عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

ملاصدرا در کهک

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۰ ب.ظ

ملاصدرا مثل اکثر دانشمندان واقعی ،شب زنده دار بود و روزها در مدسه تدریس می کرد و شب ها را صرف نوشتن کتاب می نمود . خود ملاصدرا می گوید : 

" هنگامی که در کهک به سر می بردم ، برای تزکیه نفس می کوشیدم  و در حال تنهائی به فکر فرو می رفتم و معلوماتی را که فرا گرفته بودم از نظر می گذرانیدم . من می کوشیدم که با نیروی علم و ایمان به اسرار هستی پی ببرم و بر اثر اخلاص و تزکیه نفس قلبم روشن شد و در های ملکوت یعنی دنیائی که د رآن فرشتگان زندگی می کنند و آنگاه درهای جبروت ،یعنی دنیائی که مسکن ارواح مجرد است و اسامی اعظم خداوند در آن دنیا وجود دارد برویم گشوده شد و به اسرار دنیای الهی پی بردم و چیزهائی فهمیدم که در آغاز تصور نمی کردم رموز آن ها بر من مفتو ح گردد . 

من در آن عالم تنهائی نه فقط به رموز الهی پی بردم ،بلکه قسمتی از آن ها را دیدم و آنچه را که دیدم ،نمی توانم بر زبان بیاورم ؛ زیرا تمام مشهودات را نمی توان توصیف کرد اما مسموعات را می توان نقل نمود و آنچه را که انسان فهمیده می تواند به دیگران بفهماند .آنچه من می گویم ، چیزهائی است که فهمیده یا شنیده ام ، نه چیزهائی که به نظرم رسیده است .زیرا از عهده توصیف آن ها بر نمی آیم .آنچه من می گویم حکمت الهی است و حکمت ربانی را آنطور که فهمیدم وصف می کنم ، نه آنطور که دیدم .

در کهک ، در عالم انزوا ،قلبم از نور خدا منور گردید و اسرار خدا را مشاهده کردم . "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۰
ایوب تفرشی نژاد

طامات گوئی عرفا

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ب.ظ

دیده شده است که عرفای بزرگ ،بعد از تحصیل حکمت و مدتی سلوک کردن ، در مراحل مختلف عرفان منحرف گردیده اند .عارفی چون بایزید بسطامی ، وقتی می شنود که موذن می گوید :" الله اکبر " ،می گوید :" ان اکبر منه " یعنی من از او (خدا) بزرگتر هستم . و یا وقتیکه می شنود که مودن می گوید : " سبحان الله " می گوید : " سبحان ما اعظم شانی " یعنی بقدری به برتری خود می نازد که ازعظمت شان و مرتبه اش دچار بهت می شود . و یا وقتی که حافظ می گوید : 

بودم آن روز من از طائفه درد کشان 

که نه از تاک نشان بود ونه از تاک نشان 

گرچه این شعر تحت تاثیر حکمت افلاطونیون جدید سروده شده است ولی دعوی الوهیت است . حافظ می گوید : وقتی که من بودم ، خدا نبود .و چون طبق نظریه کسانی که معتقد به وحدت وجود هستند ، همه چیز خداست و غیر از خدا (هستی )چیزی نیست . زیرا در خارج از حدود هستی چیزی نمی تواند وجود داشته باشد . 

این نوع گویش ها را " طامات گوئی " می گویند .طامات به معنی لبریز شدن ظرف یا دریاست .یعنی ظرفیت بایزید بسطامی پر و لبریز شد و به همین جهت این جملات را بر زبان آورده است . با اینکه طامات گوئی حافظ به سبب احتمالا جوانی ، قابل چشم پوشی است ولی بایزید بسطامی ، هنگامی که این جملات را بر زبان آورده از کهولت سنی (65 سال ) برخوردار بوده است . 

- عرفا با اینکه می دانستند خداوند قابل شناختن نیست ولی می کوشیدند که خود را به او نزدیک کنند و برای وصول به خدا ، دچار حالت بیخودی می شدند بدون اینکه شراب بنوشند یا مواد مخدر مصرف نمایند . ولی از موسیقی برای بیخود شدن استفاده می کردند .مولوی ، صاحب مثنوی معنوی می فرماید : 

یکدست جام باده و یکدست زلف یار 

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست 

تمام کسانی که از راه عرفان می خواستند خود را بخدا نزدیک کنند می دانستند که نخواهند توانست خدا را بشناسند و لیکن امیدوار بودند که بخدا برسند و آن ها فکر می کردند بعد از اینکه بخدا رسیدند او را خواهند شناخت ، چون خدا خواهند شد . 

عارفان ، نسبت به صوفیان مردانی متین و سنگینی بودند و عقیده داشتند که :

"عشق اساس هستی است . عشق از خالق جدا نیست و چون خالق و مخلوق یکی است ، پس عشق از مخلوق هم جدا نیست . تمام ذرات جهان اعم از جاندار و بی جان بر اثر وجود عشق ،جاذب و مجذوب هستند . "

علم امروزی این نظریه را قبول دارد .چرا که اساس ماده بر دو نیرو که در واقع یک نیرو اما دو وجه می باشد استوار شده است .این دو وجه عبارتند از : 

1- الکتریسته مثبت که در پروتون یعنی هسته اتم هست .

2-الکتریسته منفی که در الکترون وجود دارد و این دو جاذب یکدیگر هستند . 

- خالق و مخلوق و عشق در نظر عارفان یک تثلیث بود در وحدت و این نظریه شبیه بود به تثلیث مسیحی که عقیده دارند ؛ پدر و پسر و روح القدس ،سه چیز است در یک چیز .

به عقیده عارفان چون عشق مظهر قدرت خداوند می باشد ، قابل توضیح نیست . امروز نیز که ما مجهز به علوم قرن بیستم هستیم ، نمی توانیم توضیح دهیم که نیروئی که یک وجه آن الکتریسته مثبت و وجه دیگر آن منفی بوده و اساس ماده را تشکیل می دهد ، چه چیز است . 

یکی از گفته های عارفان ایران ،سرعت عشق است که در یک لحظه می تواند از زمین به منتهای سماوات برود و برگردد .و ما می بینیم نیروئی که نمی دانیم چیست ،در یک ثانیه بشکل موج سیصد هزار کیلومتر طی می کند و سرعت وجه دیگر از این نیرو که قوه جاذبه می باشد آنی است و آنقد رسریع است که هنوز نتوانسته اند سرعت آن را اندازه بگیرند . به عقیده عارفان : 

روئیدن گیاه ناشی از عشق است و حرکت آب در جویبار از عشق سرچشمه می گیرد .شعله ور شدن آتش از عشق می باشد و چهچهه بلبل و شکفتن گل هم از نیروی عشق قوت می گیرد و صوفی هم در خانقاه یا در بازار با نیروی عشق می رقصد و تمایل مرد و زن نسبت به یکدیگر نیز از همان عشق است . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۲
ایوب تفرشی نژاد

مکتب فلسفی افلاطونیون جدید

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۲ ق.ظ

مکتب فلسفی افلاطونیون جدید تحت تاثیر تعالیم حضرت مسیح (ع) بوجود آمده است . حضرت مسیح ؛همواره توصیه می کرد که " ای مردم ،نسبت به هم و نسبت به خالق مهربان باشید " .

علت منطقی عشق ورزیدن ، در مکتب فلسفی افلاطونیون جدید ، این بود که " در جهان چیزی جز خالق نیست و هر چه هست خدا است " . غیر از خدا چیزی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد. زیرا که وجود ،خداست و اگر چیزی غیر از خدا بوجود آید ،نا گزیر عدم است . که به وجود آمدن عدم امکان ندارد .چون وجود (هستی ) خداست .ناگزیر هر چه هست و از جمله انسان ، خدا می باشد . 

