سال داشت و از همسرش گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی که در هجده سالگی به اشارت پدر با او عقد محبت بست ، دارای چند فرزند بود . 

ذر سال 642 رویدادی شگرف بنیاد هستی مولانا را زیر و زبر ساخت و به قول حافظ

برقی از خیمه لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد 

در آن موقع شهر قونیه در آرامش بود . مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد و قوم مغول در قتل و غارت که ناگاه ترکی از ترکستان عشق به یغمای دل و جان مولانا تاختن آورد که بقول مشهور ترکی لا ابالی و شهر آشوب بود و به قول عطار 

نرگس مستش هزاران دشنه داشت 

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت 

فتنه صد چنگیز در سر ، آتش هزار دوزخ د ردل و جلوه صد هزار بهار در دیدار که بقول مولانا : 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد 

د رهر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه 

نامش در میان خلق شمس الدین ملک داد تبریزی بود و او را " شیخ پران " و " شمس پرنده " می خواندند . بخاطر اینکه پیوسته از شهری به شهر دیگر می رفت و مانند " خضر " گمشدگان بیابان حیرت را دست می گرفت و نزدیگ آبادی می رسانید و خود نا پدید می شد . او را با عوام کاری نبود بلکه به حق انگشت بر مرشدان کامل می نهاد و به ارشاد ایشان همت می گماشت . بقول مولانا

آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم 

سرگشته و سودائی و رسوای جهان کرد 

گویا سحر گاهی از غیب او را گفتند که :

" آن بنده نازنین ما (مولانا ) میان قومی ناهموار گرفتار است .دریغ است که او را به زیان برند " .( از مقالات شمس )

و نیز در نهان او را بشارت دادند که این بنده نازنین یکی از همان اولیای پنهان در پرده عزت است که به اشتیاق دیدار آن ها سر به کوه و بیابان نهاده ای .شمس با شوقی تمام در آن سال فرخنده که به حقیقت میلاد معنوی جلال الدین بود،در قونیه بر مولانا فرود آمد و بقول مولانا در مثنوی : 

پیش او بر رست خوبی بی نقاب 

آنچنان کز شرق روید   آ فتا ب 

و تمام ذرات وجود مولانا مست و حیران در هوای آن آفتاب به رقص آمد و گفت : 

آمد بهار جان ها ، ای شاخ تر به رقص آ 

چون یوسف اندر آمد ، مصر و شکر به رقص آ

باید توجه کرد که شمس ، در آثار مولانا ، گاه اشارت به آفتاب مطلق هستی و ذات اقدس الاهی و گاه جلوه خاص او د رشمس الدین تبریزی است و در اغلب موارد اشاره به مقام انسان کامل و مثال کلی انسان است که باطن مولانا و حقیقت ذات همه آدمیان است و همان روح و نفس الاهی است که حق در آدم دمید و فلک و ملک را به سجود آورد . هنگامی که مولانا از شمس سخن می گوید ؛ همه این معانی با هم می آمیزد .چنان که معلوم نیست روی سخن با کیست و مخاطب او خداست ، شمس است ؛ عشق است ،باطن مولانا و یا انسان مطلق است . تصاویر مولانا از شمس همه کاینات را در بر می گیرد .

- قصه دیدار شمس و مولانا : 

حکایت می کنند که روزی جلال الدین محمد بلخی با جمع مریدان خود سوار بر اسب از بازار قونیه می گذشت . درویشی با لحن عتاب آمیز ندا کرد که :  

" ای مولانا ، مرا سوالی است " .

مولانا گفت : 

" بازگوی  ، تا به جواب آن همه بهره گیرند " 

مرد درویش گفت :

" ای مولانا ، محمد برتر بود یا بایزید ؟ " 

مولانا با خشم و تعجب گفت :

" این چه جای سوال است ؟ بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت . " 

درویش گفت : 

چون است که محمد با حق گفت " ما عرفناک حق معرفتک " یعنی تو را چنانککه شایسته مقام توست ، نشناختم . ولی بایزید گفت : 

" نیست اندر جبه ام الا خدا 

   چند جوئی در زمین و در سما ؟ " 

مولانا در پاسخ فرو ماند و گفت : 

" تو خود بر گوی " 

درویش گفت : 

" اختلاف در ظرفیت انسان ها است .محمد را گنجایش بیکران بود و هر چه از شراب معرفت در جام او می ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می کرد .اما بایزید به جامی مست شد و نعره بر آورد که :

" شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است ؟ ""سبحانی ما اعظم شانی ".

و نیز در روایتی دیگر آمده است که :

روزی مولانا با جمعی از مریدان خود سوار بر اسب از مدرسه خان به خانه می رفت .او یگانه دوران خود بود و از احترام و ارزش خاصی در جمع مریدانش برخوردار بود .شمس بر وی در آمد و گفت : 

" ای مولانا ، منظور از علم چیست ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" روش سنت و آداب شریعت " 

درویش گفت : 

" این ها همه از روی ظاهر است " 

مولانا گفت : 

" ورای این چیست ؟ "

درویش گفت : 

" علم آن است که به معلومی رسی " و از دیوان سنائی این بیت را خواند :

علم کز تو ، تو را بنستاند 

جهل از آن علم به بود بسیار 

مولانا ، به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند .

این قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامی گفته است : 

پیش ارباب خرد شرح مکن مشگل عشق 

سخن خاص مگو ، محفل عام است اینجا 

توصیه مولانا این است که : 

اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی 

سخن خاص ، نهان در سخن عام بگو 

شمس نگاهی بر کتاب دل مولانا کرد و دید که بزرگان علم و حکمت ، صدر بر صدر نشسته ، متین و استوار و خاموش و با وقار ، و آن جا از جوش و خروش و فریاد و غوغا خبری نیست .پس به ناگاه مانند یوسف (ع) بر آن جمع در آمد : 

" و چون او را دیدند ،شگفت و عظیم یافتند ، و از حیرت دست های خود بریدند و گفتند : 

" حاش لله که این بشر نیست ، فرشته ای جمیل و با کرامت است " 

به دست افشانی برخاستند و آواز بر آوردند که : 

" می رسد یوسف مصری ، همه اقرار دهید 

می خرامد چو یکی تنگ شکر ، بار دهید " 

