عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

ابراهیم ادهم (2)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۳ ب.ظ

 

خون ریز بود همیشه در کشور ما 

جان عود بود همیشه در مجمر ما 

داری سر ما و گرنه دور از بر ما 

ما دوست کشیم و تو نداری سر ما 

نقل است که چهارده سال در قطع بادیه کرد که همه راه در نماز و تضرع بود تا به نزدیک مکه رسید . پیران حرم ، خبر یافتند همه به استقبال او بیرون آمدند .او خویشتن در پیش قافله انداخت تا کسی او را نشناسد . خادمان از پیش برفتند ، ابراهیم را بدیدند در پیش قافله می آمد . او را ندیده بردند ندانستند چون بدو رسیدند گفتند : ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او بیرون آمده اند  ؟ ابراهیم گفت : چه می خواهی از آن زندیق ؟ ایشان در حال سیلی درو بستند و گفتند : مشایخ مکه به استقبال او می آیند و تو او را زندیق می گوئی ؟ گفت  : من می گویم زندیق اوست چون ازو در گذشتند ابراهیم روی به خود کرد و گفت : هان می خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی الحمدلله که به کام خودت بدیدم .پس در مکه ساکن شد . رفیقانش پدید آمدند و او از کسب دست خود خوردی و درود گری کردی . 

نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند بشیر نام . چون بزرگ شد پدر خویش را از مادر طلب کرد . مادر حال بگفت که پدر تو گم شد .به بلخ منادی فرمود که هر که آرزوی حج است بیائید .چهار هزار کس بیامدند .همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد به امید آنکه خدای دیدار پدرش روزی کند . چون به مکه در آمدند به در مسجد حرام مرقع داران بودند .پرسید ایشان را که ابراهیم ادهم را شناسید ؟ گفتند : یار ماست .ما را میزبانی کرده است و به طلب طعام رفته .نشان وی بخواست بر اثر وی برفت .پدر را دید پای برهنه با پشته هیزم همی آمد که گریه برو افتاد و خود را نگاه داشت . پس پی او گرفت و به بازار آمد و بانک می کرد " من یشتری الطیب بالطیب " حلالی به حلالی که خرد ؟ نا توانی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد . پسر ترسید که اگر گویم که من کیم ازو بگریزد . برفت تا با مادر تدبیر کند . تا طریق چیست ؟ مادرش او را به صبر فرمود و گفت : صبر کن تا حج بگزاریم . چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود وصیت کرد یاران را که امروز درین حج زنان باشندو کودکان .چشم نگه دارید . همه قبول کردند. چون حاجیان در مکه آمدن و خانه را طواف کردند ابراهیم با یاران در طواف بود .پسری صاحب جمال در پیش آمد .ابراهیم نیز بدو نگریست .یاران آن بدیدند و ازو عجب داشتند . چون از طواف فارغ شدند گفتند : رحمک الله ما را فرمودی که به هیچ زن کودک نگاه مکنید و تو خود به غلامی نکو روی نگاه کردی .گفت : شما دیدید ؟ گفتند : دیدیم گفت : چون از بلخ بیامدم پسری شیر خواره رها کردم. چنین دانم که این غلام ، آن پسر است .روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد و قافله بلخ را طلب کرد و به میان قافله در آمد به میان خیمه دید که آن پسر در وسط خیمه بر سر کرسی نشسته و قرآن می خواند و می گریست .آن یار ابراهیم بار خواست و گفت : تو از کجائی ؟ گفت : من از بلخم .گفت : پسر کیستی ؟ پسر دست بر روی نهاد و گریه برو افتاد و مصحف از دست بنهاد و گفت : من پدر را ندیده ام ،مگر دیروز ، نمی دانم که او هست یا نه و می ترسم که اگر گویم بگریزد که او از ما گریخته است . پدر من ابراهیم ادهم است مالک بلخ . آن مرد او را بر گرفت تا سوی ابراهیم آورد .مادرش با او به هم برخواست و نزد ابراهیم آمد .ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند از دور نگراه کرد آن یار خود را دید با آن کودک و مادرش . چون آن زن او را بدید بخروشید و صبرش نماند . گفت : اینک پدرت . رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد. جمله خلق و یاران به یکباره در گریه آمدند . چون پسر بخود آمد بر پدر سلام کرد . ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت : بر کدام دینی ؟ گفت : بر دین اسلام . گفت : الحمدالله .دیگر پرسید که قرآن می دانی ؟ گفت : دانم . گفت : الحمدلله .دیگر پرسید که علم آموخته ای ؟ گفت : آموخته ام .گفت : الحمدلله . پس ابراهیم خواست تا برود . پسر البته  دست از او رها نمی کرد و مادرش فریاد در بسته بود . ابراهیم روی به سوی آسمان کرد و گفت  : " الهی اغثنی " پسر اندر کنار او جان بداد . یاران گفتند : یا ابراهیم چه افتاد ؟ گفت : چون او را در کنار گرفتم ، مهر او در دلم بجنبید . ندا آمد که :"ای ابراهیم تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا " یعنی دعوی دوستی ما کنی و با ما بهم دیگری دوست داری و به دیگر مشغول شوی و دوستی بانبازی کنی  یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی  ؟ چون این ندا بشنیدم ، دعا کردم که یا رب العزه ، مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد ، یا جان او بردار یا جان من " . در حق او اجابت افتاد .اگر کسی را از این حال عجب آید ، گویم که ابراهیم پسر قربان کرد ، عجب نیست . 