افلاطونیون جدید هم براساس نظریه های مختلف،به چند مکتب منقسم شدند :

1-بعضی از افلاطونیون جدید ، انسان و سایر موجودات جهان را خدا می دانستند و منصور حلاج ، صوفی معروف که با طرز فجیعی کشته شد از اینگونه اشخاص بود و "اناالحق "،یعنی من خدا هستم ،می گفت .

2-دسته ای دیگر از این گروه عقیده پیدا کردند که انسان از خدا هست ولی خدا نیست. مثل نور که از خورشید است ولی خورشید نیست . 

3-دسته ای دیگر از افلاطونیون جدید عقیده داشتند که بر اثر خلقت ،مخلوق از خالق جدا شده است ولی امیدواری هست که به خالق به پیوندد.

نتیجه اینکه : 

عشق ، در تمام مکتب های افلاطونیون جدید دارای اهمیت بوده و همه عقیده داشتند که باید به همنوع و موجودات دیگر اعم از حیوان و گیاه و جماد و به طریق اولی به خالق عشق ورزید ، زیرا که همه خدا هستند (نظریه دسته اول )یا همه از خدا هستند (دسته دوم ) و یا امیداواری هست که همه روزی به خدا به پیوندند(دسته 3) .

جلال الدین رومی (مولانا )؛ در کتاب مثنوی معنوی خود ،فلسفه افلاطونیون جدید را به طرزی دلکش بیان کرده . به دیباچه کتاب مثنوی معنوی از بیت اول " بشنو از نی چون حکایت می کند " تا اولین بیت اولین داستان مثنوی معنوی " بود شاهی در زمان پیش از این " مراجعه شود . 

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۲
ایوب تفرشی نژاد

ابن سینا (ابو علی سینا )

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ق.ظ

ابو علی سینا ،ملقب به حجت الحق ، در سال 370 در نزدیک شهر بخارا به دنیا آمد . وی با خواندن تفسیر کتاب " حکمت الهی فارابی " از نظریات سقراط درس حکمت الهی را فراگرفت و در سن هیجده سالگی ، از تحصیل علوم بی نیاز شد . 

نظریه فلسفی ابن سینا :

در جهان هر چه هست ،به همان دلیل که هست ،جزو وجود است .وجود را خداوند ایجاد کرده است ولی؛ خود خدا ، سر سلسله موجودات نیست . یعنی خداوند که آفریدگار وجود است ، در خارج از حیطه موجودات قرار گرفته و نسبت به موجودات قدیم می باشد . هر چه هست ، از خداوند است ، اما خود خداوند در خارج از حیطه موجودات قرار دارد . 

وجود ، به عقیده ابن سینا : 

به عقیده ابن سینا ، وجود : 

- ماهیت است 

- خود وجود است . ماهیت هست اما ممکن است وجود بشود یا نشود .لیکن وجود وقتی ایجاد شد ، دارای ماهیت نیز می باشد . 

به عقیده ابن سینا ، همه چیز هست ولو وجود نداشته باشد .چون ماهیت آن وجود دارد .همانگونه که شعر هم بدون این که بوجود آمده باشد در ذهن انسان موجود است . 

به نظر ابن سینا موجودات دنیا بر سه قسم است : 

- ممتنع 

- ممکن 

- واجب 

اگر ماهیت یک وجود طوری بود که دانسته شد که بوجود نخواهد آمد ،آن وجود ممتنع است . 

ماهیتی که ممکن است منتهی به وجود بشود یا نشود ،مثل تمام چیزهائی که در این جهان بوجود می آید از جماد گرفته تا حیوان ،تمام این موجودات دارای ماهیت هستند . اما ممکن است وجود پیدا کند یا نکند . مثل باران که در آسمان وجود دارد ولی ممکن است ببارد یا نبارد . 

وجودی که از ماهیت جدا نیست و به وجود نیامدن آن وجود امکان ندارد و باید بطور حتم بوجود بیاید . 

وجود واجب ،ذات واجب الوجود ، یعنی خداوند است که موجودیت همه موجودات از اوست و فقط خداوند است که موجودیت همه موجودات از اوست و فقط خداوند است که دارای عنوان وجود واجب الوجود می باشد و جز او کسی و چیز ی این عنوان را ندارد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۰:۴۵
ایوب تفرشی نژاد

قبل ار ملاصدرا ، دو نفر از شعرای بنام و برجسته ایران ، جامی و فخرالدین عراقی ، عقاید ابن العربی را د راشعار خود ذکر کرده اند و نیز جلال الدین محمد بلخی ، صاحب مثنوی معنوی در کتاب خود قسمتی از نظریه های ابن العربی را ذکر نموده است . 

ملاصدرا ، در کهک و در جلسه درس خود گفت که :

اسم کامل ابن العربی ؛ ابوبکر محمدبن الحاتمی الطائی می باشد .اجدادش از قبیله معروف طائی بوده اند . ابن العربی ، عاشق زنی مسن تر از خود شده و با او ازدواج می کند . اسم این زن ؛ فاطمه بوده است . فاطمه به این العربی می گوید : 

" تنها از راه علم و دانش نمی توان به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشق ، عبارتست از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن است . " 

ابن العربی به تشویق فاطمه وارد عرفان شد و سلوک در پیش گرفت .بطوریکه می گوید در سن هیجده سالگی ملهم شد و پیامبر اسلام را دید و به او گفت : 

" دل تو را از نور ایمان و عرفان روشن کردم و تو به حقیقت خواهی رسید ." 

از آن پس ابن العربی حس کرد که چیزهائی را می فهمد که د رگذشته قادر به ادراک آن ها نبود و با هر مسئله و معضل که مواجه می شود به سهولت حل می نماید و برای یافتن جواب هیچ مسئله ای در نمی ماند . 

در زمان حیات "ابن العربی "، در "شهر کوردو "واقع در اندلس دانشمندی موسوم به "ابو الولید" و معروف به " ابن الرشد " می زیسته است که با پدر ابن العربی آشنائی داشته است .وقتی آوازه ابن العربی جوان را می شنود ، از پدرش می خواهد که وسیله ملاقات او را با پسرش فراهم نماید . بالاخره ، پسر جوان به بهانه رساندن پیغامی به در خانه ابن الرشد روانه می گردد .ابن الرشد ، در را باز کرده و پسر جوان را با خود به داخل خانه برده و در کنار خودش می نشاند و با خوشحالی می گوید : 

بله 

پاسخ ابن العربی : 

بلی ، " ابن العربی می گوید که ؛ دریافتم که از جواب مثبت من ابن الرشد خیلی خوشحال شد و بعد از آن گفتم که ؛

نه "

جهره ابن الرشد با شنیدن پاسخ " نه " در هم شد و من دانستم که آن مرد برای چه از شنیدن جواب مثبت من خوشوقت گردید و آنگاه از شنیدن جواب منفی ،آثار اندوه در چهره اش نمایان شد . 