و به تعبیر افسانه ، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص در آورد .چنانکه نه تنها اعراب و نشان های حرکت به جنبش در آمدند ، بلکه ،نشان جزم و سکون نیز به پایکوبی برخاست :

گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر 

اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته 

حکایت از دیدار شمس و مولانا : 

گویند که روزی مولانا با مریدان خود در کنار حوض مدرسه نشسته بود و کتابهائی چند در پیش و مشغول قیل و قال و بحث و جدال بودند که درویشی بگذشت و گفت : 

" ای مولانا ، این کتاب ها چیستند ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" علم قال است "

درویش به یک دم آن همه را در آب افکند . فریاد و فغان از مولانا و مریدانش برخاست که : 

" ای درویش ، اینهمه کتاب نفیس را در آب چون افکندی ؟ "

درویش دست خود دراز کرده و از آب همه کتاب ها را به یک دفعه بیرون آورد و پیش روی مولانا گذاشت ، در حالی که همه کتابها خشک بودند و خیس نشده بودند . مولانا گفت : 

" ای درویش ، این چیست ؟ " 

درویش پاسخ داد: 

" این علم حال است " 

مولانا نعره ای بزد و در دامن درویش آویخت .این درویش شمس الدین ملک داد تبریزی بود  .

شمس آن کتاب ها را در آب انداخت ، و آن آب حیات بود که همه دانش مولانا را زنده کرد و دفتر دل او را که بدون عشق هیچ معنی نداشت ، به شراب محبت معنی بخشید که " "المعنی هوالله " . باری ، این دیدار مولانا را از مرگ به زندگی ، از غم به شادی ، از خار به گل ، از عقل به عشق ، از علم به معلوم ، و از عرض به جوهر و از شب به روز واز خزان به بهار جاودان کشانید .مولانا در این مورد میفرماید : 

مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم 

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم 

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم 

خویش را چون زهر دیدم در شکر آویختم

غم مرد و گریه رفت و بقای من و تو باد 

هر جا که گریه ای است کنون خنده می شود 

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید 

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید 

محققانی که گفتند : 

سر دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمی دانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند که آن مسند نشین سجاده تقوا را بازیچه کودکان کوی گردانید ، راست گفتند که :

محرم این هوش جز بیهوش نیست 

مر زبان را مشتری جز گوش نیست 

آخر قصه این دیدار که در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه مافیه به زبان فصیح بیان شده است ،چگونه می تواند مجهول باشد ؟ 

به سر مناره اشتر رود و فغان بر آرد 

که نهان شدم من اینجا بکنید آشکارم

این که شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت درست است ولی سحر و افسون در گوش مولانا نخواند : 

گفتم جادوگری است بخندید و گفت : 

سحر اثر کی کند ؟ سحر خدا می رود 

در آید سنگ در گریه در آید چرخ در کدیه 

ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید 

و روزی در کنار پنجره سماع که به گلستان دل باز می شد ، جمال شاهد یکتای عالم را بی نقاب به مولانا نشان داد و گفت : 

گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست 

از ره مشو به عشوه که آن است آن یکی 

این دیدار سرمایه همه انبیاء و اولیاء و هنرمندان جهان است .حقیقت دین ، دیدار خداست و جوهر عرفان دیدار معروف است و جان هنر دیدار جمال مطلق .این است تمامی  آن سخن که آن را تمامی نیست . 

شرح این گر من بگویم بر دوام 

صد قیامت بگذرد و آن نا  تمام 

زانکه تاریخ قیامت را حد نیست 

حد کجا آنجا که عشق بی حد است 

این دیدار آدمی را عاشق و دیوانه می کند و دکان عقل شیطان را می بندد .

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او 

شوریده گردد عقل او آشفته گردد  خوی او 

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود 

بر روی و سر پویان شود چون آب اندر جوی او 

قصه شیخ قونیه و عاشق شدن او به درویشی بی نام و نشان و رها کردن مقام و مسند پیشوائی و تبدیل مجالس قیل و قال به محفل وجد و سماع عین حقیقت  است .مریدان مولانا نیز روی به نصیحت و ملامت و رد و انکار و سرانجام توطئه و آزار آوردند . زیرا که شیخ خود را از دست رفته می دیدند .

آن یکی گفتا که ای شیخ کبار 

خیز و این وسواس را غسلی بر آر 

گفت با او : هر شب از خون جگر 

کرده ام صدبار غسل ای بی خبر 

آن دگر گفتا " پشیمانیت نیست ؟ " 

یک نفس درد مسلمانیت نیست ؟ 

گفت " کس نبود پشیمان بیش از این 

که چرا عاشق نگشتم پیش از این 

آن دگر گفتش که " ای دانای راز " 

خیز و خود را جمع گردان د رنماز 

گفت : " کو محراب روی آن نگار " 

تا نباشد جز نمازم هیچ کار ( از منطق الطیر عطار )

مولانا این همه را می شنید و این ملامت ها را به جان می خرید و آن را نقل باده عشق می شمرد و با مرده دلان جنگی نداشت . 

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود 

با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

با این همه فتنه و آشوب مریدان و عالمان صورت پرست در قونیه بالا گرفتو شمس پس از چند ماه اقامت در قونیه ، به دمشق پناه برد که فریاد از مولانای روم برخاست :

بروید ای رفیقان بکشید یار ما را 

به من آورید یک دم صنم گریز پا را 

به ترانه های شیرین به بهانه های رنگین 

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را 

و گر او به وعده گوید که " دم دگر بیایم " 

همه وعده مگر باشد بفریبد او شما را 

پس مولانا ، پسر خود بهاء الدین را باعده ای از مریدان و نامه ها و غزلیات جانگداز در شرح مراتب اشتیاق خویش به دمشق فرستاد و شمس که دریای مهر بود ،عذر یاران پذیرفت و بار دیگر راهی قونیه شد و مولانا شخصا به استقبال او رفت و گفت : 

بار دگر آن مست به بازار آمد 

وان ساقی مخمور به خمار آمد 

یک حمله دیگر همه دامن بگشائیم 

کز بهر نثار آن شه دربار در آمد 

در دومین دوره مصاحبت شمس با مولانا، شمس هر آنچه که از گوهر های آسمانی در چنته داشت بر مولانا و یارانش نثار کرد .این دوره از مصاحبت حدود شانزده ماه طول کشید .آثار شمس تبریزی بصورت پراکنده از صحبت های او جمع آوری شده است که به نام "مقالات شمس" در دسترس است . مولانا تعبیر بسیار جالب و شگفت انگیزی از کلام ساده و حیات بخش شمس دارد زیباترین نمونه و سرمشق چنین سخن است و جامه ای است که مولانا بر قامت کلام شمس دوخته است : 

" چراغ افروخته ، چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت ،او به مقصود رسید " .