 

نقل است که ابراهیم گفت : شب ها فرصت می جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف و حاجتی خواهم .هیچ فرصت نمی یافتم تا شبی بارانی عظیم می آمد برفتم و فرصت را غنیمت شمردم تا چنان شد که کعبه ماند و من .طوافی کردم و دست در حلقه زدم و عصمت خواستم از گناه ندائی شنیدم که " عصمت میخواهی تو از گناه همه خلق از من همین می خواهند اگر همه را عصمت دهم در یاها غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود  " پس گفتم : " اللهم اغفرلی ذنوبی  " ندائی شنودم که از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگوی آن به که سخن تو دیگران گویند " .

 

 

ابراهیم ادهم ، در مناجات خود گفته است که :

" الهی ، تو می دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا بذکر خویش و در جنب فراغتی که مرا داده ای در وقت تفکر کردن من در عظمت تو "

" الهی مرا از از دل معصیت به عز طاعت آور " 

" آنکه ترا می داند نمی داند پس چگونه باشد حال کسی که ترا نداند  "

نقلست که گفت : 

پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندائی شنیدم که " کن عبدا استرحت " برو بنده باش و در راحت افتادی یعنی فاستقم کما امرت " 

نقلست که ازو پرسیدند که ترا چه رسید که آن مملکت را بماندی ؟ گفت : روزی بر تخت نشسته بودم آئینه در پیش من داشتند .در آن آئینه نگاه کردم ، منزل خود گور دیدم و در آن مونسی نه ، سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه ، قاضیی عادل دیدم و مرا حجت نه ، ملک بر دلم سرد شد ، گفتند چرا از خراسان بگریختی ؟ گفت : آنجا بسی می شنیدم که دوش چون بودی و امروز چگونه ای ؟ گفتند : چرا زنی نمی خواهی ؟ گفت : هیچ زن شوئی کند تا شوهر گرسنه و برهنه داردش . گفتند : نه گفت : من از آن زن نمی کنم که هر زنی که من کنم ، گرسنه و برهنه ماند . پس از درویشی که آن جا بود پرسید : زن داری ؟ گفت : نی گفت : فرزند داری ؟ گفت : نی گفت : نیک نیک است . درویش گفت : چگونه ؟ گفت : آن درویش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد ؛ غرق شد . 

نقل است که یک روز درویشی را دید که می نالد . گفت : پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای . گفت : درویشی را خرند ؟ گفت : باری من به ملک بلخ خریدم هنوز به ارزد . 

ابراهیم ادهم گفته است : 

" سخت ترین حالی که مرا پی آید آن بود که جائی برسم که مرا بشناسند که در آمدندی خلق و مرا بشناختندی و مرا مشغول کردندی آنگاه مرا از آنجا باید گریخت ندانم که کدام صعبت تر است . بوقت ناشختن دل کیدن یا بوقت شناختن از غز گریختن .

همچنین گفت : 

" ما درویشی جستیم، توانگری پیش آمد .مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی پیش آمد " 

- او گفت که : 

هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع ، نشان آن است که در بر او بسته اند : 

یکی در وقت خواندن قران 

دوم در وقت ذکر گفتن 

سوم ، در وقت نماز کردن 

- علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و در عبرت و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق و بیشتر عمل او طاعت و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود و قدرت . 

- گفت که :‌ 

سه حجاب باید که از پیش دل سالک بر خیزد ، تا در دولت بر او گشاده گردد : 

اول - اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند ، شاد نگردد ، از برای آنکه بموجودی شاد گردد و هنوز مردی حریص است .

دوم - اگر مملکت هر دو عالم او را بود و ازو بسنانند ، به افلاس اندوهگین نگردد از برای آنکه این نشان سخط بود .

سوم - آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هر که بنواخت فریفته گردد حقیر همت بود و حقیر همت محجوب بود .

- نقلست که یکی را گفت که خواهی که از اولیا باشی ؟ گفت : بلی .گفت : به یک ذره دنیا و آخرت رغبت مکن و روی به خدای ار به کلیت و خویشتن از ماسوی الله فارغ گردان و طعام حلال خور .بر تو نه صیام روست و نه قیام شب .  

