عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

رسم خوب اوج گرفتن

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۰ ب.ظ

 




عقاب وقتی می‌خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه‌ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می‌نشیند! 
می‌دانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو‌به‌رو بیاید! 
عقاب به محض این‌که ‌آمدن گردباد را حس‌کرد، بال‌های خود را می‌گشاید و اجازه می‌دهد ‌باد، او را با خود بلند کند. 
به محض این‌که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده‌ی بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و عمود بر طوفان می‌ایستد و مانند گلوله‌ی توپی، به سمت بالا پرتاب ‌می‌شود. او آن‌قدر با کمک باد مخالف، اوج ‌می‌گیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آن‌گاه با چرخش خود به‌سوی قله‌ی موردنظر، در بالاترین نقطه‌ی کوهستان، مأوا می‌گزیند. 
خوب به شیوه‌ی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه می‌ماند، حادثه‌ای که برای مرغ‌های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می‌نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند. 
وقتی طوفان از راه می‌رسد، عقاب به‌جای زانوی غم بغل‌گرفتن و در کنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن می‌گیرد و خود را به بالاترین نقطه‌ی وزش باد می‌رساند و از آن‌جا، سنگین‌ترین ضربه‌های گردباد را به نفع خود به‌کار می‌گیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده می‌کند. 
او نه‌تنها از نیروی مخالف نمی‌هراسد، بلکه منتظر آن نیز می‌نشیند‌ چراکه می‌داند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که می‌تواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند. 
انرژی اوج، به رایگان به کسی داده نمی‌شود. به‌طور اساسی در قانون بقای طبیعت، تقلای بقای نیروهای منفی، ایجاب می‌کند که تعداد نیروهای مخالف در زندگی، همیشه بیش‌تر از جریان موافق شما باشد. 
پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفان شما تأمین شود‌ بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخ‌می‌دهد، به‌جای عقب‌نشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان، بی‌درنگ عقاب‌گونه جشن بگیرید و این رخداد ناخوشایند را به فال نیک گرفته و سعی‌کنید ‌در لابه‌لای این حادثه‌ی به‌ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف، خود را به خواسته‌ی خویش نزدیک سازید. 
نیرویی که قرار است باعث صعود شما در زندگی شود، توسط همان کسانی فراهم می‌شود که درحال حاضر، مخالف جدی شما هستند و قصد نابودی‌تان ‌را دارند. 
این شما هستید که باید منتظر فرصت باشید و با تأمل و آمادگی و صبر و تدبیر به‌موقع، از این نیرو برای بالا‌رفتن و اوج‌گرفتن استفا‌ده کنید. 
پس هرگز از وجود سختی و زحمت و نیروی مخالف در زندگی و کار و تحصیل و... خود گله‌مند نباشید. این‌ها مخازن انرژی پرواز شما هستند و اگر نباشند، شاید هرگز صعودی در زندگی‌تان حاصل نگردد. 
به‌جای دست روی دست گذاشتن و از وجود مشکل‌ها و مخالفت‌ها گله‌‌کردن، کمی چشم دل خود را باز کنید و به حکمت پنهان در مصیبت‌ها و سختی‌های زندگی بیندیشید. 
خالق هستی با هیچ موجودی حتی بدترین مخلوقات عالم هم دشمنی ندارد و اگر اتفاقی رخ‌می‌دهد که به‌ظاهر، آزاردهنده و ناخوشایند است، شک نکنید که او در هر‌چه رقم می‌زند، خیر و برکت و سعادت پنهان است. این ما هستیم که باید شجاعت رویارویی با جریان‌های مخالف را داشته باشیم و در وقت مناسب، بال‌های خود را بگشاییم و چرخش صعود خود به سمت بالا را تجربه کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۰
ایوب تفرشی نژاد

خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۷ ب.ظ

 

خواندنی :

یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

 

 

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

 

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

 

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۷
ایوب تفرشی نژاد

نامه ای به خدا

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ب.ظ

 

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا !

سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.

از آن جا که شما در قران فرموده اید :

"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"

«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.

در جای دیگر از قران فرموده اید :

"ان الله لا یخلف المیعاد"

مسلما خدا خلف وعده نمیکند.

بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :

  • ۱ - همسری زیبا ومتدین
  • ۲ - خانه ای وسیع
  • ۳ - یک خادم
  • ۴ - یک کالسکه و سورچی
  • ۵ - یک باغ
  • ۶ - مقداری پول برای تجارت
  • ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی

نظرعلی بعد از نوشتن .....