سر نفوذ کلام شمس ، افروختگی جان اوست که درکلام او نیز راه یافته است .این شعله در سراسر دیوان شمس و مثنوی و معنوی و فیه مافیه ، سه اثر جاودانه مولانا جلال الدین بلخی روشن است و هر لحظه یاد شمس را زنده می کند . و نکته دیگر اینکه ؛ چراغ افروخته تنها چراغ نا افروخته را روشن می کند که همه شرایط چراغ روشن  در او جمع است و جز به یک بوسه از چراغ افروخته نیاز ندارد .

گر ز مسیح پرسدت " مرده چگونه زنده شد " 

بوسه بده به پیش او جان مرا که " همچنین " 

باری شمس ، چراغ جان مولانا را بوسه داد و برفت .هر چند تذکره نویسان غیبت دوم او را نیز مانند غیبت اول معلول آزار مریدان و ملال خاطر شمس دانسته اند ،اما حقیقت این است که چون چراغ مولانا سراپا افروخته شد و گفت :

آتشم من ؛ گر تو را شک است و ظن 

امتحان کن ، دست را  بر من بزن 

رسالت شمس دیگر به پایان رسیده بود و باید که می رفت به دنبال سرگشتگان در گرد جهان ناپدید شود . و آن ملالت ها بهانه است .بیقراری مولانا د رهجران شمس تکرار بیقراری شمس در جستجوی مولانا است .شمس یاری می جست تا گستاخ و دلیر تمامی هستی خویش در او بنماید : 

" کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم ، که از خود ملول شده بودم ؛تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم از خود ملول شده بودم . اکنون چون قبله ساختم آنچه من می گویم فهم کند ، دریابد . "( مقالات شمس )

پس از رفتن شمس ، مولانا بار دیگر به یافتن او امیدوار بود و سفری در جستجوی او به دمشق رفت . از هر کجا و هر کس نشان می پرسید .وقتی یکی گفت من شمس را در فلان خطه به سلامت دیده ام ، مولانا خرقه از سر به در آورد و به او

هدیه کرد .یاران گفتند که این سخن دروغ است .مولانا گفت که این پیرهن هدیه دروغ اوست که اگر راست گفتی جان بر او نثار می کردم .اما بتدریج اخبار ناگوار از مرگ شمس و غیبت نهایی او قوت گرفت و مولانا فریاد بر آورد که : 

ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ 

کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ 

ای دریغا ، مرغ خوش پرواز من 

ز انتها پریده تا آغاز من 

ای دریغا اشک من دریا بدی 

تا نثار دلبر زیبا شدی 

پس از این جدائی طولانی ، مولانا نیز بر آن شد که برای خودش یاری انتخاب کرده و خود را در آئینه او بنماید ، لذا صلاح الدین زرکوب را که از مریدانش بود و مردی بسیار ساده دل و عامی بود بر مسند ارشاد مریدان نشاند و دخترش فاطمه خاتون را برای فرزند خود بهاء الدین به همسری گرفت .مولانا صلاح الدین زرکوب را بسیار محترم می شمرد و دردیوان شمس ، بیش از هفتاد غزل به نام او تخلص یافته که از همه زیباتر غزل مولانا در سوک صلاح الدین است که بشرح زیر می باشد : 

ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته 

در میان خون نشسته عقل و جان بگریسته 

چون صلاح الدین بناگاه در گذشت و در هجران او آسمان و زمین و چشمهای پیدا و نهان گریست ، مولانا در جستجوی اینه ای دیگر بر آمد که چون به حق پیوسته بود ، تاب مستوری نداشت .

روی خوبان ز آینه زیبا شود 

روی احسان از گدا پیدا شود 

مولانا گدائی می جست که گنج پنهان عشق را بر او نثار کند و درویشی که او را به سلطانی عالم دل نشاند . این گدای خوشه چین " حسام الدین چلبی " شاگرد و مرید مولانا بود که تشنگی بی پایان او بحر مواج مثنوی را از آسمان معنی به زمین الفاظ نازل کرد : 

آب کم جو ، تشنگی آور بدست 

تا بجوشد آبت از بالا و   پست 

شرح مقامات حسام الدین در سرآغاز دفترهای مثنوی آمده است و تمامی مثنوی نیز به رمز و کنایه ، شرح مقام حسام الدین است که خود رمزی از شمس و از همه عاشقان خدا و معشوق ایشان است که در میانشان جدائی نیست . 

همچنین مقصود من زین مثنوی 

ای ضیاء الحق حسام الدین توئی

پیش من آوازت ، آواز خداست 

عاشق از معشوق حاشا ؛ کی جداست 

مثنوی محصول دوران پختگی و کمال ذوق و اندیشه مولاناست و گرانبهاترین میراث عرفانی و اخلاقی در ادبیات جهان است .

در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان " ارجعوا" یعنی برگشت بسوی خدا رسید : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد . در حالیکه تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " .

این فرمان بازگشت و صفیر عرض در صورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا ، قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان " شفاک الله " گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " : 

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم د رنهایات الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاء الدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می آمد و چون تحمل مشاهده آن حال پدرش و مولایش را نداشت با غمی جانکاه باز می گشت .غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپسین کلمات آتشین مولانا است : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا    کن 

مائیم و موج سودا ؛ شب تا به روز تنها 

خواهی بیا ببخشا ،  خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان ، واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق ؛ تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن ؟ 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال وجود نازنین مولانا در افق خاکیان غروب کرد و :

در رفتن شمس ، از شفق خون بچکید 

مه روی بکند ، و زهره گیسو ببرید 

شب جامه سیح کرد در این ماتم و صبح 

بر زد نفسی سرد و گریبان بدرید 

 

ادامه در مرگ مولانا 2

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۵:۲۰
ایوب تفرشی نژاد

نکته هائی از ناپلئون بناپارت

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۳ ب.ظ

-ویکتور هوگو می گوید : 

. زنده کسانی هستند که پیکار می کنند 

. آن ها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است 

آن ها که از شیب تند سرنوشت بلند بالا می روند 

آن ها که اندیشناک بسوی هدفی عالی می روند و روزان و شبان در خیال خویش ؛ یا وظیفه ای مقدس دارند و یا عشقی بزرگ 

- تسرنی می گوید : 

بتهون آهنگ های خود را همیشه با آلگروی سریع شروع می کرد . چنانکه گوئی می خواهد خود را از افکار ناراحت کننده ای خلاصی بخشد . آنگاه یک مکث شدید ؛ حالت انتظار و در پی آن یک ملودی حزن انگیز " گام " غلطان سوالها و نیمه جوابها ؛ فانتزی هائی بصورت سونات و واریاسیون ها آغاز می شود . جهان در اطراف او معدوم می گشت .

سمفونی زندگانی ناپلئون هم مانند آهنگ های بتهون شروع و پایان می یابد . بدین معنی که اول به موفقیت های سریع و پی در پی نائل می شود ، سپس در مسکو یک " حالت انتظار " به او دست می دهد و آنگاه در " نبرد ملل " سوالها و نیمه جوابها " آزارش می دهند .زیرا متحیر است در مقابل اینهمه دشمن چگونه صف آرائی کند . این حالت مدت ها طول می کشد تا اینکه بتدریج جهان در اطراف او معدوم می گردد . 

بتهون می گوید : 

زمان کوتاه تر از آن است که شخص نوت ها و نامه ها را خوانا بنویسد .

ناپلئون می گوید :

غیر ممکن فقط در قاموس ابلهان پیدا می شود .

. مردانی که د رمیانشان بسر می برم ، آنقدر با من اختلاف دارند که آفتاب با مهتاب اختلاف دارد . 

. آنچه طبیعی است همیشگی است و آنچه قرار دادی است ، موقتی است . 

. نقشه کشیدن منهم جزو تقدیر من است . 

. حقیقت این است که من هرگز برای خود فرمانروا نبوده ام .ممکن است نقشه های بسیاری کشیده باشم ولی هر گز از عهده اجرای هیچیک از آن ها بر نیامده ام . من زمام حکومت را در دستم گرفتم ولی زور امواج حادثات خیلی زیادتر از قوه مقاومت من بود  . من هر گز به معنی واقعی ارباب خود نبوده ام و حادثات بر من آقائی می کرده اند . 

. من هر گز بر اتفاقات حکومت نمی کرده ام .من آنقدر احمق نبوده ام که حوادث را با سیستم خود همنوا گردانم . بجای این عمل ، من سیستم خود را با حوادث غیر مترقبه ای که پی در پی می آمدند ، هماهنگ می کردم . 

- ناپلئون بناپارت بقول کریستوفر هروار ، موقعیت را آن چنان که بود قبول می کرد . و سپس از آن به نفع خود بهره برداری می نمود .او هیچگاه روی بخت و اقبال حساب نمی کرد بلکه با محاسبه دقیق میزان خطرات و اتخاذ تصمیم سریع می کوشید بخت و اقبال را تحت قدرت خود در آورد و بگفته خود ناپلئون ، هدف های وی غالبا روشن نبود .همین تاریکی هدف او بود که او را بصورت " مرد تقدیر " در آورده بود .

ناپلئون بقدری سریع می نوشت که اغلب در اثر تند نوشتن ، سر قلمش می شکست .

. صبح زود مغز انسان بهتر از هر موقع دیگر کار می کند .

. همه چیز ماده است . بشر جانوری است که کاملتر است و بهتر استدلال می کند . روح جاودان نیست ، اگر بود ، قبل از تولد وجود می داشت .

ناپلئون گاهی جبری می شد و می گفت : 

وابسته به حوادثیم .اراده ای ندارم . هر چه انسان بزرگتر باشد یعنی قدرت او بیشتر باشد ، اراده آزاد کمتری خواهد داشت . 

. همیشه توانسته ام که اراده خود را بر سرنوشت تحمیل کنم .مادام که ستاره ام بلند می درخشد هیچکس قادر نخواهد شد مرا به زمین بزند  .

.چه ماشین عجیبی است این لباس خاکی 

.کسی که می ترسد مغلوب گردد حتما شکست خواهد خورد .

.مادر ، با دستی گهواره و با دستی دیگر دنیا را تکان می دهد . 

.ابلهان همیشه از گذشته سخن می گویند . عقلا در فکر حال هستند و دیوانگان از آینده حرف می زنند. 

. بهترین سیاست ،راستی است . 

. شکم های گرسنه ، نه ترس را می شناسند و نه فرمان برداری را . 

. من تصور نمی کنم که مرگ دارای اهمیتی باشد . آنچه سرنوشت ما را تعیین می کند ، تولد است . همه چیز بستگی دارد به اینکه به موقع بدنیا بیائیم . 

. من در جهان یک دوست داشته ام ، آنهم خودم بودم .

. به نظر ما خیر خواهی دیگران حماقت جلوه می کند و حماقت های ما خیرخواهی . نیکی دیگران ضعف و ضعف ما همیشه نیکی است . 

. وقتی که تنها راه می رویم سریعتر راه می رویم  . 

. مرد بزرگ همیشه بر واقعیات و حوادث متکی است .

. هرج و مرج های شدید همواره به استقرار حکومت دیکتاتوری منجر می گردد. 

. نباید پیوسته با یک دشمن جنگید .چه در اینصورت تمام اسرار جنگی شما را یاد خواهد گرفت . 

. گاهی سرنوشت یک ملت بسته به یک روز است .

.آن کسی که از اول می داند به کجا می رود ، خیلی دور نخواهد رفت . 

. نخستین هدف پس از شکست خوردن باید تسلیم شدن باشد ، و نه خشمگین شدن و لعنت فرستادن . 

. همیشه از صلح حرف بزن ولی آماده جنگ باش . 

. هرگز حرف جاسوس را باور نکنید . با استخدام آن ها شما بیشتر زیان می بینید تا منفعت . 