- گفت : وقتی غلامی خریدم ،گفتم چه نامی  ؟ گفت : تا چه خوانی .گفتم : چه خوری ؟ گفت : تا چه دهی . گفتم :چه پوشی ؟ گفت : تا چه پوشانی .گفتم : چه کنی ؟ گفت : تا چه فرمائی  . گفتم : چه خواهی ؟ گفت : بنده را با خواست چه کار .پس با خود گفتم که ای مسکین ، تو در همه عمر خدای را همچین بنده بوده ای ؟ بندگی باری بیاموز . چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۵۳
ایوب تفرشی نژاد

ابراهیم ادهم (1)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۷ ب.ظ

پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت . چهل شمشیر زرین و چهل گرز زرین در پیش و پس او می بردند . یک شب بر تخت خفته بود . نیم شب سقف خانه به جنبید . چنانکه کسی بر بام می رود . آواز داد که کیست ؟ گفت : آشناست . اشتری گم کرده ام برین بام طلب می کنم . گفت: ای جاهل ، اشتر بر بام می جوئی ؟ گفت : ای غافل تو خدایرا در جامه اطلس خفته بر تخت زرین می طلبی ؟ از این سخن هیبتی بر دل او آمد . آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت . چون روز بر آمد ؛به صفه باز شد و بر تخت نشست . متفکر و متحیر و اندوهگین .ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خود ایستادند . غلامان صف کشیدند و بار عام دادند ،ناگاه مردی با هیبت از در در آمد . چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی ؟ جمله را زبان ها به گلو فروشد . همچنان می آمد تا پیش تخت ابراهیم . گفت : چه می خواهی ؟ گفت :در این رباط فرو می آیم . گفت : رباط نیست ، سرای من است .تو دیوانه ای . گفت : این سرای پیش از این از آن که بود ؟ گفت : از آن پدرم .گفت : پیش از آن ؟ گفت : از آن پدر پدرم . گفت : پیش از آن  ؟ گفت : از آن فلان کس . گفت : پیش از آن ؟گفت : از آن پدر فلان کس . گفت : همه کجا شدند ؟ گفت : برفتند و به مردند . گفت :

پس نه رباط این بود که یکی می آید و یکی می گذرد . این بگفت و ناپدیدشد . و او خضر بود علیه السلام .سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد . و دردش بر درد بیفزود تا این چه حالست و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید .گفت : اسب زین کنید که به شکار می روم که مرا امروز چیزی رسیده است . نمی دانم چیست .خداوندا ،این حال به کجا خواهد رسید ؟ اسب زین کردند و روی به شکار نهاد . سراسیمه در صحرا می گشت . چنانکه نمی دانست که چه می کند . در آن حال سرگشتگی از لشکر جدا افتاد . در راه آوازی شنید که " انتبه " یعنی بیدار گرد . ناشنیده کرد و به رفت . دوم بار همین آواز آمد . هم بگوش در نیاورد .سوم بار همان شنود . خویشتن را از ان دور افکند . چهارم بار آواز شنود که " انتبه قبل ان تنبیه " یعنی بیدار گرد ، پیش از آن که ترا بیدار کنند. این جا به یکباره از دست شد . ناگاه آهوئی پدید آمد . خویشتن را مشغول به او کرد . آهو به سخن در آمد که مرا به صید تو فرستاده اند . تو مرا صید نتوانی کرد ترا از برای این کار آفریده اند که می کنی . هیچ کار دیگر نداری .ابراهیم گفت : آیا این چه حالیست . روی از آهو بگردانید . همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس این آواز آمد . خوفی در او پدید آمد و کشف زیادت گشت . چون حق تعالی خواست تا کار تمام کند . بار دیگر از گوی گریبان همان آواز آمد . آن کش اینجا به تمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت . فرو آمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت . توبه کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد . شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده . گوسفندان در پیش کرده بنگریست . غلام وی بود .قبای زر کشیده و کلاه معرق به او داد و گوسفندان به او بخشید و نمد از وی بستد و در پوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی به پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر در پوشید .پس همچنان پیاده در کوهها و بیابان ها بی سرو بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید . آن جا پلی است .مردی دید که از آن پل در افتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانک کرد " اللهم احفظه " مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را بر کشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است . پس از آن جا برفت تا به نیشابور افتاد . گوشه خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است . نه سال ساکن غار شد در هر خانه سه سال بود. که دانست که او در شب ها و روزها در آن جا در چه کار بود . که مردی عظیم و سرمایه شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آن جا بتواند بود . روز پنجشنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبح گاه روی به نیشابور کردی و آن را بفروختی و نمازجمعه بگذاردی و بدان سیم نان خریدی و نیمه به درویش دادی و نیمه بکار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز آن ساختی . نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بودو از یخ فرو شکسته بود و غسلی کرده . چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود .و وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد ،مگر خاطرش آتشی طلب کرد .پوستینی دید در پشت او فتاده و در خواب شد . چون از خواب در آمد روز روشن شده بود و او گرم گشته می نگریست .آن پوستین اژدهائی بود . با دو چشم چون دو سکره خون عظیم هراسی درو پدید آمد . گفت : خداوندا ، تنو این را در صورت لطفغ به من فستادی کنون در صورت قهرش می بینیم .طاقت نمی دارم در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و نا پدید گشت . نقلس است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمه الله علیه به زیارت غار رفته بود گفت : سبحان الله اگر این غار پر مشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند این جا بوده است . این همه روح و راحت گذاشته است . پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید .نام مهین خداوند بدو آموخت و به رفت . او بدان نام مهین خدای را بخواند . در حال خضر را دید علیه السلام  گفت : ای ابراهیم ، آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او حضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت : به ذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده گرد آن قوم بر آمدم یکی را رمقی هنوز مانده بود .پرسیدم که ای جوانمرد این چه حالتست ؟ گفت : ای پسر ادهم ، دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی . کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند . بدانکه ما قومی بودیم صوفی قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوئیم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت وسکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننمائیم . چون بادیه گذاری کردیم و با حرامگاه رسیدیم خضر علیه السلام به ما رسید سلام کردیم و او سلام را جواب داد . شاد شدیم گفتیم : الحمد الله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست که چنین شخصی به استقبال ما آمد . حالی به جانهای ما ندا کردند که ای کذابان و مدعیان قولتان و عهدتان این بود مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید . بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت برم و به تیغ غیرت خون شما نریزم با شما صلح نکنم . این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند . هلا ای ابراهیم تو نیز سر این داری پای در نه والا دور شو .ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد . گفت : گفتم ترا چرا رها کردند . گفت : گفتند که ایشان پخته اند تو هنوز خامی ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی چون پخته شدی تو نیز از پی در آئی این بگفت و او نیز جان بد اد . 