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی:

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست

آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.

 

    • "نحوه پاسخ خداوند به دعا ها"
      خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
      او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد...
      او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد...
      او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد...

      شخصی را به جهنم می‌بردند. 
      در راه بر می‌گشت و به عقب خیره میشد. 
      ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. 
      فرشتگان پرسیدند چرا؟ 
      پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ….. او امید به بخشش داشت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۲
ایوب تفرشی نژاد

 

بخوانید وچند بار بخوانید تا ضرب آهنگ درونی این غزل و حال مولانا را حس کنید و از عمق وجودتان بفهمید آنچه را که او گفته است

 

 

نه سلامم  نه علیکم 
نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم 
نه گرفتار و اسیرم 
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی 
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی 
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی 
تو خود اویی  بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۴
ایوب تفرشی نژاد

کلمه آرامبخش الله

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۵ ب.ظ

 

«اللّه» واقعا آرامبخش است

تا آخر بخونید جالبه...

یک پژوهشگر هلندی غیرمسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داده و به این نتیجه رسیده بود که ذکر کلمه جلاله «الله» و تکرار آن و نیز صدای این لفظ، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند.

این پژوهشگر غیرمسلمان هلند طی گفتگویی در این باره گفت: پس از انجام تحقیقاتی سه ساله که بر روی تعداد زیادی مسلمان که قرآن می‌خوانند و یا کلمه «الله»را می شنوند، به این نتیجه رسیدم که ذکر کلمه جلاله «الله» و تکرار آن و حتی شنیدن آن، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می‌دهد.

وی در ادامه افزود: بسیاری از این مسلمان که روی آنان تحقیق می‌کردم از بیماری‌های مختلف روحی و روانی رنج می‌بردند. من حتی در تحقیقاتم از افراد غیرمسلمان نیز استفاده کرده و آنان را مجبور به خواندن قرآن و گفتن ذکر «الله» کردم و نتیجه باز هم همان بود. خودم نیز از این نتیجه به شدت غافلگیر شدم، زیرا تأثیر آن بر روی افراد افسرده، ناامید و نگران، تأثیری چشمگیر و عجیب بود.

این پژوهشگر هلندی همچنین گفت: از نظر پزشکی برایم ثابت شد که حرف الف که کلمه «الله» با آن شروع می‌شود، از بخش بالایی سینه انسان خارج شده و باعث تنظیم تنفس می‌شود، به ویژه اگر تکرار شود و این تنظیم تنفس به انسان آرامش روحی می‌دهد. حرف لام که حرف دوم «الله» است نیز باعث برخورد سطح زبان با سطح فوقانی دهان می‌شود. تکرار شدن این حرکت که در کلمه «الله»تشدید دارد نیز در تنظیم و ترتیب تنفس تأثیرگذار است. اما حرف هاء حرکتی به ریه می‌دهد و بر دستگاه تنفسی و در نتیجه قلب تأثیر بسیار خوبی دارد و موجب تنظیم ضربان قلب می‌شود.

به راستی که قرآن کریم در آیه‌ای کریمه می‌فرماید:«الذین آمنوا وتطمئن قلوبهم بذکر الله ألا بذکر الله تطمئن القلوب».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۱۵
ایوب تفرشی نژاد

نامه ای از سوی خداوند به همه انسان ها

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ب.ظ

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام.

(ضحی 1-2)

 

 

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او رابه سخره گرفتی.

(یس 30)

 

 

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگراز آن روی گردانیدی.

(انعام 4)

 

 

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام.

(انبیا 87)

 

 

ومرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهمشدی که گمان بردیخودت بر همه چیزقدرت داری.

(یونس 24)

 

 

و این در حالیبود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری.

(حج 73)

 

 

پس چونمشکلات ازبالا و پایین آمدند وچشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمانبردی چه گمان هایی.

( احزاب 10)

 

 

تا زمین باآن فراخی بر تو تنگ آمدپس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من بهسوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن.

(توبه 118)

 

 

وقتی در تاریکی هامرابه زاری خواندی که اگر تو را برهانمبا من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم امابازمرابا دیگری در عشقت شریک کردی.

(انعام63-64)

 

 

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی ورویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.

(اسرا 83)

 

 

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟

(سوره شرح 2-3)

 

 

غیر از منخدایی که برایت خدایی کرده است ؟

(اعراف 59)

 

 

پس کجا می روی؟

(تکویر 26)

 

 

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟

(مرسلات 50)

 

 

چه چیز جز بخشندگی امباعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟

(انفطار 6)

 

 

مرابه یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها رادرآسمان پهن کنندو ابرها را پاره پارهبه هم فشرده می کنم تاقطره ای باران ازخلال آن ها بیرون آید و به خواست منبه تو اصابت کند تاتو فقطلبخند بزنی و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.