. بزرگترین عمل غیر اخلاقی آن است که انسان انجام شغلی را که در آن وارد نیست بر عهده بگیرد .

. قلب سیاستمدار باید در سرش باشد . 

. برای بالا بردن سطح آسایش مردم باید با عقاید ضعفا و جاهلان مخالفت نکنید .

. وقتی که در سنت هلن در تبعید بود و در اواخر عمر خود می گفت : 

آنچه دارد مرا خفه می کند ضعف نیست ، قوت است . این زندگی است که مرا می کشد. 

. هم ملل و هم افراد ، تنها از تجربه خودشان و در قسمت اعظم اوقات از مصائب خودشان عبرت می گیرند . 

. من همواره مشغول کارم . زیاد فکر می کنم . اگر در هر موقع برای هر کاری و هر واقعه ای آماده به نظر می رسم ، برای این است که در باره مسائل قبلا می اندیشم و کوچکترین کارها را بدون تفکر انجام نمی دهم .

. مردی که واقعا بزرگ است ، حاکم بر واقعیاتی است که خود پدیدش آورده .

. اعراب مردمی بزدل و بی ارزش بیش نیستند . 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۳
ایوب تفرشی نژاد

سه تمثیل اشراق سهروردی

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۴ ب.ظ

سه حکایت تمثیلی برگزیده اشراق سهروردی عبارتند از:

- عندلیب و دربار سلیمان 

- خفاشان و حربا 

- ملاقات هدهد و بومان

الف - عندلیب و دربار سلیمان : 

روزی همه پرندگان در ملک سلیمان جمع بودند و عندلیب غایب بود . سلیمان پیکی به دنبال او فرستاد و از او خواست تا پیش سلیمان برود . عندلیب که هر گز از آشیانه خود بیرون نیامده بود ، رو به یاران خود کرده و گفت : 

" اکر او بیرون باشد و ما اندرون ، ملاقات میسر نگردد و او در آشیانه ما نگنجد و هیچ طریق دیگر نیست " . آنگاه سالخورده ای که درمیان آن ها ست با استناد به آیه قرآن می گوید : 

" طریق آن است که چون ملک سلیمان در آستانه ما نگنجد ، ما نیز ترک آشیانه بگوییم و به نزدیک او شویم وگرنه ملاقات میسر نشود " 

. بارگاه حضرت سلیمان چه مقامی است ؟ 

سلیمان چون پادشاه و سلطان عالم هستی است ، با اراده خود بر همه موجودات فرمان می راند و خاصه " مرغان " را . مرغان کیانند ؟ 

"تشبیه روح به مرغ است . در این حال مرغانی که به جایگاه سلیمانی رسیده اند ، گوئی ارواح رستگار و رها شده و به راه افتاده سالکانی هستند که به پرواز در آمده و از " مسیر سفر "که یکی از پر اشاره ترین بحش ها در رمزها و تمثیل های سیر و سلوک عرفانی در ادب فارسی است ، گذشته ،و به وصال سلیمان و پادشاه عالم هستی رسیده اند . "

- عندلیب در میان مرغان کیست ؟ 

عندلیب در روایت سهروردی ، آن مرغ جانی است که نوحه گر همین فراق است . او در دوری از محضر سلیمان و مرغان وارسته و به جانب سلیمان رفته ، نغمه ساز کرده که رسولی از جانب سلیمان پیغام دوستی و فیض و فراخوانی را می آورد . چرا که آن سلطان عالم نیز مشتاق آنانی است که رو سوی وی آرند و به قول لسان الغیب " حافظ " از قول عندلیب : 

" ما به او محتاج بودیم ، او به ما مشتاق بود " 

طریق چیست ؟ 

"طریق آن است که چون ملک سلیمان در آشیانه ما نگنجد ، ما نیز ترک آشیانه بگوئیم  و به نزدیک او شویم . " و این آواز شیخ اشراق است که از زبان پیکی سالخورده که با ترک آشیانه تن و هوای نفس و تعلقات به محضر سلیمان هستی مرغان نزدیک می شویم .

ما باید از حضارهای خانه حقیر و کم وسعت روح فردی و خود محور خود بیرون رویم ، نه آنکه به انتظار عبث ورود عظمت بیکران او به وسعت حقیر آشیانه خودمان بنشینیم . این اراده و شوق و وارستگی ماست که باید ظهور پیدا کند . مانع ، محدوده های حصار ماست ، نه حدود بی پایان (بی نهایت ) او . و تا این مهم را نپذیریم . ترک آشیان نکنیم ، ملاقات میسر نشود و انتظار به پایان نرسد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۴
ایوب تفرشی نژاد

فی مقامات الشیخ ابی سعید

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۸ ب.ظ

مور بیچاره هوس کرد که د رکعبه رسد 

دست در پای کبوتر زد و ناگاه رسید 

شیخ ابوسعید ابو الخیر می فرماید : 

.نیکوترین لباسی که بنده پوشد ، لباس تواضع است 

.آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد ، آنجا نه ولوله بود ، نه دمدمه و نه تغییر و نه تلون . 

. از شیخ پرسیدند که : 

ای شیخ ؛ او را کجا جوئیم ؟ 

شیخ گفت : 

کجاش جستی که نیافتی ؟ اگر قدمی به صدق در راه طلب نهی د رهر چه بنگری او را بینی .

. شیخ ابوسعید گفت : 

به عدد هر ذره ای از موجودات راهی است به حق ، اما هیچ راه نیست نزدیک تر و سبکتر از آنکه راحتی به دل مسلمانی رسانی و ما بدین راه یافتیم و اختیار کردیم . 