 

از کتاب تذکره الاولیای عطار نیشابوری .ادامه د ربخش 2 

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۷
ایوب تفرشی نژاد

حسین منصور حلاج 2

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ب.ظ

نقل است که شب اول که او را حبس کردند ، بیامدند و او را در زندان ندیدند . جمله زندان بگشتند و کس را ندیدند .شب دوم ، نه او را دیدند و نه زندان را و هر چند زندان را طلب کردند ندیدند . شب سوم او را در زندان دیدند .گفتند که شب اول کجا بودی ؟ و شب دوم ، تو و زندان کجا بودید؟ اکنون هر دو پدید آمدید . این چه واقعه است ؟ گفت : شب اول من به حضرت بودم . از آن نبودم . و شب دوم ، حضرت اینجا بود و از آن هر دو غایب بودیم و شب سوم باز فرستادند مرا برای حفظ شریعت بیائید و کار خود کنید .

نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی . گفتند که تو میگوئی که من حق ام .این نماز کرا می کنی ؟ گفت : ما دانیم قدر ما .

نقلست که در زندان سیصد کس بودند  . چون شب در آمد ، گفت که ای زندانیان ، شما را خلاصی دهم . گفتند چرا خود را نمی دهی ؟ گفت : ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می داریم .اگر خواهیم به یک اشارت همه بندها بگشائیم .پس با انگشت اشاره کرد و همه بندها از هم فرو ریخت . ایشان گفتند : اکنون رویم که در زندان بسته است .اشارتی کرد و رخته ها پدید آمد . گفت : اکنون سر خویش گیرید . گفتند : تو نمی آئی ؟ گفت : ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت . دیگر روز گفتند : زندانیان کجا رفتند  . گفت : ازاد کردیم . گفتند که : تو چرا نرفتی ؟ گفت : حق را با من عتابی است .نرفتم .این خبر به خلیفه رسید گفت : فتنه خواهد ساخت .او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد .سیصد چوب بزدند به هر چوب که می زدند آوازی فصیح می آمد که " لا تخف یا ابن منصور " . شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقاد من در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح می شنید و دست او نمی لرزید و همچنان می زد . پس دیگر بار حسین را ببردند تا بر دار کنند . صد هزار آدمی گرد آمدن و او چشم گرد می آورد و می گفت : " حق حق حق . . انا الحق " .

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست ؟ گفت : امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی .آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند .یعنی عشق این است  .

خادم او در آن حال وصیتی خواست . گفت : نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود و گرنه او او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست . پسرش گفت : مرا وصیتی کن . گفت : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که ذره از آن به از مدار اعمال جن و انس بود و آن نیست الاعلم حقیقت . پس در راه که می رفت می خرامید دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران . گفت : این خرامیدن چیست ؟ گفت : زیرا که به نحرگاه می روم و نعره می زد و شعر می خواند .