(روم 48)

 

 

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد و در شب روحت رادر خواب به تمامی بازمی ستانمتا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کارادامه می دهم.

(انعام 60)

 

 

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم.

(قریش 3)

 

 

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.

(فجر 28-29)

 

 

تا یکبار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۵
ایوب تفرشی نژاد

داستان های کوتاه و خواندنی

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۹ ب.ظ

 

سال  ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک  روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف  آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را  دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده  کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر  جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن  همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا  وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر  کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا  دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار  گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در  حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی  کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار  یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار  بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش  دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از  او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال  رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و  برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!

بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدم؟!

 

 

 

 

 

http://photos.pixyblog.com/philipp/001-006708.jpg

روزی  سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک  کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است .

 

 

 

http://tebyan-ardebil.ir/images/977efd07-e3b1-452d-87b4-58a00a4700f6.jpg

جوان  خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت:

ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در  رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده  بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... غلط می کنی تو و هفت جد آبادت، خجالت  نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش‌های مرد عصبی شود و عکس‌العملی  نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد:

خیلی عذر می‌خوام فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن  بدون اجازه نگاه می‌کنن و لذت می‌برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی  نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد ...

همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز  کرد...

 

 

 

 

 

 

 

 

http://www.questsd.org/wp-content/uploads/2010/04/seed-grow.jpg

دانه  کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.

گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها  می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه  زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود.

یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی  کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”



خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به  خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت  باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن  تا دیده شوی.”



دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش  بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد

 

 

http://sarema.persiangig.com/image/nature_030.jpg

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۵۹
ایوب تفرشی نژاد

قابل تامل

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

 

تنها اتاقی همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش می‌مونه، که توش زندگی نکنی!
اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زنده‌ای!
از وجود مشکلات از خدا تشکر کن! حواست باشه: ظرفهای کوچک زود سر می روند!!!


حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود!


آسمان فرصت پرواز بلندی است.
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی!


گفتم: ای جنگل پیر تازگی‌ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر!


گفت: چند سال داری؟
گفتم: روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم، کودکی چند ساله‌ام!


شرط دل دادن دل گرفتن است، وگرنه یکی بی دل می‌شود و دیگری دو دل!


پروانه گاهی فراموش می‌کند که زمانی کرم بوده است و کرم نمی‌داند که روزی به پروانه‌ای زیبا بدل خواهد شد...
فراموشی و نادانی مشکل امروز ماست!


پرواز کن آنگونه که می‌خواهی
و گرنه پروازت می دهند آنگونه که می‌خواهند

دیوانگی یعنی ادامه دادن همان رفتار و مسیر همیشگی و انتظار نتیجه متفاوت داشتن!



***********************************************

گاهی باید نشنید

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاشبردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع  او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

***********************************************


راز موفقیت چیست؟ "تصمیم گیری درست".
تصمیم گیری درست از چه ناشی میشود؟ "از تجربه"
تجربه از چه بدست می آید؟ "از تصمیم گیری های غلط !!".
"دکتر عبدالکلام"

بدون درگیرشدن ودخالت خودتان نمیتوانید موفق شوید
وبدون درگیرشدن ودخالت خودتان هم نمیتوانید شکست بخورید!!
"دکتر عبدالکلام"


شما مسئول چیزهایی که مردم دربارۀ شما فکر میکنند نیستید
اما مسئول چیزهایی که باعث میشود مردم دربارۀ شما آن فکرهارا بکنند هستید.
"استنلی فرارد"



لحظات بد تان راروی ماسه بنویسید ولحظات خوش را روی سنگ .
"جرج برنارد شاو"


وقتی سرشاراز لذت هستی قول نده ،
وقتی غمگیت هستی جواب نده،
و وقتی خشمگین هستی تصمیم نگیر ، دوباره فکرکن ، وخردمندانه عمل کن

***********************************************


در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد.
این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود.
او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.


هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید»
اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۴
ایوب تفرشی نژاد

اسپینوزا و عقیده او راجع به خدا و هستی

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ب.ظ

 

-  اسپینوزا :

این فیلسوف هلندی ؛وجود خدا وند را به وسیله دلائل (ژئو متری )هندسی اثبات کرده است .سال وفات ملا صدرا ١۶۴٠ میلادی در بصره و وفات اسپینوزا ١۶۶٣ میلادی ،یعنی بیست و سه سال بعد از ملاصدرا در ساحل رود رن ؛می باشد .این فیلسوف د رکتاب "اتیک "با دلایل ریاضی وجود خدا را ثابت می کند .

نتیجه ای که اسپینوزا گرفته است به شرح زیر می باشد :

یگانه راه رستگاری و آزادی نوع بشر ؛این است که ایمان داشته باشیم که ما خدا هستیم و هر چه خدا می کند ؛ماهم می توانیم بکنیم .اسپینوزا بدو ن هیچ قید و شرطی ؛بنی آدم را خدا می کند به شرط اینکه انسان ایمان داشته باشد که خدا است.یعنی قدرت نوع بشر به مرحله ای برسد که فرمانفرمای مطلق هستی گردد.او می گوید که ما افراد بشر ؛فقط می توانیم دو صفت از صفات خداوند را بشناسیم و از این گذشته ؛تمام صفات او بر ما مجهول است .این دو صفت عبارتند از :

١ - بی انتها بود ن (مشاهده فضای بیکران )

٢ - اندیشیدن (اندیشه خودمان )

اندیشه ای که در ما هست صفت خدا است، و چون صفت خدا ؛در ما وجود دارد ؛پس ما خدا هستیم .چون محال است صفت خدا در چیزی باشد و آن خدا نباشد .

١ -خدا جسم نیست .یعنی طول و عرض و ارتفاع و ضخامت ندارد و به چیزی محدود نمی شود .

٢ -خدا چیزی است نا محدود و بی انتها و در او همه چیز نامحدود و بی انتها می باشد .خدا ابدی است و گذشته و حال و آینده برای او یکی می باشد و کاری وجود ندارد که خدا نکرده باشد چون اگر کاری وجود داشت که خداوندبعد از این باید بکند ؛مشمول مرور زمان می شد و گذشته و حال و آینده برای او معنی میداشت .

٣ - هرچه باید بشود شده، و هر کاری که خداوند باید بانجام برساند بانجام رسانیده ،و هرگز از طرف خداوند کاری تازه پیش گرفته نخواهد شد .هرچه در هستی هست ،از خداست و غیر از خدا چیزی وجود ندارد .

۴ - جز خدا چیزی نیست و دگر غیر از خدا چیزی وجود داشت ،لازمه اش این بود که خدا به آن چیز محدود شود ؛ پس از آنکه به آن محدود می شد ؛دیگر نا محدود نبود و یک خدای محدود ؛خدا نیست .

۵ -حتی خدا نمی تواند چیزی بوجود آوردکه غیر از او باشد .یعنی خداوند برای بوجود آوردن هر چیز ؛مصالح آن را از خود برداشت نماید .زیرا غیر از خدا چیزی وجود ندارد .

۶ - چیزیکه بوجود آمد ؛نمی تواند چیز دیگر را بوجود آورد .در این گفته حتی خدا را مستثنی نمی کند و می گوید ،خدا چون وجود دارد ،نمی تواند چیز دیگر را بوجود آورد .

٧ -خداوند هستی را بوجود نیاورد ،زیرا موجود قادر بجود آوردن چیز دیگر نیست و هستی همان خدا ، و خدا  همان هستی است ، و هر چه بهر شکل در خلقت دیده می شود ،از خداست و در یک موقع با او بوجود آمده است .

٨ - آنچه از خداست و خود خدا می باشد ،جوهر است ،و جوهر فساد نا پذیر است و غیر قابل تقسیم .

٩ - از جوهر ،ممکن است ماده بوجود آید که ، آنهم از خداست و ماده قابل تقسیم می باشد ، و فساد می پذیرد .اما آنچه به نظرما مانندفساد ماده جلوه می کند ؛تحول آن است و تحول هم از خداست .تحول ماده، فساد نیست ،چون در ماهیت جوهر تغییری حاصل نمی شود .

١٠ - آب که یک ماده است، ممکن است فاسد گردد،یعنی تحول پیدا کند ،اما جوهر آن، تحول پیدا نمی کند ،و پیوسته بر یک حال است .

١١- هر قانون که بر ماده حکومت می کند ،از خود خداست و بین ماده و قانون ،تفاوتی وجود ندارد .