باز سکوت برقرار شد تا اینکه ابن الرشد گفت : 

به من اطلاع دادند که تو ملهم شده ای  و قلب تو منور گردیده و آن نور بقدری روشن است که تمام تاریکی ها را زائل می کند و تو می توانی همه چیز را بفهمی و هر مسئله و مشگل را حل کنی ،و اینک بگو؛ تو که می گویند نور معرفت به قلبت تابیده ،آیا موفق به یافتن حقیقت شده ای یا نه ؟ و اگر موفق شده ای بگو که حقیقت چگونه است ؟ 

پاسخ ابن العربی : 

گفتم ،وقتی تو از من پرسش کردی که " بلی " ؛ من فهمیدم چه می خواهی بگوئی و دانستم که می پرسی آیا من به حقیقت رسیده ام یا نه ؟و در جوابت گفتم که " بله " .و تو از شنیدن پاسخ مثبت من شاد شدی ؛آنگاه گفتم که "نه ".و مشاهده کردم که جواب منفی من تو را مهموم کرد .

من از آن جهت به تو پاسخ مثبت دادم که میدانم وارد شاهراه حقیقت شده ام و کسی که وارد شاهراه شود و را ه به پیماید ، بدون تردید به مقصد خواهد رسید . 

اما از این جهت جواب منفی دادم که هنوز به حقیقت نرسیده ام .چون را هپیمائی من تمام نشده است . معهذا از دور نور حقیقت را می بینم .همانطور که نور خورشید هنگامیکه قرص آفتاب پشت افق است از بالای افق دیده می شود . 

من از این جهت هنوز به حقیقت نرسیده ام که تمام مراحل عرفان را نپیموده ام و در حال سلوک (راهپیمائی ) هستم . ولی چون نورحقیقت را می بینم ، یقین دارم که به آن خواهم رسید . 

ابن الرشد پرسید که : 

 " این نور که تو اینک می بینی بتو چه آموخته است ؟ 

پاسخ ابن العربی : 

"این نوری که من اینک می بینم مرا سعادتمند کرده و احساس می کنم که مردی نیک هستم . زیرا همه را دوست می دارم و  در قلب من جز محبت وجود ندارد . و تمام آرزوهای من بر آورده می شود و هر گز از دم دسترسی به آنچه که آرزو دارم ناراحت نیستم . زیرا آرزوهای من طوری است که بر آوردن آن ها بدون اشکال است و هر گز آرزوئی نمی کنم که بر آوردن آن مستلزم تحمل رنج باشد یا اینکه نتوانم به آن برسم . چون در شاهراه حقیقت هستم و نور آن را از دور می بینم در قلب من هیچ نوع تردید راجع به مبدا وجود ندارد و ایمان دارم که خدا یکی است و همه چیز از خداست من هم بعد از اینکه مراحل سلوک را پیمودم به حقیقت یعنی خدا واصل خواهم شد . "

بزرگترین وحشت که د ردل های مردم وجود دارد ، بیم ترس از مرگ است و من با شادمانی بسوی مرگ می روم زیرا که میدانم یک عارف بعد از مرگ به خدا واصل خواهد شد . 

سوال : آیا عارف در حال حیات به خدا واصل می شود ؟ 

پاسخ : عارف بعد از این که مراحل سلوک را طی کرد ، به جائی می رسد که خدا را با چشم باطن می بیند و صدایش را با گوش باطن می شنود .اما ؛ به خدا ملحق نمی شود .برای اینکه جسم خاکی عارف مانع از این است که وی به خدا که جسم نیست ملحق گردد ،ولی همین که مرد ، به خدا ملحق می گردد  .

سوال : ابن الرشد پرسید : تو گفتی که همه چیز از خداست .آیا همینطور است ؟ 

پاسخ : بلی ، همینطور است .

سوال : در این صورت جسم خاکی عارف هم از خدا می باشد ؟

پاسخ : بلی همینطور است .

سوال : پس چرا عارف تا وقتی که زنده است و دارای جسم خاکی است ، نمی تواند به خدا ملحق شود . 

پاسخ : همه چیز از خدا است ولی رابطه آن ها با خداوند مانند رابطه نور آفتاب است با خود قرص خورشید و یا نور شمع است با خود شمع .نو رشمع از شمع می باشد و از آن جدا نیست و در عین حال جداست . اگر شمع روشن نباشد ، نورش وجود ندارد . اما نوری که از شمع به اطراف می تابد ،خود شمع نیست . جهان و موجوداتش نسبت به خدا همین طورند و از خدا هستند ، بدون اینکه خود خدا باشند . جسم خاکی عارف هم از خداست اما خود خدا نیست و لذا عارف ،ولو در حال حیات ،تمام مراحل سلوک را طی کرده باشد ،نمی تواند به خدا واصل گردد و جسم خاکی او مانع از وصال است . 

ابن الرشد ، د رمراکش زندگی را به درود گفت و موقع تشییع جنازه او متوجه شدند که وزن کتاب های تالیف شده اش از جنازه و تابوت او سنگین تر بوده است .

ابن العربی  در افریقا با دانشمندان مذاکره کرد . و پس از مذاکره با دانشمندان اندلس ،یک شب ،کیفیت روحی مخصوصی به او دست داد و در آن شب توانست به سلسله مراتب عرفانی پی ببرد و فهمید که :

1- جهان به وسیله یک قطب اداره می شود .

2- بعد از قطب ، دو امام وجود دارد .این دو امام د رمرحله ای مادون قطب واقع شده و وسیله جذب اشیاء و ذرات است .چنانچه مولوی می فرماید : 

ذره ذره کاندرین ارض و سماست 

جنس خود را همچو  کاه و کهرباست 

یکی از این دو امام جاذب است و دیگری مجذوب .اما نمی توان گفت که کدام یک از آن دو بیشتر تمایل به یکدیگر دارند . و باید گفت که تمایل هر دو برای رسیدن به هم ،مساوی است . 

3-مرتبه اوتاد که شماره اوتاد چهار تن است و این چهار تن بر چهار جهت اصلی فرمانروائی می کنند . 

4- مرحله ابدال که آن ها هفت تن می باشند که بر هفت اقلیم جهان حکومت می کنند . 

5-مرتبه نقبا که شماره آن ها دوازده است و آن ها حاکم بر دوازده برج هستند .

6- مرتبه نجبا که شماره آن ها هشت تن است که نماینده هشت سپهر می باشند . هشت سپهر عبارتند از : 

خورشید ، ماه ،زمین ،زهره ،مریخ ،مشتری ،زحل ،عطارد 

و همان شب به ابن العربی الهام شد که راه مشرق در پیش بگیرد .لذا به مکه رفت و پس از زیارت بیت خدا ، نوشتن کتابی به اسم  " فتوحات المکیه " آغاز نمود .سپس راهی بیابان های عربستان شد و حضرت خضر را دید . سپس حرفهائی را زد که برایش بسیار خطرناک بود.چون اکثر علماء قادر به درک گفته های او نبودند . لذا بالاخره ناچارا عازم قونیه شد و در آن جا شاگردی فدائی بنام " قونیوی " پیدا کرد که تا آخر عمرش وفادار بود و پس از مرگ او نسبت به تفسیر آثار او اقدام نمود . سپس رفت و تا آخر عمرش در آن جا ماند . و وقتی که زندگی را بدرود گفت ، او را د رمنطقه " صالحیه " واقع در دمشق دفن کردند که هنوز هم زیارتگاه است . 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۱
ایوب تفرشی نژاد

معنای بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ب.ظ

شیخ بهائی ، در حضور شاه عباس کبیر و طلاب محصل ، در پاسخ به سوال شاه عباس در خصوص معنای اولین آیه قران کریم ، چنین گفت :

معنای باطنی " رحمن " یعنی رحم کننده ای که صفت ترحم ، جزو ذات اوست و رحیم ، صفت کسی است که ترحم جزو ذاتش نیست .مثل ابنای بشر که گاهی ممکن است دارای ترحم باشند و گاهی نباشند . 