گفت : حریف من منسوب نیست به حیف بداد شرابی چنانکه مهمانی مهمانی را ده . چون دوری چند بگذشت شمشیر و نطع خواست . چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد . چون بردارش بردند ، به باب الطاق قبله بر زد و پای بر نردبان نهاد . گفتند : حال چیست ؟ گفت : معراج مردان سر دار است .پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش . دست بر آورد و روی به قبله مناجات کردو گفت : آنچه او داند کس نداند . بس بر سر دار شد . جماعت مریدان گفتند : چه گوئی در ما که مریدانیم و این ها که منکرند و ترا به سنگ خواهند زد . گفت : ایشان را دئو ثواب است و شما را یکی .از آنکه شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن ، فرع .

نقلست که در جوانی به زنی نگریسته بود  .خادم را گفت هر که چنان بر نگرد چنین فرو نگرد . پس شبلی در مقابله او به ایستاد و آواز داد که " الم ننهک عن العالمین " و گفت : ما التصوف یا حلاج . گفت : کمترین این است که می بینی . گفت : بلند تر کدام است ؟ گفت : ترا بدان راه نیست .پس هر کسی سنگی می انداختند .شبلی موافقت را گلی انداخت . حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نگردی ، از گلی آه کردن چه معنی است ؟ گفت : از آنکه آن ها نمی دانند معذوراند.از او سختم می اید که او می داند که نمی باید انداخت . پس دستش جدا کردند . خنده بزد گفتند : خنده چیست ؟ گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند . پس پاهاش ببریدند تبسمی کرد و گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم . قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .پس دو دست بریده خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد . گفتند : این چرا کردی ؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایان است . گفتند : اگر روی را به خون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی ؟ گفت : وضو می سازم . گفتند : چه وضو ؟ گفت : " رکعتان فی العشق لا یصح وضو هما الا بالدم " در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون . پس چشمهایش بر کندند . قیامتی از خلق بر آمد . بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند .پس خواستند که زبانش ببرند .گفت : چندان صبر کنید که سخنی بگویم . روی سوی اسمان کرد و گفت : الهی ، بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن .الحمدالله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می کنند .پس گوش و بینی بریدند و سنگ روان کردند عچجوزه با کوزه در دست می آمد . چون حسین را دید گفت : زنید و نحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار آخر سخن حسین این بود که گفت : " حب الواحد افراد الواحد " و این آیت بر خواند که : " یستحیل لها الذین لا یومنون بها والذین آمنو ا مشفقون منها و یعلمون انالحق " و این آخر کلام او بود .پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا بپایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز می آمد که " اناالحق " . روز دیگر گفتند که این فتنه پیش از آن خواهد بود که در حالت حیوه بود .پس اعضای او بسوختند . از خاکستر او آواز " اناالحق " می آمد .چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که می چکید ، " الله " پدید می آمد . در ماندند ، به دجله انداختند . بر سر آب همان " انا الحق " می گفت .پس حسین گفته بود که چون خاکستر ما در دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود . خرقه من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد بر آرد و خادم چون چنان دید ، خرقه شیح را بر لب دجله آورد تا آب بر قرار خود رفت و خاکستر خاموش شد .پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود . بزرگی گفت که ای اهل معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کرد ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

عباسه طوسی گفته است که فردای قیامت در عرصات ،منصور حلاج را به زنجیر بسته می آرند . اگر گشاده بود جمله قیامت بهم بر زند .

بزرگی گفت : آن شب تا روز زیر آن دار بودم و نماز می کردم .چون روز شد ، هاتفی آواز دادکه " اطلعناء علی سر من اسرار نا فافشی سر نا فهذا جزاء من یفشی سر الملو ک " یعنی او را اطلاع دادیم بر سری از اسرار خود .پس کسی که سر ملوک فاش کند ،سزای او این است .

نقل است که شبلی گفت که آن شب به سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم . سحر گاه مناجات کردم و گفتم الهی این بنده تو بود و مومن و عارف و موحد .ان بلا با او چرا کردی .خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سر ما با غیر گفت .

نقلست که شبلی گفت : منصور را به خواب دیدم و گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد ؟ گفت : بر هر دو گروه رحمت کرد . آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عدوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد به ایشان رحکمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر به خواب دید که قیامت است و او جامی بدست ایستاده است و سر بر تن نه . گفت این چیست ؟ گفت : این جام بدست سر بریدگان می دهند .

نقلست که چون او را بر دار کردند ، ابلیس بیامد و گفت : یکی انا تو گفتی و یکی من .چونست که از آن تو رحکمت بار آورد و از آن من لعنت .حلاج گفت : تو انا گفتی بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه . چنانکه دیدی و شنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۷
ایوب تفرشی نژاد

حسین منصور حلاج 1

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۵ ب.ظ

 