١٢ - قانون و ماده طوری با هم قرین هستند که نمی توان گفت ، آیا ماده برای قانون بوجود آمده است ،یا قانون برای ماده ،زیرا هرچه هست از خداست ،و خدا یکی است و غیر قابل نقسیم و فساد ناپذیراست.قانونی که تعیین می کند سه زاویه مثلث ١٨٠ درجه است ،از مثلث جدائی ندارد ،و ما نمی توانیم بگوئیم آیا این قانون را برای مثلث بوجود آورده اند ویا این مثلث را برای قانون ایجاد کرده اند .

١٣ - کلیه قوانین ماده ،از اول ایجاد شده و تا روزی که خدا هست ،ادامه خواهد داشت و هیچ قدرت نخواهد توانست تا پایان هستی (بی پایان است )یکی از قوانین ماده را تغییر دهد .

١۴ - حتی خود خداوند نمی تواند قوانین خویش را تغییر دهد ،چون تغییر دادن قوانین ناشی از نداشتن اطلاع و تجربه و پیش بینی نکردن وقایع آینده است ،و اگر خدا قوانین خویش را تغییر دهد ،صفات خدائی از او سلب می شود .

١۵ - هر ماده د رحدود قوانین خود زندگی می کند و نمی تواند از حدود آن قوانین تجاوز نماید ،ولی در داخل کادر ،قوانین مزبور دستخوش تحول می شود .

١۶ - چون هر چه هست از خدا هست ،و خدا علتی جز خود ندارد ،نوع بشر نمی تواند علت هستی را بشناسد ،و چون لازمه شناسائی علت هستی این است که انسان که ماده می باشد ،بتواند جوهر شود ،روزی که انسان جوهر گردد؛این انسان که می بینیم نخواهد بود .

١٧ - تا روزیکه ما از ماده هستیم ،نمی توانیم علت هستی را به فهمیم .اما  چون در هر ماده جوهر هست ،امیدواری داریم که بتوانیم از راه جوهر که همان خداست ،به علت هستی پی ببریم .

١٨ - از مجموع صفات خداوند که ناگزیر نا محدود و بی انتهاست ،ما دو صفت ،آن را می توانیم به فهمیم که:

- جهان نامحدود است

-انسان فکر و اندیشه دارد

١٩ - فکر ما همانا ذات خداوند است، و جوهری است که در ماده وجود دارد ،و چون ذات خداوند است، بالقوه دارای قدرت خداوند می باشد ،و ما هر گاه فکر خود را کار بیندازیم ،می توانیم کارهائی چون کارهای خدا انجام بدهیم .

*اسپینوزا در کتاب "اتیک "از فلسفه خود نتیجه ای نگرفته است .به نظر او انسان در آینده با خدا کاری ندارد ،چون خدا قادر نیست که در سرنوشت انسان تغییری بدهد ،لذا نوع بشر ،بعد از این موجودی است که بحال خود رها شده و باید با استفاده از آزادی که هر ماده در حدود قوانین خویش دارد ،به زندگی ادامه دهد ،و اگر بتواند ؛خود را با استفاده از صفت خدائی که فکر اوست ؛بالا ببرد ،و خدا در مورد انسان هر که چه می بایست کرده است .بعد از این نمی تواند در مورد او کاری بکند و دروضع بشر تغییری بوجود آورد .ولی ملاصدرا با اینکه به وحدت وجود عقیده دارد ،معتقد است که خداوند قادر است زندگی بنی آدم را تغییر دهد .

*  به عقیده اسپینوزا ؛عمل و نیایش به درگاه خداوند اثری ندارد ،و هر چه بایستی شود ،شده است و هر سرنوشتی که باید برای نوع بشر تعیین شود ،شده است (در اولین روز خلقت ).هیچ واقعه ای رخ نخواهد داد تا سرنوشت نوع بشر را بهتر و یا بدتر نماید .عین همین نظریه را در یکی از اشعار دوره جوانی حافظ می توان مشاهده کرد :

بر عمل تکیه مکن خواجه که درروز   ازل 

 تو چه دانی خط تقدیر بنامت چه  نوشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۰
ایوب تفرشی نژاد

اوج عرفان در ایران و اسلام

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۰ ب.ظ

 

از نیمه دوم  قرن سوم تصوف و عرفان وارد اسلام شده و در قرن های ۴ و ۵و ۶ و ٧ به اوج خود رسید .در این قرن ها ،چون عرفا و صوفیان مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند ،ناچار برای بیان مافی الضمیر خود که همه بر محور عشق دور می زد ،اصطلاحاتی از قبیل :می و میخانه و بتکده و. . . . . . .وضع کردند و خواسته های خود را با استفاده از این اصطلاحات بیان می نمودند.