خداوند که رحمان است و ترحم جزو ذات اوست ،چگونه ممکن است رحیم باشد ؟ 

یکی دیگر از صفات خداوند که جزو ذات او می باشد ،عدل است .و اگر خدا عدل نمیداشت ،با توجه به اینکه رحمان است و ترحم جزو ذات اوست ، تمام بندگان گناهکار می باید به بهشت بروند .زیرا خداوند همه را مورد ترحم قرار می داد و می بخشود . ولی عدل خداوند ،اقتضا دارد که بنده گناهکار کیفر به بیند و بنده ای که به وظایف خود عمل کرده باشد ،پاداش دریافت کند . آنچه که سبب می شود توبه گناهکار مقبول درگاه خداوند واقع گردد این است که خداوند رحیم است و قبل از اینکه توبه کند مورد رحم پروردگار قرار نمی گیرد . پس صفت رحیم ؛ مانند صفت رحمان جزو ذات خداوند نیست و صفتی است که خداوند گاهی ممکن است دارای آن باشد و گاهی نباشد . فقط برای ما مشخص نیست که نوع ترحم پروردگار ، مثلا در مورد جامدات چگونه است . 

هنگامی که خداوند ترحم ندارد ،با عدالت خویش با بندگان رفتار می کند ولی توبه بنده گناهکار ترحم پروردگار را به جوش می آورد و او بخشوده می شود . و شایان توجه است که در اولین آیه قران ،بنام خداوند دانا و توانا گفته نشده است بلکه گفته شده است که بنام خداوند رحمن و رحیم ؛ تا اینکه بندگان خدا به رحم کردگار اتکا ء داشته باشند و بدانند که ترحم خالق همواره ملجاء مخلوقات می باشد . 

شاه عباس دوباره سوال می کند که :

- بزرگترین صفت مرد چیست ؟ 

پاسخ : سخاوت 

- برجسته ترین صفت زن چیست ؟ 

پاسخ : عصمت 

- برجسته ترین صفت پادشاه چیست ؟ 

پاسخ : عدالت 

- برجسته ترین صفت خدا چیست ؟ 

پاسخ : تمامی صفات خداوند 

- زیارت اجرش پیاده بیشتر است یا سواره ؟ 

پاسخ : مسافر در راه وصل به محبوب ، هرقدر رنج به بیند ، لذتش از وصال بیشتر خواهد بود .

ملاصدرا ،نوعی حکمت (فلسفه ) ابداع نمود و نام آن را " عرفان شیعی " نهاد . ملاصدرا اعلام کرد که هر عالمی که از عرفان شیعی اطلاعی نداشته باشد نمی تواند رهبری شیعیان را به عهده بگیرد و چون علمای اصفهان هیجکدام به این فلسفه تسلط نداشتند ،صلاحیت تدریس در مدرسه ها را از دست دادند و این امر باعث شد که شکایت پیش شاه عباس برندو شروع به سعایت و بدگوئی از او نمایند . شاه عباس در مورد شکایت علما اندیشید و بر خلاف میل خود دستور اخراج ملاصدرا را از اصفهان و کلیه شهر های بزرگ داد . ملاصدرا بناچار راه مورچه خورت در پیش گرفت و از آنجا به کهک قم رفته و در آن محل منزل گزید . ملاصدرا در کهک ، به مدت دو سال تنها بود . ولی بعد از دو سال ، طالبین حقیقت از شهرهای مختلف ایران به سراغش رفتند . در این مدت دو سال ، ملاصدرا به علت عدم دسترسی به کتاب ، شروع به نوشتن کتاب نمود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۸
ایوب تفرشی نژاد

 

بشنو از نی چون حکایت می کند 

از جدائی ها شکایت     می کند 

منظور مولانا از نی ، انسان است که به خاطر جدائی از اصل خود ؛ ناله ها می کند .انسان به سبب جدا شدن از عالم مجردات و فضای یکتائی ،ناراحت است و روح غریبش که به عالم مادیات سفر کرده، و با این عالم مادی  سنخیتی ندارد ، از این جدائی شکایت می کند که مولانا بیان این احساس غربت و دلتنگی انسان ؛برای رسیدن به اصل خود را به ناله نی تشبیه می کند .

سفر روح از کجا و چگونه آغاز شده است ؟ 

تاریخچه ارتقاء روح انسان ؛به تکامل تدریجی آگاهی مربوط می شود که حاصل آن آگاهی کامل است و مخصوص انسان می باشد . نقطه آغاز ارتقاء آگاهی از جمادات شروع شده و پس از تکامل در نباتات و سپس حیوانات ، به صورت آگاهی تکامل یافته به انسان رسیده است . این آگاهی هنوز خام است .یعنی با این که جمادات و نباتات و حیوانات از این آگاهی بر خوردار هستند ولی خودشان به این آگاهی یا هشیاری اگاه نیستند . 

هشیاری خام تکامل یافته در جهان مادی توسط بچه و به مدت نه ماه در جنین مادر به تکامل خود ادامه می دهد و پس از نه ماه در جهان خاکی پا به عرصه حیات می گذارد .با بزرگ شدن بچه ، هشیاری جذب ذهن شده و با اقلام این جهانی هم هویت می شود . از اشعار مولانا جلال الدین رومی چنین بر می آید که انسان در سنین حدود ده تا بیست سالگی بایستی که هشیاری را از ذهن بیرون کشیده و یا از ذهن مرده و به زندگی زنده شود. ولی به سبب وجود اشکال در روش های تعلیم و تربیت در خانواده و نیز در اجتماع ،و عشقی نبودن ارتباطات؛ اغلب انسان ها در سنین بالاتر نیز در ذهن خود اسیر بوده و اصولا اطلاعی از رسالت انسان و هدف نهائی از خلقت خود را ندارند . 

هشیاری متولد شده از ذهن ، هشیاری خالص است .و کسی که هشیاری خالص دارد ، به زندگی وصل بوده و این زندگی است که برکت و انرژی زنده خود را از او به جهان مادی سرازیر می کند .زندگی است که به او می گوید که چه کند و چه بگوید و چگونه به بیند و . . . . یعنی که هشیاری خالص که به آن هشیاری حضور می گوییم ؛دید انسان را از دید مادی به حضور تغییر می دهد . زمانی که هشیاری در ذهن انسان به خواب رفته است , به علت هم هویت بودن با اقلام مادی ، هشیاری جسمی نامیده می شود ، ولی وقتی که هشیاری در ذهن بیدار شده و از ذهن خارج می شود که آن را مردن به ذهن نامیده اند، به هشیاری حضور تبدیل می شود . 

 چنین شخصی در اختیار زندگی است و مامور پخش برکت ،انرژی ، وخرد زندگی ،در  جهان هستی است . پیمانه اش را از عشق پر می کند و در جهان هستی می ریزد . عشق را در جهان پخش می کند . در نگاهش عشق می جوشد و به هر کس که نگاه می کند ، او را زندگی می بیند . خشمگین نمی شود .کینه و عداوت ندارد . لطیف است و نرم خو .قضاوت نمی کند .اغلب در سکوت است . اظهار نظر نمی کند مگر در مواقع ضروری . سعی در اصلاح دیگران ندارد . تنها خودش را در زیر نورافکن قرار داده و سعی د راصلاح خود دارد . و می داند که در این جهان هر کسی مسئول اصلاح خودش است و از دیگران به او ارتباطی ندارد . 