منصور ,شوریده روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز . جدو جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجیب و عالی همت و رفیع قدر بود .او را تصانیف بسیار است .دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود .اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند که او را در تصوف قدمی نیست ، مگر عبدالله خفیف و شبلی  ابوالقاسم قشیری که او را قبول کردند و ابو سعید ابو الخیر و گروهی دیگر در کار او سیری داشتند و بعضی دیگر در کار او متوقفند . بعضی او را به سحر نسبت کردند و برخی دیگر از اصحاب ظاهر ، او را به کفر منسوب گردانیدند .بعضی گویند که او از اصحاب حلول بود و بعضی دیگر گویند که او تولی به اتحاد داشت .اما ، هر کسی که بوی توحید به وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد.شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند و خلاص یافتم و حسین را عقل او هلاک کرد .او پیوسته در ریاضت و عبادت بود .حسین منصور ، ابتدا به شهر تستر آمد و به خدمت شیخ سهل بن عبدلله رسید و دو سال در صحبت او بود .سپس عزم بغداد کرد .اول سفر او در هیجده سالگی بود سپس به بصره شد و به عمرو بن عثمان پیوست و هیجده ماه در صحبت او بود .پس یعقوب اقطع دختر بدو داد .بعد از آن عمر بن عثمان ازو برنجید .از آنجا به بغداد آمد پیش جنید و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود .چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود .باز به بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسائل پرسید .جنید جواب نداد و گفت : زود باشد که سر چوب پاره سرخ کنی .منصور گفت : آن روز که من سر چوب پاره سرح کنم تو جامه اهل صورت پوشی .چنانکه آن روز که ائمه فتوا دادند که او را به باید کشت ، جنید در حامه تصوف بود .نمی نوشت ، خلیفه گفته بود که خط جنید باید .جنید دستار و دراعه در پوشید و به مدرسه شد و جواب فتوای که " نحن نحکم بالظاهر " یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوا بر ظاهر است اما باطن را خدای داند و بس . حسین از جنید چون جواب مسائل نیافت متغیر شد و بی اجازت به تستر شد و یک سال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و او هیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند .عمرو بن عثمان در باب او نامه ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت . جامه متصوفه بیرون کرد و قبا در پوشید و به صحبت ابناء دنیا مشغول شد اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال نا پدید شد و در آن مدت بعضی به خراسان و ماورا ء النهر می بود و بعضی به سیستان باز به اهواز آمد و اهل اهواز را سخن گفت و به نزدیک خاص و عاممقبول شد و از اسرار خلق سخن می گفت تا او را به حلاج الاسرار ملقب گردانیدند .پس مرقع در پوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند .چون به مکه رسید یعقوب نهر جوری به سحرش منسوب کرد .پس از آنجا باز به بصره آمد باز به اهواز آمد .پس گفت که به بلاد شرک می روم تا خلق به خدای خوانم .به هندوستان رفت و از آن جا به ماورا ء النهر آمد .پس به چین رفت و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت . چون باز آمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی اهل هند؛ خراسان و اهل فارس و خوزستان و . . . سپس ،منصور حلاج عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاورشد . چون باز آمد احوالش متغیر شد و آن حال رفت و به رنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی می خواند که کس بر آن وقوف نمی یافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بر وی که از آن عجب تر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار به انبار پنبه بر گذشت و اشارتی کرد ، در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند . 

 

نقل است که :

در شبانه روز چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود لازم داشتی . گفتند در این در جه که توئی ،چندین رنج چراست ؟ گفت : نه راحت در حال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفت اند و نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت  . 

نقل است که : 

گفت ؛ در پنجاه سالگی هستم و تا کنون هیچ مذهب نگرفته ام . اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس خود اختیار کرده ام و امروز که پنجاه ساله ام نماز کرده ام و هر نمازی غسلی کرده ام . 

نقلست که یکی به نزدیک او آمد ، عقربی دید که گرد او می گشت .قصد کشتن کرد . حلاج گفت : دست از وی بدار که دوازده سال است که تا او ندیم ما است و گرد ما می گردد . 

گویند که رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد . در راه مجلس می گفت .روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد .چون روزی چند بر آمد چیزی نیافتند .حسین را گفتند که ما را سر بریان می باید .گفت : بنشینید .پس دست از پس می کرد و سری بریان کرده با دو قرص به یکی می داد تا چهار صد سر بریان و هشتصد قرص بداد . بعد از آن گفتند که ما را رطب می باید .برخاست و گفت مرا بیفشانید .رطب از وی می بارید تا سیر بخوردند . پس در راه هر جا که پشت به خاربنی باز نهادی ، رطب بار آوردی . 

نقل است که طایفه ای در بادیه او را گفتند که ما را انجیز می باید ، دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان نهاد و یک بار حلوا خواستند ، طبقی حلوا شکری گرم پیش ایشان نهاد . گفتند که این حلوا در باب الطاق بغدادباشد گفت ، ما را بغداد و بادیه یکی است . 

نقل است که گفت : الهی ، تو میدانی که عاجزم از مواضع شکر . تو بجای من شکر کن خود را که شکر آن است و بس . 

نقل است که گفت : فقر ، آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است به الله .

و معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی و چون بنده به مقام معرفت رسد ، غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مگر خاطر حق . 

و گفت که : خلق عظیم آن بود که جفای خلق در تو اثر نکند . پس از آنکه حق را شناخته باشی . 

و گفت که : زبان گویا ، هلاک دلهای خموش است . 

 

نقل است که روزی شبلی را گفت که :‌

یا ابا بکر ، دستی بر نه که ما قصدی عظیم کردیم و سرگشته کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم .چون خلق در ار او متحیر شدند منکر بی قیاس و مقربی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند .زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه می گفت : اناالحق .گفتند بگوی هوالحق .گفت : بلی همه اوست .شما می گوئید که گم شده است ،بلکه حسین گم شده است .بحر محیط گم نگردد .جنید را گفتند که : این سخن که منصور می گوید تاویلی دارد . گفت بگذارید تا بکشند که نه روز تاویل است .پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند . علی ابن عیسی را که وزیر بود بر وی متغیر گردانیدند .خلیفه بفرمود تا او را بزندان برند . او را به زندان بردند . یکسال اما خلق می رفتند و مسایل می پرسیدند . بعد از آن خلق رااز آمدن منع کردند.مدت پنج ماه کسی نرفت ، مگر یکبار ابن عطا و یکبار هم عبدالله خفیف و یکبار دیگر نیز ابن عطا کس فرستاد که ای شیخ ، از این سخنی که گفتی غذر خواه تا خلاصی یابی . حلاج گفت کسی که گفت گو عذر خواه ابن عطا جون این شنید بگریست و گفت ما خود چند یک حسین منصوریم . 

 ادامه در حسین منصور حلاج 2

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۵
ایوب تفرشی نژاد

داستان کوتاهی از آلزایمر مادرم

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۵ ب.ظ

 

چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۵
ایوب تفرشی نژاد

فرقه ملامه

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ب.ظ

فرقه ملامه ، فرقه ای از عرفا را تشکیل می دهد که پیروانش از هر گونه تظاهر و خود پرستی اجتناب می ورزند . اعضای این فرقه نفس خود را سرکوب نموده و آن را از هرگونه تظاهر بر حذر می دارند . حافظ , شاعر نامدار ایران نیز پس از رسیدن به شاهراه حقیقت ؛عضو این فرقه گردید و حتی یکی از غزلهایش را نیز ثبت نکرد . زیرا رعرفای فرقه ملامه , حتی باقی ماندن نوشته و شعری از خود را دلیل خودخواهی می دانستند و معتقد بودند که علاقه به حفظ نام بعد از مرگ دلیل بر خودخواهی و خود پرستی است . شعرهای حافظ که برخی از آن ها نشانه خود پرستی دارد ؛ در دوره جوانی سروده شده است که د راین دوره از زندگی حافظ نیز مانند همه جوانان خام و جاهل بوده است . مثلا در شعر زیر حافظ می فرماید : 

بر سر تربت ما گر گذری همت خواه 

که زیارتگه رندان   جهان خواهد بود  ویا د رشعری دیگر می فرماید : 

عراق و شام گرفتی به شعر خود حافظ 

بیا که نوبت بغداد و ملک تبریز    است 

ولی حافظ توانست که با بالا رفتن سن و رسیدن به پختگی ؛ به مرحله ای برسد که تردید از او دور شود .ولی بعضی دیگر مانند خیام , شاعر نامی ایران نتوانستند خود را از مرحله تردید بالاتر ببرند . زیرا که آن ها ضمن تحصیل حکمت دست به عمل نزدند و د ر صدد اصلاح خود بر نیامدند . 

پس خیام تا آخر عمر خود در مرحله تردید باقی ماند و از آن بالاتر نرفت . شاید خیام مردی تنبل بوده است ؛ زیرا برای اینکه جد و جهد نکند ؛منکر لزوم هر نوع جدیت شد و گفت : 

از آب و گلم سرشته ای من چه کنم 

این پشم و قصب تو رشته ای من چه کنم 

هر نیک و بدی که از من آید بوجود 

تو بر سر من نوشته ای من چه کنم .

خیام با این طرز فکر برای اصلاح خود کوششی نکرد و قائل بر این شد که هر چه هست از سوی خداست و یکباره جبری شده و می گوید : 

آدمی در زندگی خود دارای کوچکترین اختیاری نیست . این عقیده یک نتیجه منفی دیگر د ربر دارد و آن تردیدی است که خیام نسبت به علم و قدرت خداوند پیدا کرده است . حکمت : 

حکمت , ترازوئی است که یک کفه آن ایقان " یقین "  و کفه دیگر آن انکار و شاهین ترازو نیز ؛ حیرت است .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۵۱
ایوب تفرشی نژاد