صوفیان و عرفا ،طوری در سرودن غزل استاد شدند که هیچیک از علمای دینی قادر نبودندکه معنای واقعی اشعار عاشقانه آن ها را بفهمند .

یکی از عرفای بزرگ ایران به نام ادیب پیشاوری که تا سالهای پیش هم در قید حیات بود ،وقتی غزلی از حافظ را خواند ،از شدت وجد و هیجان به حال اغماء افتاد .:

بی مزد بود و منت ،هر خدمتی که کردم  

 یارب   مباد   کس را  مخدوم   بی عنا یت

رندان  تشنه لب  را ، آبی  نمی دهد کس   

 گوئی ولی  شناسان ، رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندت ،ای دل مپیچ کا  نجا   

  سرها بریده بینی ،بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه مارا ،خون خورد و می پسندی

جانا  روا    نباشد ،   خون ریز    را    حمایت

در این شب سیاهم ،گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ،ای  کوکب    هدایت

از هر طرف که رفتم ،جز وحشتم     نیفزود

زنهار  از  این  بیابان  ، وین  را ه   بی نهایت

ای  آفتاب  خوبان  ، می  جوشد    اندرونم

یک  ساعتم   بگنجان ،  در   سایه    عنایت

این  راه  را  نهایت ،صورت  کجا توان بست

کش صد هزار منزل ،بیش است در  بدایت

هر چند بروی   آبم ،  روی   از  درت   نتابم

جور از حبیب  خوشتر ،  کز مدعی  رعایت

عشقت رسد بفریا د ،ار خود بسان حافظ

قران   ز بر    بخوانی ،   در چارده   روایت

حافظ در یکی از اشعار عرفانی خود می گوید که :

چون او به مقام حقیقت رسیده و قائل گردیده که به ذات حق به پیوندد،بنابر این از به انجام رسانیدن تکالیف مذهبی معاف است .زیرا کسی که به  خدا پیوست ما فوق دین قرارمیگیرد . جلال الدین مولوی نیز این موضوع را در کتاب خود آورده است و می گوید :

پیش بی حد هرچه محدود است "لا " است

کل      شیئی    غیر   وجه   الله  فنا   است

کفر   و   ایمان  نیست  آن  جائی که اوست

زانکه  او   مغز است ، این دو رنگ و پوست

 

مولانا می گوید :

،جائی که خدا هست ،مسئله دین دار بودن و نبودن مطرح نیست .برای اینکه دین از قیودات بشری است .و قوانینی است که برای بشر وضع شده است .و خداوند مطیع و محدود به قوانین نیست .لاجرم عارفی که بتواند خود را بخدا برساند ،مافوق ایمان و کفر قرار می گیرد .چون هیچ قانون او را محدود نمیکند .

ملاهادی سبزواری نیز می گوید :

موسئی   نیست  که    دعوی انا الحق شنود

ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست

گوش    اسرار   شنو   نیست  و گرنه   اسرار

برش از عالم    معنی خبری نیست که نیست

در بیت دوم و د رمصراع اول آن بیت "اسرار" آخر مصراع ،تخلص شعری خود شاعر است و در آن بیت می گوید که :

گوشی نیست که من بتوانم اسرار را با او در میان بگذارم و گرنه،نزد من تمام اسرار جهان روشن است و چیزی نیست که من آن راندانم و در این بیت خود را عارفی می داند که به مقام حقیقت رسیده است .

* نیکلسون مستشرق انگلیسی ،حتی مذهب شیعه را اثر عکس العمل ایرانیان د رقبال اعراب می داند و می گوید ،ایرانیان ،مذهب شیعه را از این جهت بوجود آوردند که در قبال اعراب ،استقلال مذهبی داشته باشند .

*در قرن اول میلادی عده ای از فلاسفه مسیحی پیدا شدند که آن ها را "گنوستیک "می خواندندو اعراب اسم آن ها را "ادریه " گذاشتند (کسانی که می فهمند ).علمای ادریه کسانی بودند که عقیده داشتند حقایق را نمی توان از راه حکمت فهمید ،بلکه باید از راه الهام و مکاشفه یا نزول وحی پی به حقایق برد .

به عقیده آن ها دو نیرو در وجود انسان هست :

١- نیروی خیر که مصدر آن خداست

٢ - نیروی شر که ازماده سرچشمه می گیرد .

وظیفه انسان این است که تا بتواند با نیروی شر مبارزه کند .