و خلاصه این که چون نوای نی غم انگیز است ، عرفا ، تلخی هجران را به  نوای نی تشبیه کرده اند . زیراکه جایگاه اصلی انسان قبل از آمدن به این جهان ، ماورای طبیعت بوده است ، وجدائی از آن جهان غیب و بی فرمی و اسیر شدن در کالبد مادی ،سوزش و تلخی هجران را به همراه داشته است .

کز نیستان تا مرا ببریده اند 

از نفیرم مردو زن نالیده اند 

نی می گوید که چون مرا از نیستان که محل زندگی من بوده است بریده اند و دور کرده اند ،از ناله اش بخاطر این دوری است که مردو زن نالیده اند. 

در این بیت  منظور مولانا از مرد و زن شاید این معنی معمولی آن نباشد و این عارف بزرگ و توانا  از جنبه های فاعلی و مفعولی موجودات  صحبت می کند .منظور از جنبه فاعلی اسما خداوندی و حالت مفعولی ماده و شئون آن می باشد . 

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق  

تا بگویم شرح   درد       اشتیاق

برای شرح دادن درد اشتیاق به سینه ای نیاز است که از درد فراق پاره پاره شده باشد . زیرا که درک و لمس چیزهائی که تجربه نشده است ، سخت است . مثلا کسی که درد هجران نکشیده است ، نمی تواند سختی و سوز این درد را درک کند . و کسی که به وصل معشوق نرسیده باشد نمی تواند شوق وصال را دریابد .

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل             خویش

من به هر جمعیتی نالان          شدم

جفت بد حالان و خوش حالان   شدم

هر کسی از ظن خود شد یار      من

وز درون من    نجست   اسرار    من

هر کسی که از اصل خودش دور مانده باشد ، جویای روزگار وصل خودش است . (شاید منظور فلسفه بازگشت به اصل مورد نظر باشد . ) مولانا می فرماید که : من با هر جمعیتی هم نشین بوده ام و یار و نزدیک بد حالان و خوش حالان شده ام .هر کسی از طریق ظن خود یار من می شود و کسی از درون من جویای اسرار من نیست . یعنی که خوشحال ، عوامل خوشحالی خود را در من نیز موثر می داند و فکر می کند آن چیزی که موجب خوشحالی او شده است می تواند موجب خوشحالی من نیز بشود و بر عکس .

در جهان هستی هیچ چیز دارای ثبوت نیست و بازگشت به اصل امکان پذیر نمی باشد . وهیچ حقیقتی در جهان تکرار پذیر نمی باشد .فقط از آن جائی که انسان در سیر تکاملی خود رو به سوی بی نهایت  می رود ، از این قانون مستثنی می باشد .

سر من از ناله من دور            نیست

لیک چشم و گوش را آن نور    نیست

تن ز جان و جان ز تن   مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور    نیست

اگر انسان ها چشم بینا و گوش شنوا داشتند ، می توانستند که از طنین ناله های من اسرار دل مرا دریابند . مثل جان و تن انسان که نسبت به هم  خیلی نزدیک هستند ولی ،دید جان از سوی تن امکانپذیر نیست .

چرا روح قابل رویت برای انسان نیست ؟

استاد علامه جعفری  در کتاب تفسیر مثنوی معنوی  در این خصوص می فرمایند که :

1- مفاهیمی را که حواس انسانی به ذهن تحویل می دهند ، و از آن ها موضوعات و مسائلی را می سازد ، همگی محدود و مشخص می باشند . در صورتی که ما بایستی برای شناسائی روح ، فعالیت در بی نهایت را هم که یکی از خصائص روح است مشاهده کنیم . و مشاهده بی نهایت با بی نهایت بودن ساگار نیست زیرا که هر مشهودی نهایتی دارد .

2- "خود "ما را آن چنان که تصور می کنیم ،روح برای ما مطرح می سازد . چگونه می توان با ساخته روح خود روح را شناخت .

3- خود هشیاری یکی از خواص عالی روح انسانی است .و تا خودهشیاری نباشد ما روح را در نخواهیم یافت . و همین که خواستیم آگاهی به خود پیدا کنیم ،اتحادی میان درک کننده و درک شونده صورت می گیرد که در نتیجه همه روح برای شناسائی مطرح نمی شود .

4- جریان و حرکت در حقیقت روح آن چنان حکمفرما است که اگر ما بخواهیم نقطه ای از روح را برای شناسائی خود بر نهیم ،همان نقطه در جریان حرکت از ما  عبور نموده  تنها عکسی از آن در ذهن ما مخلوط با چیزهای دیگر باقی مانده است . و لذا  تا کنون هیچ یک از روانشناسان و فلاسفه و انسان شناسان بطور عموم نتوانسته اند حقیقت روح را برای ما بیان کنند .

در این تفسیر از کتاب تفسیر مثنوی معنوی علامه استاد جعفری و جناب آقای مهندس پرویز شهبازی بهره گرفته شده است . 

ادامه دارد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۹
ایوب تفرشی نژاد

هفت وادی سلوک (2)

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ق.ظ

 

این عالم چیست ؟ 

گفت هست این عالم پر نام و ننگ 

همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ 

گر بدست آن نخل را مالد کسی

 آن همه یک موم گردد بیشکی

                                                                         

  چون همه موم است دیگر چیز نیست

وآنکه چندین رنگ آن خونیز نیست

 چون یکی باشد همه نبود دوئی

  هم منی بر خیزد این جا هم توئی 

=====================

مرد سالک چون به حد دل رسید

اندرین ره چون بدین منزل رسید

بشنود از وی سخن ها آشکار

هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جز او کس را نبیند یک زمان

هم جز او کس را نداند در جهان

هم درو هم زو و هم با او بود

هم برون از هر سه این نیکو بود

هر که در دریای وحدت گم نشد

گر همه آدم بود مردم نشد

هر که از اهل هنر وز اهل غیب

آفتابی دارد اندر جیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب

با خودش گیرد بر اندازد نقاب

هر که او در آفتاب خود رسید

تو یقین میدان ز نیک و بد رهید

تا تو باشی نیک و بد این جا بود

چون تو گم گشتی همه سودا بود

مرد سالک چون رسید این جایگاه

جایگاه و مرد بر خیزد ز راه

گم شود زیرا که پیدا آید او

گنگ گردد زانکه گویا آید او

جرو گردد کل شود نه کل نه جزو

صورتی باشد عجب نه جان نه عضو

هر چهار آید برون از هر چهار

صد هزار آید برون از صد هزار 

- لقمان سرخسی معروف گفت : 

ای خدای بزرگ ، پیرم و سرگشته و گم کرده راه ، بنده ای که در بندگی پیر شده باشد او را شاد می کنند و او را آزاد می کنند ، من اکنون در بندگی پیر شده و موی سیاهم را چون برف سفید کرده ام . بنده غم کشم ، شادیم به بخش و پیر گشتم ، خط آزادیم به بخش .هاتفی پاسخ داد : 

" ای بنده خاص خاص حرم ما ، هر کسی که از بندگی خلاصی خواهد ، عقل و تکلیف از او زایل می شود .این هر دو را ترک کن و به درون آی " . 