. شیخ گفت : 

صوفی یعنی آنچه د رسر داری ، بنهی و آنچه د رکف داری بدهی و از آنچه بر تو آید نجهی 

. ما آنچه یافتیم به بیداری شب و بی داوری سینه و بی دریغی مال یافتیم . هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۱۸
ایوب تفرشی نژاد

ابلیس در شعر فارسی

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۸ ب.ظ

ابلیس در شعر فارسی به سه گونه متفاوت خود را نشان داده است که می توانیم با سه نام متفاوت در این ادوار از آن یاد کنیم : 

الف - قبل از خلقت آدم و در عزت و جلال و با نام عزازیل 

ب- در داستان آفرینش آدم و به عنوان یکی از شخصیت های اصلی این داستان ، به نام ابلیس 

ج - در زندگی مادی و این دنیایی و در کنار فرزندان آدم که سمبل شرارت و بدی است ، با نام شیطان 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۸
ایوب تفرشی نژاد

سهراب سپهری

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۷ ب.ظ

بیست و یک سوره از یکصدو چهارده سوره قرآن ، با قسم آغاز می شود 

-تماشا کردن ، قابلیت حیرت انگیزی است که در طی آن و با پیمودن طریقی سخت ، انسان قادر خواهد بود که ماهیت غائی همه موجودات را درک کند . اگر انسان به این مرحله از ادراک برسد ،دیگر هیچ چهره ای برایش آشنا نخواهد بود . چرا که در آن هنگام ، همه چیز حادثه ای تازه و بیسابقه است .جهان باور نکردنی است . این جاست که نظر باز همه  چیز را هیچ می بیند و جهان را دود می انگارد . 

عطار نیشابوری می فرماید : 

دود است جهان ،  جهان همه دود انگار 

وین دیر نمای را فنا زود انگار 

چون نیستی است اصل هر بود که هست 

هر بود که بود گشت ، نابود انگار 

تماشا کردن هنری شگفت است که انسان باید آن را بیاموزد و بپرورد .در غیر اینصورت هیچ درکی از دنیای نظربازان نخواهد داشت . و شاید به همین دلیل است که حافظ می فرماید : 

" در نظر بازی ما ، بی خبران حیرانند " 

- یک سو نگریستن ویژگی درونی همه موجودات جهان است . از یک مورچه گرفته تا بزرگترین و دورترین کرات آسمانی . اما انسان بر خلاف موجودات دیگر آگاهانه و با اراده خویش به یک سو می نگرد . به همین دلیل کیفیت سرنوشت محتوم او را ایمان و عمل او را رقم می زنند . او باید برود ، اما چگونه رفتن به اراده اوست . 

- پرواز کبوتر از ذهن : 

پرواز کبوتر از ذهن ، پرواز خیال و اندیشه و روح انسان و رها شدن او از من خویش است .کبوتر ذهن ما اسیر تصورات و توهمات خویش است و هنگامی که آزاد شود ، با جهانی شکوهمند و نا اشنا مواجه خواهد شد .پرواز کبوتر از ذهن ، تداعی کننده مرگ ، یعنی روز موعودیست که خداوند در قرآن مجید به این روز سوگند خورده است . می فرماید : 

" الیوم الموعود " 

- مرگ پایان کبوتر نیست : 

در شعر صدای پای آب سهراب سپهری می گوید : 

" مرگ پایان کبوتر نیست ." 

پس چیست ؟ 

پرواز کبوتر به فراسوی مرزهای جهان عینی است . اگر کبوتر ذهن انسان ، پیش از مرگ ، بمیرد و آزاد شود و یا حداقل کمی آن سوتر از خویش را به بیند ، آمادگی پرواز به دور دست ها ی ناشناخته را نیز خواهد داشت .طوطی محبوسی که مولانا در مثنوی خود از او سخن می گوید ، با مرگ مجازی خویش است که آزاد می شود .

- سهراب سپهری می داند که همه پدیده های طبیعی در حوزه ادراک ما ، واژه ای بیش نیستند .به همین دلیل است که می گوید : 

واژه را باید شست 

واژه را باید خود باد 

واژه باید خود باران شد 

- ما قادر نیستیم راز هستی را در یابیم و این نشان دهنده عجز ما در شناخت کمال و آگاهی مطلق است :

نه ، وصل ممکن نیست 

همیشه فاصله ای هست 

کار ما نیست شناسائی راز گل سرح 

کار ما شاید اینست 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم 

- سهراب می داند که انسان ، با آفتاب عشق و معرفت فاصله زیادی ندارد و اگر در دل را بگشاید ، این آفتاب بر رفتار او می تابد و عملکرد او را در هستی به یک سو متمرکز می کند .به سمت نور و آگاهی مطلق ، مگر نه اینکه " آب در یک قدمی است ؟

" در ادامه شعر سوره تماشا می خوانیم : "

و به آنان گفتم : 

سنگ آرایش کوهستان نیست 

هم چنانی که فلز ،زیوری نیست به اندام کلنگ 

در کف دست زمین گوهر نا پیدا نیست 

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند 

پی گوهر باشید 

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید 

طبیعت اگر چه در ذات خود ، بی رحم و ترسناک است ، اما زیباست . اما این زیبائی فقط برای درک آفریده نشده است . سنگ آرایش کوهستان نیست .بلکه خود آن است . نتیجه اینکه : 

" نظم محیرالعقول جهان و جمال بی انتها و ذاتی این نظم ، نشانه ای برای درک توحید و رسیدن به تجرید است " 

- در سوره مبارکه انبیاء آیه شانزدهم می خوانیم :

" و آسمان و زمین و آنچه را که میان آن هاست ، بازیچه نیافریدیم ." مگر انسان چیزی را بیهوده ساخته است که خالق او چنین کرده باشد ؟ فلز برای کلنگ زیور نیست ،بلکه عنصر اساسی آن و وسیله ای برای رسیدن به مقصود است . و سنگ هم آیتی است که انسان نظر باز را به جوهر کوه بشارت می دهد و ماهیتش را به او می نمایاند . 

همچنان که آیات طبیعت ، از حضور ناپیدائی ورای توان ادراک سخن می گویند . سوره تماشا نیز از گوهری ناپیدا در دست زمین حکایت می کند . شاید این گوهر نامعلوم همان است که حافظ از آن سخن می گوید :

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است 

طلب از گمشدگان لب دریا می کرد 

رسولان ، همان انسان های برگزیده و وارسته ای هستند که این گوهر نا پیدا را دیده اند و همه از تابش آن مجذوب شده اند . و سهراب سپهری به عنوان شاعری مسئول به همنوعان خود می گوید که به دنبال این گوهر باشند و لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرند نه چراگاه لذت . چرا که صدای قدمهای پیک نزدیک است : 

و من آنان را 

به صدای قدم پیک بشارت دادم 

و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ 

به طنین گلسرخ ، پشت پرچین سخن های درشت 

و در نگاه عارفانه او ، مرگ شروع حیاتی دیگراست و سهراب قبلا نیز گفته است که : 

و نترسیم از مرگ 

مرگ پایان کبوتر نیست 

اگر انسان هوشیارانه و عاشقانه به هستی نگاه کند ، در می یابد که با وسعت بیکرانه ابدیت فاصله ای ندارد و با اینکه در ظلمات " من " می زید . اما روز ،قدمی آن سوتر از اوست . 