انسان بعد ازمرگ به خدا می پیوندد .و لی ممکن است که در حال حیات هم بر اثر مبارزه با ماده و سعی د راصلاح روان ،حالی به او دست دهد که بطور موقت به خداوند واصل گردد.

* بودائیان طبق نظریه بودا در زندگی معنوی به چهار چیز عقیده داشتند .:

١ - هر کس زنده می باشد ،ممکن است رنج بکشد

٢-رنج روحی را هوس و یا تمایل به وجود می آورد .

٣ - بایستی به زندگی دنیوی بی اعتنا بود .

۴ انسان باید بوسیله تربیت روح و خودداری از منهیات ،نگذارد که د راو تمایل به هوس بوجود بیاید .

-مولانا جلاالدین رومی ،سراینده مثنوی ،دانسته یا ندانسته مراحل ترقی را از بودائیان اقتباس کرده و در کتاب خود  چنین می گوید :

از جمادی مردم و نامی   شدم 

و ز نما مردم  به حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و   آدم    شدم                    

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

جمله   دیگر   بمیرم   از  بشر                    

تا بر   آرم ا ز ملائک  بال   و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو                   

کل   شیئی   هالک   الا وجهه

بار دیگر از ملک    قربان   شوم                    

آنجه اندر وهم ناید   آ ن  شوم

پس عدم گردم همچون ارغنون                    

گویدم کانا  الیه        را  جعون

مرگ دان آن کاتفاق امت است                    

کاب حیوانی نهان درظلمت است

همچو نیلوفر برو ،زین طرف جو                  

 هم چو مستسقی  حریص و آب جو

مرگ او آب است و او    جویای   آب                  

می خورد   والله  اعلم      بالصو  اب

ای   فسرده   عاشق    ننگین   نمد                    

کو ز بیم   جان   ز جانان    می  رمد

سوی تیغ   عشقش ای   ننگ  زنان               

صد هزاران   جان  نگر ؛دستک  زنان

به نظر بودائیان ،با عقل نمی توان مبدا راشناخت و باید خود را برای فنا شدن در مبدا آماده کرد تا این که موفق به شناختن مبدا گردید و بنابر این انسان تا نمیرد ،نمی تواند مبدا را بشناسد و خواه آن مرگ ،مرگ جسمی باشد، یا مرگ روحی .

 

*تحقیق صوفیان و عرفا در قران ،باعث شد که علمای دینی هم قران را بدقت بخوانند و آنوقت در آیات قران چیزهائی یافتند که نظریه صوفیان و عارفان را تایید می کرد .از جمله آیه "و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی ،ما (٠خداوند) از رگ گردن به او نزدیکتر هستیم .و خداوند جهان ،با این کلام می گوید که وی از رگ گردن بندگان به آن ها نزدیکتر است .و عارفان این را دلیل بر وحدت خداوند با بندگان خود  دانسته اند..

*جلاالدین در مثنوی خود می گوید که :عارف بعد از اینکه به خدا واصل گردید ؛احتیاج ندارد که از علم دانشمندان دینی استفاده کند :

چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح                     

  شد طلبکاری علم اکنون    قبیح

چون شدی بر بامهای       آسمان                       

 سرد باشد جستجوی      نرد بان

جز برای یاری و تعلیم           غیر                       

سرد باشد راه خیر از بعد      خیر

حاصل اندر وصل ،جون افتاد    مرد                       

گشت دلاله به پیش مرد       سرد

آینه روشن که شد صاف و    جلی                        

جهل  باشد بر نهادن         صیقلی

پیش سلطان خوش نشسته در قبول                   

جهل   باشد      جستن  نام رسول

*عیسوی ها طوری فریفته رهبانیت شده بودند که بعضی از مردها خود را اخته نموده و سپس به خدمت کلیسا در می آمدند .به همین جهت "مولانا "صاحب مثنوی گفته است :

هین مکن خود را خصی رهبان مشو              

زانکه عفت هست شهوت را     گرو

بی هوی نهی از هوی ممکن    نبود               

هم غزا با مردگان نتوان           نمود

سراینده می گوید که عفت موقعی ممدوح است که شهوت وجود داشته باشد ،و آدمی بتواند در قبال هوی نفس مقاومت نماید .و اگر شهوت نباشد ،عفت مورد پیدا نمی کند .

*نیکلسون ،می گوید که در قران چهارصد و هفت آیه وجود دارد که نظریه صوفیان و عرفا را تایید می کند .صوفیان و عارفان تمام قران را دارای معنای باطنی می دانند و حدیثی را نقل می کنند که :

قران دارای ظاهر و باطن است و باطن آن ،باطنی دیگر دارد تا هفت باطن و روایت قران دارای هفتاد باطن  می باشد .