گفت الهی من تو را خواهم مدام 

عقل و تکلیفم نباید و السلام 

پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون 

پای کوبان دست می زد در جنون 

گفت اکنون من ندانم کیستم 

بنده باری نیستم ، پس چیستم 

بندگی شد محو و آزادی نماند 

ذره ای د ردل غم و شادی نماند 

بی صفت گشتم ، نگشتم بی صفت 

عارفم اما ندارم معرفتن 

من ندانم من توام یا تو منی 

محو گشتی در تو و گم شد منی 

============

روزگاری شد که باشد بیشکی 

هم تو من هم من تو  و آن هر دو یکی 

تو منی یا من توام چند از دوئی 

یا تو ام من یا تو من یا من توئی 

چون تو من باشی و من تو برده ام 

هر دو تن باشیم یک تن والسلام 

تا دوی بر جاست در شرکت نیافت 

چون دوئی بر خاست توحیدت بتافت 

تو درو گم گرد تو حید این بود 

گم شدن گم کن که تفرید این بود 

////////////

ششمین وادی ، وادی حیرت است که : 

بعد از آن وادی حیرت آیدت 

کار دایم درد و حسرت آیدت 

آه باشد درد باشد سوز هم 

روز و شب باشد نه شب نه روز هم 

مرد حیران چون رسد این جایگاه 

در تحیر مانده و گم کرده راه 

گم شود در راه حیرت محو و مات 

بی خبر از بود خود و از کاینات 

هر که زد توحید بر جانش رقم 

جمله گم گردد ازو او نیز هم 

گر بدو گویند هستی یا نه ای 

سر بلند عالمی  ، پستی ، که ای ؟ 

د رمیانی ، یا برونی ، از میان 

بر کناری یا نهانی یا عیان 

فانئی یا باقئی یا هر دوئی 

هر دوئی یا تو نه ای یا نه توئی 

گوید اصلا می ندانم چیز من 

وین ندانم ، هم ندانم نیز من 

عاشقم ، اما ندانم بر کیم 

نی مسلمانم نه کافر ، پس چیم ؟ 

لیکن از عشقم ندارم آگهی 

هم دلی پر عشق دارم هم تهی 

///////

زین عجب تر حال نبود در جهان

حالتی نی آشکارا نی نهان

 نی توانم گفت ، نی خاموش بود

نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می گردد ز جان

 نه از و یک ذره می یابم نشان

 دیده ام صاحب جمالی کز کمال

 هیچ کس ندهد نشان در هیچ حال 

 

 

نیست پیش چهره او آفتاب 

 

ذره ای ، والله اعلم بالصواب

چون نمی دانم چه گویم بیش از این

گر چه او را دیده ام من پیش از این

من چو او را دیده و نا دیده ام

درمیان این و آن شوریده ام

 هفتمین وادی ، وادی فقر و فنا است که :

بعد از این وادی فقر است و فنا

کی بود این جا سخن گفتن روا

عین این وادی فراموشی بود

گنگی و کری  و بیهوشی بود

صد هزاران سایه جاوید تو

گم شده بینی ز یک حورشید تو

بحر کلی چون به جنبش کرد رای

نقش ها در بحر کی ماند به جای

هر دو عالم نقش این دریاست بس

هر که گوید نیست این سوداست بس

هر که در دریای کل گم بوده شد

دائما گم بوده و آسوده شد

دل در این دریا بدین آسودگی

می نباید هیچ جز گم بودگی

گر از این گم بودگی بازش دهند

صنع بین گردد بسی رازش دهند

سالکان پخته و مردان مرد

چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم زین پس چه سود

لا جرم دیگر قدم کس را نبود

چون همه در گام اول گم شدند

تو جمادی گیر اگر مردم شدند

گر پلیدی گم شود در بحر کل

در صفات خود فرو ماند بذل

لیک اگر پاکی درین دریا شود

از وجود خویش نا پیدا شود

جنبش او جنبش دریا بود

او چو نبود در میان زیبا بود

بود او و او بود چون باشد این

از خیال و عقل بیرون باشد این 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۴۴
ایوب تفرشی نژاد

هفت وادی سلوک (1)

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ق.ظ

 

از نظر عطار نیشابوری ، هفت وادی سلوک که سالک راه عرفان باید به پیماید ، به شرح زیر می باشد : 

1- وادی طلب 

2- وادی عشق 

3- وادی معرفت 

4- وادی استغنا 

5- وادی توحید 

6- وادی حیرت 

7- وادی فقر و فنا 

عطار نیشابوری ،پس از بیان هفت وادی عرفان ، به شرح تک تک وادی ها شروع کرده و می گوید  :

اول وادی طلب است . در این وادی :

جدو جهد اینجاست باید سال ها 

زانکه این جا قلب گردد    حال  ها 

مال این جا بایدت انداختن 

ملک این جا بایدت در باختن 

در میان خونت باید آمدن 

و ز همه بیرونت باید آمدن 

چون نماند هیچ معلومت بدست 

دل بباید پاک کرد از هر چه هست 

چون دل تو پاک گردد از صفات 

تافتن گیرد ز حضرت نور  ذات 

چون شود آن نور بر دل آشکار 

در دل تو یک طلب گردد هزار 

گر شود در راه او آتش پدید 

ور شود صد وادی ناخوش پدید 

خویش را از شوق او دیوانه وار 

بر سر آتش زند  پروانه   وار 

سرطلب گردد ز مشتاقی خویش 

جرعه ای می خواهی از ساقی خویش 

جرعه ای زان باده چون نوشت شود 

هر دو عالم کل فراموشت شود 

غرقه دریا به ماند خشگ لب 

سر جانان می کند از جان طلب 

ز آرزوی آنک سر بشناسد او 

ز اژدهای جان ستان نهراسد او 

کفر و ایمان گر بهم پیش آیدش 

در پذیرد تا دری بگشایدش 

چون درش بگشاد چه کفر و چه دین 

آنکه نبود ز آن سوی در آن و این

 دوم وادی عشق است که :

بعد از آن وادی عشق آید پدید

 غرق آتش شد کسی کانجا رسید  

 عاشق آن باشد که چون آتش بود  

 گرم رو سوزنده و سرکش بود

   عاقبت اندیش نبود یک زمان  

 غرق در آتش چو آن برق جهان  

  لحظه ای نی کافری دارد نه دین  

  ذره ای نی شک شناسد نی یقین  

 نیک و بد در راه او یکسان بود  

 خود چو عشق آمد نه این نه آن بود  

 دیگران را وعده در فردا بود  

 لیکن او را نقد هم این جا بود  

 تا نسوزد خویش را یکبارگی  

  کی تواند رست از غم خوارگی

   عقل در سودای عشق استاد نیست  

 عشق کار عقل مادر زاد نیست  

 عشق این جا آتش است و عقل دود  

 عشق جون آمد گریزد عقل زود  

  گر ز غیبت دیده ای بخشند راست  

 اصل عشق آن جا به بینی کز کجاست

   گر تو را آن چشم غیبی باز شد  

 با تو ذرات جهان همراز شد  

 مرد کار افتاده باید عشق را  

  مردم آزاده باید عشق را  

 زنده دل باید در این ره مرد کار

تا کند در هر نفس صد جان نثار  

وادی سوم وادی معرفت است که :

چون بتابد آفتاب معرفت

  از سپهر این ره عالی صفت

 هر تنی بینا شود بر قدر خویش

باز یابد در حقیقت صدر خویش

سر ذاتش چون بر او روشن شود

گلخن دنیا بر او گلشن شود

مغز بیند از درون نی پوست او

چون نه بیند ذره ای جز دوست او

هر چه بیند روی او بیند مدام

ذره  ذره کوی او بیند تمام

صد هزار اسرار از زیر نقاب

روی می بنمایدش چون آفتاب

صد هزاران مرد گم گردد مدام  

تا یکی اسرار بین گردد تمام

 گر ز اسرارت شود ذوقی پدید

  هر زمانت نو شود شوقی پدید  

خویش را در بحر عرفان غرق کن

  ورنه باری خاک ره بر فرق سر

 هر که مست عالم عرفان بود

  بر همه خلق جهان سلطان بو د  

ترک جان باید گرفت از روی دل

  تا چو مردان در رسی در کوی دل

 چهارم وادی ، وادی استغنا است که :