و به آنان گفتم 

هر که در حافظه چوب به بیند باغی 

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند 

هر که با مرغ هوا دوست شود 

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود . 

اگر انسان با تلاشی پیوسته و منسجم به حدی از ادراک برسد که قادر باشد از خود فراتر برود ، در هر پدیده کوچک و ظاهرا ناچیزی ، عظمتی انکار ناپذیر را در خواهد یافت و مثلا در حافظه چوب باغی خواهد دید ،مگر نه اینکه چوب پیش از آنکه تکه ای جسم خشگ و فرسوده شود ، در باغی بوده و با سایر درختان می زیسته است .پس حافظه او نیز سرشار از عطر و طراوت باغ است .همانطور که سنگ آرایش کوهستان نیست ، چوب هم آرایش درخت نیست . 

کسی که عظمت این رمز را درک کرده باشد ، صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند و به بیان دیگر در سفری تصور نا پذیر ، شور و هیجانی همیشگی را تجربه خواهد کرد . کسی که می داند " از محبت خارها گل می شود " با همه چیزهائی که در محیط اوست ، رابطه ای صمیمانه و نزدیک برقرار می کند . تا آنجا که با مرغ هوا نیز دوست می شود . در نتیجه ؛چنین برخوردی نزدیک که حاکی از شیوه زندگی اوست خواب او ، آرام ترین خواب جهان خواهد بود . 

- قرآن ، پیش از انگشت گذاردن بر خارق العاده ها و حوادث استثنائی ، از ساده ترین و طبیعی ترین مناظر اطراف ما دلیل می آورد . 

" و زمین مرده برای آنان آیتی است که زنده کردیمش و دانه را از آن بیرون اوردیم و از آن دانه می خورید " .سوره یس - آیه 33

و سهراب سپهری در ادامه شعر چنین می گوید : 

زیر بیدی بودم 

برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم 

چشم را باز کنید 

آیتی بهتر از این می خواهید ؟ 

می شنیدم که بهم می گفتند : 

سحر می داند ، سحر 

آِیات عذاب خداوند در قرآن چنین لحنی دارند : 

" بزودی دوباره آنان را عذاب می کنیم .سپس بسوی عذاب بزرگ باز می گردند ." بقره -186

و سهراب سپهری با بهره گیری از این ویژگی زبان قرآن هوشیارانه بر شوکت و مهابت پایان شعرش که سرگذشت " ابر انکار بدوشان " است می افزاید و می گوید : 

سرهر کوه رسولی دیدند 

ابر انکار بدوش آوردند 

باد را نازل کردیم 

تا کلاه از سرشان بردارد 

خانه هاشان پر داوودی بود 

چشمشان را بستیم 

دستشان را نرساندیم بر سر شاخه هوش 

جیبشان را پر عادت کردیم 

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم 

اقرار و یا انکار به عمل انسان بستگی دارد و نه به حرف و گفتارش . کسانی که با دیدن صد وبیست و چهار هزار پیامبر ، باز هم اسیر خواسته های خویش اند و با کلاف انکار منفی بافی می کنند ، نمی توانند به " خورشید " ایمان بیاورند .چرا که چشم هایشان بسته است و ابر انکار بدوش دارند . ابر حجابی است میان او و خورشید .اما خداوند باد را نازل کرد تا او را بخود آورد و کلاه از سر او بردارد . انسان ، خود فریبی است که کلاه گشاد سر خود گذاشته است . تمام تلاش رسولان این بود که جهت نگاه انسان را از زمین به نقطه ای نا معلوم در اسمان تغییر دهند و او را به نو رمطلق بشارت دهند . 

خانه روح انسان ها پر از داوودی است و گل داوودی تداعی کننده " داوود (ع)" ،یکی از برگزیدگان خداوند است . اما خداوند چشم اب رانکار بدوشان را می بندد و آن ها از مشاهده داوودی ها که در خانه جان آن ها است ، در می مانند . 

اعمال انسان ،بدلیل روند یکسان حیات ، به دو نتیجه اجتناب ناپذیر می انجامد . بدین معنی که اعمال او یا رستگارش می کند و یا نمی کند .پس طبیعی است که اگر انسان د رحصار خودبینی و تفاخر دست به عمل بزند ، دست او به سر شاخه هوش نخواهد رسید . و رستگار نخواهد شد . راهی که از تولد شروع و به مرگ ختم می شود ، یا هوشمندانه است و یا نیست . زندگی انسان ها راههای پیچاپیچی است که اگر چه در یک نقطه با هم تلاقی می کنند ، اما چگونه رسیدن به این نقطه به هوشیاری یا عدم هوشیاری انسان بستگی دارد . اعمال پراکنده و از هم گسیخته انسان نشانگر عدم هوشیاری و فراست او در مواجهه با هستی است .چنین انسانی اسیر عادت است ، بی آنکه بداند . 

زندگی چیزی نیست 

که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود 

صدای سفر آینه ها ، شاید همان کابوس ها و رویاهائی است که خواب انسان را می آشوبد و جهانی مرموز و اثیری را در برابر دیدگانش می گسترد . جهانی  که پس از بیداری به بوته فراموشی سپرده می شود .آینه ، به بیان دیگر ؛ " من برتر " است که حوزه دیگری از آگاهی را تجربه می کند . 

- شاعری چینی بنام " دائو کیش " می گوید : 

 دیشب خود را در خواب بشکل پروانه ای دیدم و اکنون نمی دانم من انسانی هستم که در رویا خود را پروانه یافته است یا پروانه ای هستم که اکنون در رویای دیگری خود را انسان می بیند . 