جلال الدین رومی سراینده مثنوی می گوید :

حرف قران را بدان که ظاهر است                   

 زیر ظاهر ،باطنی هم قاهر است

زیر آن باطن یکی   بطن       دگر                     

خیره گردد   اندرو   فکر و     نظر

زیر آن    باطن یکی بطن    سوم                      

 که در او گردد  خرد هاپجمله گم

بطن چهارم از نبی خود کس ندید                    

جز خدای   بی نظیر    بی   ندید

هم چنین  تا هفت بطن ای بو الکرم                 

می شمر تو زین حدیث   معتصم

* مسلمان ها د ردوره زندگی پیامبر اسلام ،اشکالات خود را در رابطه با قران از آن حضرت سوال می کردند و پس از او از علی (ع) رفع می کردند و بعد از علی دیگر کسی نبود که بتواند مشگلات مسلمین را رفع کند .لذا :

مسلمین به دو فرقه زیر تقسیم شدند که :

١ -جبریه ،که معتقد بودند انسان از خود اختیاری ندارد

٢ - قدریه ،که معتقد بودندکه انسان اختیار دارد و نباید او را مجبور دانست .

این دوفرقه بر اساس تفسیر متفاوتی که از قران داشتند ،تشکیل شدند .

*متکلمین ،دانشمندان مسلمانی بودندکه اصول شرع اسلام را با فلسفه به ثبوت می رساندند.

*مسلمان ها ،صوفیان و عرفا را که اعتقاد به وحدت وجود داشتند ، و می گفتند که مخلوقات وخالق یکی است ،جبری می دانشتند .ولی بعضی از عرفا ،قدری بودند ،مثل مولانا که اعتقاد به اختیاری بودن سرنوشت بشر دارد و می گوید :

این که گوئی آن کنم یا  این  کنم                 این دلیل اختیار است ای صنم

*چله نشینی ؛رسم صوفیان بود که چهل شبانه روز خود را در اطاقی حبس می کردند و دورخود خط دایره ای می کشیدند و عهد میکردندکه در این مدت نخورند و نیاشامند و پا از دایره بیرون نگذارند .که اکثرا از فرط گرسنگی و تشنگی می مردند .

*کلمه صوفی ،از صوف مشتق است که به معنی پارچه پشمی که مخلوط با مومی باشد وپارچه ای است زبر و خشن .

 

* اکثر عرفای شیعه مذهب ،این کلام علی ابن ابیطالب (ع) را ذکر می کردند .یعنی که ؛

"من ،تورا بندگی می کنم ،نه از بیم آتش تو و نه امید بهشت تو ،بلکه تو را سزاوار بندگی کردن یافته ام و بهمین جهت بندگی ترا بجا می آورم ..

ضوفیان و عرفای جهان شیعه ،علی (ع)را اولین عارف جهان اسلام می دانند .صوفیان و عرفا ،معاد را هم منهای پاداش و مجازات قبول دارند و می گویند :

اگر مجازاتی وجود داشته باشد ،همانا زندگی ما در این دنیا است ،و از این جهت دچار مجازات هستیم که از خدا بدوریم ."حافظ " شیرازی آرزو داشت زود تر بمیرد تا این که به خداوند به پیوندد:

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحان است

روم به روضه رضوان که مرغ  آن چمنم

تو را زکنگره عرش می زنند صفیر          ندانمت که در این خاکدان چه افتاده است .

*عارفان با اینکه در قران و در بسیاری از جاها ی آن به عذاب و پاداش آخرت اشاره شده است ،از عذاب آخرت نمی ترسیدند ."حافظ "شیرازی می گوید :

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور            

  با خیال تو     اگر   با   دگری    پردازم

*چند بیت از اشعار حافظ که حاوی آیات قران است ،آیه یکصدوبیست وچهارم ؛دومین سوره قران به اسم"  بقره "  ؛ بترسید ای قوم بنی اسرائیل از آن روز(روز جزا )که در آن هیچکس را به عوض دیگری مجازات نمیکنند ،و از هیچ کس عوض و فدیه قبول نمی کنند "،یعنی هرکس که گناهکار است باید کیفر به بیند و شفاعت هیچ کس پذیرفته نمیشود ،و در آن روز کسی به یاری گناهکاری نمی آید ".حافظ مضمون این ایه قران را در قالب این ابیات جا داده است :

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت   

  که گناه دگران بر تو نخواهند      نوشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۰
ایوب تفرشی نژاد