بعد از آن وادی استغنا بود

  نی در آن دعوی و نی معنا بود

  می جهد از بی نیازی صرصری  

می زند بر هم به یکدم کشوری  

هفت دریا یک شمر اینجا بود  

هفت دوزخ یک شرر این جا بود

  هشت جنت نیز آن جا مرده ای است  

هفت دوزخ هم چو یخ افسرده ایست  

گر دو عالم شد همه یکبار نیست  

در زمین ریگی همان  انگار نیست

  گر نماند از دیو و از مردم اثر

   از سر یک قطره باران در گذر  

 گر بریزد جمله تن ها بخاک  

 موی حیوانی اگر نبود چه باک

   گر شد این جا جز و و کل ای جان تباه

  کم شد از روی زمین یک پر کاه   

 پنجمین وادی ، وادی توحید است که : 

بعد از آن وادی توحید آیدت 

منزل تجرید و تفرید آیدت 

رویها چون زین بپایان در کشند 

جمله سر از یک گریبان  بر کشند 

گر بسی بینی عدد گر اندکی 

آن یکی باشد در این ره آن یکی 

چون یکی باشد یک اندر یک مدام 

آن یکی اندر یکی باشد تمام 

نیست آن یک کان احد آید تو را 

زان یکی کاندر عدد آید ترا 

چون برون است این ز حد و از عدد 

از ازل قطع نظر کن و ز ابد 

چون ازل گم شد ابد هم جاودان 

هر دو را کی هیچ باید در میان 

چون همه هیچی بود هیچ اینهمه 

کی بود در اصل جز پیچ اینهمه 

ادامه دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۸
ایوب تفرشی نژاد

غم از دیدگاه مولانا

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۵ ق.ظ

 

غم و حزن در کتب صوفیه  و عرفا حکایتی دیگر دارد . در باره غم گفته اند که غم ،غلبات احوال معشوق بر عاشق است و یا حالتی است که عاشق در مقابل هجوم خیال معشوق دارد . 

خوشا وقت شوریدگان غمش 

اگر زخم بیند اگر مرهمش 

عشق پیش از آنکه بجائی در آید ، حزن را می فرستد تا جایش را تمییز کند .چنانکه در کتاب  " مونس العشاق " سهروردی آمده است که : 

" حزن وکیل در عشق است .زیرا ،حزن و اندوه و غم می توانند سینه و آئینه دل را صاف کنند . " 

ناصحم گفت بجز غم چه هنر دارد عشق 

گفتم ای ناصح مشفق هنری بهتر از این ؟ 

سهروردی در همان کتاب مونس العشاق معتقد است که آفرینش به سبب اصل حسن ، عشق ، و حزن بر می گردد . 

در روایات و احادیث آمده است که : 

" مومنان و معصومان حزن و اندوهشان در دل است و شادمانی و سرور در چهره شان " .

از امام صادق (ع) نقل شده است که می فرماید : 

" حزن از علائم و آثار مردان با معرفت است و آن به خاطر القاآت غیبی و واردات بسیاری که بر قلوب آنان وارد می شود و هم به سبب افتخار درک سایه ، و پوشش بزرگواری و عظمت پروردگار متعال است . " 

در کتاب " نفخه الروح و تحفه الفتوح " آمده است که : 

" حزن حالتی است که چون بر سالک غالب شود و قایم گردد ، او را از غیر و اشتغال به غیر ، فانی گرداند و نتیجه آن اشفاق است " . 

- علل غم از نظر مولانا : 

1- غرور و خود بینی : 

از آنجا که انسان مغرور ، همه چیز را برای خود می خواهد ، چنین می اندیشد که همه امور مورد علاقه اش باید برای او فراهم باشد و از زوال و نیستی به دور . و وقتی که با نبود آن ها مواجه شود ، دچار غم و اندوه می شود . 

اینهمه غم ها که اندر سینه ها ست 

از بخار و گرد باد و بود ما است 

و چون یکی از نتایج غرور و خود بینی ، بی ادبی و بی باکی است که خود بی ادبی باعث غم و اندوه می شود .مولانا در بیان ضررهای بی ادبی می فرماید که : 

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم 

ان ز بی باکی و گستاخی است هم 

هر که بی باکی کند در راه دوست 

رهزن مردان شد و نامرد او ست 

در غزلیات شمس نیز " با خود بودن " را عامل غصه و غم می داند و چاره آن را در بی خودی ارائه می دهد . 

آن نفسی که با خودی بسته ابر غصه ای 

وان نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت 

 

2-جفا کردن با عقل کل و فرو رفتن در معاصی و شهوات:

منظو از عقل کل ، خداوند است . مولانا معتقد است که مجموع عالم ، صورت عقل کل است .چون با عقل کل به کژ روی و جفا کردی ، صورت عالم تو را غم فزاید . 

کل عالم صورت عقل کل است 

کو ست با بای هر آنک اهل قل است 

چون کسی را عقل کل کفران فزود 

صورت کل پیش او هم سگ نمود 

من که صلحم دایما با این پدر 

این جهان چون جفت هستم در نظر 

هر زمان نوصورتی و نو جمال 

تا ز نو دیدن فرو میرد ملال 

مولانا می گوید که هر معصیتی موجب دل گرفتن می شود که نمونه آن را هم دلتنگی سارق ذکر می کند. 

در معاصی قبض ها دلگیر شد 

قبض ها بعد از اجل زنجیر شد 

درد چون مال کسان را می برد 

قبض و دلتنگی دلش را می خلد 

او همی گوید عجب این قبض چیست 

قبض آن مظلوم کز شدن گریست 

در دفتر پنجم نیز آمده است : 

هیچ اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و در دسر 

لیک بی اصلی نباشد این جزا 

بی گناهی کی برنجاند خدا 

آنچه اصل است و کشنده آن شی است 

گر نمی ماند به وی هم از وی است 

پس بدان رنجت نتیجه زلتی است 

آفت این ضربتت از شهوتیست 

3- دوری از معشوق و اصل خود و اسیر صفات سفلی شدن : 

چون نتیجه هجر همراهان غم است 

کی فراق روی شاهان زان کم است 

ما بدین درگه ملولان نیستیم 

تا ز بعد راه هر بیستیم 

دل فرو بسته و ملول آن کس بود

کز فراق یار در محبس بود 

مولانا هنگام تشبیه روح انسان به پرنده ای که از هوای قابل پراز خود جدا مانده و اسیر زمین شده است و بدین سبب دچار غصه و اندوه گشته است می گوید : 

مرغ پرنده چو ماند در زمین 

باشد اندر غصه و درد و حنین 

باری وقتی مرغ روح نتواند به عالم بالا طیران کند ، از اسارت در زمین و گرفتاری در زندن سفلی دچار ملال می گردد .او باید این ملال را درک کند و قدرت پرواز را در خود تقویت نماید . در این صورت است که می تواند هم چون طیور الصافات بر پرد . 

چون ملالم گیرد از سفلی صفات 

بر پرم همچون طیور الصافات 

4- آرزوهای دراز : 

در نظر مولانا ، یکی از علل غم ، طول امل و آرزوست . 