سهراب سپهری شاعری روشن بین و ژرف اندیش است و می داند که دنیا یک " راز " است .و او نباید به سادگی با آن مواحه شود . شعرهای او بیانگرکوشش درونی انسانی است که سعی دارد تا جهان آشفته پیرامون و درون خویش را نظمی دوباره ببخشد و طبیعی است که توصیف این نظم جدید ؛همراه با ساختار تازه ای است که با ساختار منطقی کلام ، تفاوتی عمیق دارد. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۷
ایوب تفرشی نژاد

مرتبه خیال

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۸ ب.ظ

هر کو نکند فهمی ، زین کلک خیال انگیز 

نقشش به حرام از خود صورتگر چین باشد 

کسی که مرتبه خیال را فهم نکند ، هیچ معرفتی نخواهد داشت .چنانجه پیامبر اکرم در حدیث نبوی فرمود:

" مردم خواب هستند ، آن گاه که بمیرند ، بیدار می شوند " 

منظور این است که پیامبر (ص) ،ما انسان ها را بیدار می کند که آنچه در این جهان ادراک می کنیم ،مانند ادراک انسان در خواب ، بلکه ادراک همان کس در حال خواب است و آن خیال است .تردید نکنید که مردم در برزخ ، بین این جهان و جهان آخرت قرار دارند و این برزخ ،مقام خیال است . بیداری انسان با مرگ ، مانند حالت آن کسی است که خواب می بیند که از خواب بیدار شده است و در خواب می گوید که چنین و چنان دیدم و گمان می برد که بیدار شده است . 

در نشئه آخرت نیز انسان مبعوث می گوید : 

" من بعثنا من مرقدنا هذا " یعنی : چه کسی ما را از مرقدمان بر انگیخته است ؟ چنین می نماید که در مدت مرگ در خواب بوده است .و شارع چنین حالی را " یقظه " نامیده است . و نیز هر حالتی را که به ناچار از آن به حالتی دیگر انتقال یابد و حالت سابق در خیال متصل را که به حقیقت خود در خیال منفصل باقی بماند ، یقظه نامیده است .

خداوند می فرماید : 

" و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی " یعنی : " آنچه ما آن را حقیقت محسوس می پنداریم ، همان قوه متخیله است که به رای العین دیده می شود . در حالی که حقیقت امر ، خلاف آن چیزی است که چشم مشاهده می کند . این در تمامی قوای جسمانی و روحانی ساری و جاری است .  

حقیقت حیال ،تبدل در همه حال و ظهور در همه صور است . حقایق تبدل نمی پذیرند . همه چیز ، غیر از ذات حق تعالی ، در مقام استحاله سریع یا بطئی است و این همان خیال حایل و ظل زایل است . در  دنیا و آخرت  ودر برزخ ، بین این دو ، هیچ موجودی و روحی و نفسی و چیزی از ما سوی الله بر حالت واحدی باقی نمی ماند و تنها ذات حق به حالت واحدی است . همه این ها همیشه از صورتی به صورتی دیگر تبدیل می پذیرند و خیال چیزی حز این نیست و این عین معقولیت خیال است . جهان جز در خیال ظهور ندارد ، پس جهان متخیل است و تمامی آن صورت ها مثلی هستند که بر قرار شده اند . 

حضرت وجودی ، همان حضرت و ساحت خیال است و ،وجود محدث خیال برافراشته است . شما صوری را که می بینید ، به صورت محسوس و متخیل تقسیم می کنید ، در حالی که همه آن صور متخیل است و کسی به این موضوع معتقد نخواهد بود مگر آنکه شاهد این مشهد بوده باشد .شهود ، عنایت الهی است که به نور ایمان ، آن را به ما عطا می کند . ایمانی که با آن بصائر ما را روشن می سازد . آن کسی که تقریر ما را دریابد بر زمینی که از باقیمانده خمیره گل آدم (ع) خلق شده است آگاهی یافته است و دانسته است که جهان به تمامی و بلکه تمامی موجودات ، عمارات آن زمین هستند و هیچ موجودی از آن رها و گسیخته نیست مگر به اذن حق تعالی که خود خالق و منشی آن است . از حیث هویت حق ، چون وجود تنها از آن حق تعالی است و غیر او نیست . 

توجه اسم " قوی " الهی بر ایجاد خیال : 

خداوند ، منزلتی بزرگتر و برتر از خیال و حکمی عام تر از آن ایجاد نکرده است . قدرت الهی در آفرینش ، چیزی بزرگتر از خیال نیافریده است .قدرت و اقتدار الهی به واسطه خیال ظهور دارد . از اسرار اسم " قوی " الهی ، یکی آن است که " عالم خیال را خلق کرد تا در آن جمع بین اضداد را ظاهر سازد " . چرا که جمع بین ضدین در نزد حس و عقل ممتنع است ولی تحقق این جمع در خیال ، امر ممتنعی نیست . 

خیال ، نزدیک ترین صورت و ساحت وجودی در دلالت بر حق است . حق ،همان اول و آخر و ظاهر و باطن است . جز خیال ، هیچ امر دیگری به حقیقت صورت نمی دهد . این امری است که هیچ کس توان انکار آن را ندارد . چرا که هر کس آن را در نفس خود می یابد و در خواب ، آنچه را به لحاظ وجود یافتن و موجود بودن ،امری محال است ، می بیند . 

برخی از خواسته های مخلوق در دنیا ، مربوط به محسوسات است . اما آنچه از خواسته ها که د رعالم خیال صورت می بندد ، به لحاظ نفوذ و قدرت مانند مشیت الهی است . حضرت حق ، در این ساحت و در آنچه بنده طلب می کند ؛ همراه اوست که نباید  انتظار داشت که ،تعمیم حکم مشیت الهی در آخرت نیز چنین خواهد بود .چرا که باطن انسان در آخرت ، ظاهر اوست .بنابراین ؛ هرچه بنده در ساحت خیال بخواهد ، جزو مشیت حق است . 

- نیچه ، متفکر آلمانی ، در گفتار زرتشت در باب " دد " راجع به سه تبدل روح ، مراتبی را برای جان و روح آدمی قایل است که آن را می توان د رحکم مبنائی برای تفسیر و شرح حالات هنرمندانی اخذ کرد :

" و من سه تبدل و تحول روح را اعلام می کنم که چگونه روح ، یک شتر می شود ، سپس شتر ، شیر می گردد و شیر بالاخره به کودکی تبدیل می شود . " 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۸
ایوب تفرشی نژاد