آدمی را عجز و فقر آمد امان 

از بلای نفس پر حرص  غمان 

آن غم آمد آرزوهای فضول 

که بدان خو کرده آن سایه غول 

5- ترک ورد و ذکر : 

وقتی انسان از یاد خدا غفلت ورزد و دچار نسیان شود ، اگر خداوند به دل او غمی وارد کند که او را از خود بر آورده و بسوی خدایش رهنمون گردد . در این جا غم به موجب : 

ای دل چون عتاب و غم هستی نشان مهر او 

ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری 

تنها برای ادب کردن و یاد آوری و نشان دادن مهر خدا به بنده می باشد . 

6- نداشتن سرور و راهنما : 

یکی از علل مردگی دل و پژمردگی روان ، نداشتن راهنما و یا ترک او و  پیروی نکردن از اوست . 

اینهمه که مرده و پژمرده ای 

زان بود که ترک رهبر کرده ای 

7- فعل انسان : 

مولانا غم را زاده عمل خود بشر می داند . 

پس تو را هر غم که پیش آید ز درد 

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد 

8- خیال و هستی مادی : 

هستی از نظر مولانا به سه دسته تقسیم می شود : 

الف - عدم 

ب - خیال 

ج - عالم ماده و طبیعت 

منظور از عدم ، عالم غیب و ماورای طبیعت است که در آنجا هیچ تنگی و محدودیت نیست و همه چیز آن بی نهایت است . در آنجا غمی نیست . 

هر کی بالاست مر او را چه غم است 

هر کی آنجاست مر او را چه غم است 

این عدم خود چه مبارک ای است 

که مددهای وجود از عدم است 

عالم خیال ، یک مرتبه و تنگ تر و پائین تر از عالم عدم است و آن همان است که ما در خواب اشیائی را می بینیم که مادی نیستند . اما به عدد و صورت دارند .قدم نهادن عارف و سالک در این راه سبب غم و اندوه می شود . چرا که دیگر از آن وسعت و عظمت عالم عدم خبری نیست . عالم ماده و طبیعت عالم ترکیب و اضداد است . از هر دوی آن ها محدود تر و تنگ تر است . بودن عارف در این عالم نیز موجب غم است . چه اینکه این عالم از عالم عدم و خیال محدود تر است . در حالی که عارف تنها زمانی عاری از غم است که مرغ روحش در عالم عدم پرواز کند و از این تنگی رهائی یابد . 

تنگ تر آمد خیالات از عدم 

زان سبب باشد خیال اسباب غم 

باز هستی تنگ تر بود از خیال 

زان شود در وی قمر ها چون هلال 

باز هستی جهان حس و زنگ 

تنگ تر آمد که زندانی است تنگ

علف غم به یقین عالم هستی باشد  

جای آسایش ما جز که عدم نیست برو 

 

 

 

 

9- شناساندن شادی :

خداوند رنج و غم را از برای آن آفرید تا خوشدلی  شادی را بشناساند .

رنج و غم را حق پی آن آفرید

تا بدین ضد  خوشدلی آید پدید

عوامل بر طرف کننده غم :

1- سرعت جریان روح عارف :

هر چه که روح بزرگتر و جریان آن سریع تر باشد ، نقطه های تصورات ،خیالات و تجسمات و . . . با سرعت بیشتری به جریان آفتاده و عبور می کند . در نتیجه در درون مردان الهی ، غم و اندوه بدون اینکه توقفی به خود راه دهد ، با سرعت می گذرد .

چون بغایت تیز شد این جو روان

غم نیاید در ضمیر عارفان

چون بغایت همتلی بود  شتاب

پس نگنجد اندرو  الا که آب

2- با حق بودن :

در برابر لذت ها و خوشی های زود گذر این دنیا ، بایستی به حق متوسل شد و حود را در او گم کرد . مولانا در این مورد از دانه پر مغزی که در خاک محو می گردد و در نتیجه از قبض در آمده و بسط می شود .در واقع او روح انسانی را در نظر دارد که هنگام محو شدن د رحق و زایل شدن صفات بشری اش ، از دل گرفتگی به در می آید .

دانه پر مغز با خاک شدم

خلوتی و صحبتی کردار کرم

خوشیتن در خاک کلی محو کرد

تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

از پس آن محو قبض او نماند

پر گشاد و بسط شد مرکب براند

در غزلیات شمس نیز مست خدا شدن را چنین به نظم بیان می کند :

تا نشوی مست خدا ، غم نشود از تو جدا

تا صفت گرگ دری ، یوسف کنعان  نبری

و یا در جائی دیگر می فرماید :

گر صید خدا شوی ، ز غم رسته شوی

گر در صفت خویش روی ، بسته شوی

میدانک وجود تو حجاب ره تو است

با خود منشین که هر زمان خسته شوی

3- شراب :

مولانا تنها شراب معرفت و باده منصوری را زایل کننده غم می داند .

عاشق به جهان چه غصه دارد

تا جام شراب وصل بر جاست

4- عشق :

عاشق هر چه جز معشوق باقی را فانی می یابد و هیچ چیز به جز او در دلش جای نمی گیرد  . لاجزم وقتی که عشق آید ، غم هم رخت بر می بندد.

ره آسمان درون است ، پر عشق را به جنبان

پر عشق چون قوی شد غم نردبان   نماند

5- سبزه :

دیدن سبزی و بودن در طبیعت نیز زایل کننده غم است . علت غم های مادی بشری ، دور افتادن از طبیعت است و در دامن طبیعت شادی و شعف وصف ناپذیری انسان را فرا می گیرد .

6- صبر :

صد هزاران کیمیا حق افرید

کیمیائی هم چو صبر آدم ندید

7-ذکر نام پاک :

ذکر نام پاک خداوند ، انسان را از غم دور می کند .

8- انسان :

درمان غم و اندوه در خود انسان است . همانگونه که عامل غم و اندوه نیز خود انسان می باشد .

تو درمان غم ها ز بیرون مجوی

که با زهر و درمان غمها توئی

به نظر مولانا ، دهنده غم ، خداوند است . و عکس العمل نیکو در مقابل غم ، از نظر مولانا ، استغفار است و بایستی از خد اوند طلب بخشش کرد .

- فایده و اثر غم و پذیرش آن از سوی عارف :

غمی که نه از روی اختیار و نه به سبب امور دنیوی باشد بی تردید در تکامل و ارتقای روحی انسان موثر است .

چون جفا آری فرستد گوشمال

تا ز نقصان واروی سوی کمال

شاد شو از غم که غم وام لقاست

اندین ره سوی پستی ارتقاست

باری هدف نهائی تکامل ، قرب حق ات . فرد با درد و غم بیشتر به یاد خدا می افتد و در نتیجه با خواندن خدا ، حق هم او را یاد می کند . چنانکه در مثنوی پس از اشاره به ملک و مال فرعون می گوید :

در همه عمرش ندید او درد سر

تا ننالد سوی حق آن بد گهر

درد آمد بهتر از ملک جهان

تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی درد از افسردگی است

خواندن با درد از دلبردگی است

سپس ، از کفران تیره بخت و نزدیکی نیک بخت به حق ، در هنگام رنج سخن می راند و نیز پاک کردن دل از غیر که در نتیجه انسان را به خدا نزدیک می کند ، از اثرات غم است .عرفا رنج و غم را ارج زیادی می نهند و اعتقاد دارند که اندوه انسان را از طعام و از گناه باز می دارد . اینان دلیل بر اندوه را بسیاری ناله می دانند . و گویند بر هر چیزی ذکاتی است و ذکات عقل نیز درازی اندوه بود . عاشق چون رضای معشوق را در غم می بیند ، پس هر گز از غم سیراب نمی شود .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۲۵
ایوب تفرشی نژاد