ملاصدرا

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ

صدرالدین محمد بن ابراهیم قوام شیرازی معروف به ملاصدرا و صدرالمتالهین , فیلسوف شیعه ایرانی سده یازدهم هجری قمری و بنیان گذار حکمت متعالیه است . کارهایش تلفیقی از هزار سال تفکر اسلامی پیش از خود را به نمایش می گذارد . ایده های چشمگیرش , اصالت وجود و حرکت جوهری است . در تاریخ 9 جمادی الاول 979 قمری مصادف با 1571 میلادی در شهر شیراز ؛محله قوام چشم به جهان گشود؛ نامش را محمد گذاشتند و در تاریخ 1045 قمری مصادف با 1640 میلادی در بصره عراق فعلی چشم از جهان فروبست . و در شهر نجف مدفون گردید . از محضر استادانی نظیر , شیخ بهائی , میرفندرسکی و میرداماد کسب فیض نموده است .در کودکی توسط پدرش به محضر استادملااحمد و درنوجوانی به محضر استاد ابرقوئی سپرده شده و از آن ها علم آموخته است . دو پیش آمد در زندگی ملاصدرا موجب گردید که وقفه ای در امر تحصیل او پیش آید . یکی وفات ملا عبدالرزاق ابرقوئی است که محمد کوچولو را سوگوار کرد و دیگری وفات شاه تهماسب صفوی است که موجب ناامنی در ایران از جمله شیراز گردید . پس از به حکومت رسیدن شاه عباس اول ؛ دوران هرج و مرج به پایان رسید و ابراهیم پدر ملاصدرا و خانواده اش به بصره رفتند و درحجره بازرگانی شیرازی به نام یوسف بیضاوی ؛محمد به کار گماشته شد . سه ماه پس از آن ابراهیم قوام ؛ پدر ملاصدرا به دیار باقی شتافت و محمد سوگوار ناگزیر به شیراز باز گشت و به گرداندن حجره پدرش مشغول گردید . 

ملاصدرا د رسن شش سالگی به همراه پدرش در معیت شاه محمد خدابنده به قزوین ؛ پایتخت آن دوران صفویان رفت و دوران نوجوانی و جوانیش را در آن سامان سپری کرد . او در مدرسه " التفاتیه " قزوین حجره ای داشت که هم اکنون نیز برای بازدید طلبه ها و گردشگران پا برجاست .سنگ بنای پیشرفت علمی او در حوزه علمیه قزوین بود . درهمانجا با شیخ بهائی و میرداماد آشنا شد و پس از انتقال پایتخت به اصفهان نیز با اساتیدش به اصفهان مهاجرت نمود . 

ملاصدرا د رمدرسه خواجوی اصفهان نیز از محضر درس استادانش " شیخ بهائی و میرداماد و میرفندرسکی بهره برد . او دروس فقه و علوم حدیث و تفسیر را از شیخ بهائی ؛ حکمت الهی و حکمت شرق و غرب را از میرداماد و علم ملل و نحل را از میر فندرسکی آموخت . 

دوران تبعید ملاصدرا :

ملاصدرا پس از کسب در جه اجتهاد به تدریس در مدسه خواجه پرداخت . اما از آنجائی که نظریاتش د ر برخی مسائل فقهی با بیشتر دانشمندان قشری اصفهان متفاوت بود ؛ او را به بدعت گذاری در دین متهم ساختند و خواهان اخراج او از مدسه و در نهایت تبعید او از اصفهان شدند . بدین سان ملاصدرا از اصفهان خارج شده و راه مورچه خورت را در پیش گرفت و از آنجا راهی کهک قم گشت . برخی از اتهام هائی را که به ملاصدرا می زدند در کتاب گفتگوی خرد آمده است .

ملاصدرا به مدت حدود هفت سال در کهک قم زیست و هر گز کار تدریس و پژوهش را رها نکرد . الله وردی خان ؛ حاکم ایالت فارس امپراتوری صفوی در زمان شاه عباس به هنگام ساخت مدرسه خان در شیراز ، ملاصدرا را به شیراز دعوت کرد .الله وردی خان در وقف نامه مدرسه تصریح کرد که اختیار تدریس را به ملاصدرا واگذار می کنم تا اینکه هر درسی را که می خواهد در برنامه دروس مدرسه قرار دهد . درخشان ترین دوره زندگی ملاصدرا از لحاظ سودی که به جامعه رسانید و کتاب های فراوانی در آن دوره نوشت ، دوره ای است که وی پس از مراجعت از کهک به شیراز شروع به تدریس و نگارش نمود .

- در گذشت ملاصدرا : 

بنابر مشهور، ملاصدرا در سال 1050 قمری (1640میلادی )در گذشته است .وفات ملاصدرا در شهر بصره واقع شد ولی بنابر سنت شیعیان او را به شهر نجف بردند و در صحن حضرت علی (ع) دفن نمودند . 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۱
ایوب تفرشی نژاد

اولین درس عبدالرزاق ابرقوئی به ملاصدرا

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

اگر لزوم تن دادن به مشقت نمی بود ؛ تمام مردم به درجه آقائی می رسیدند .همچنانکه اگر خطر تنگدستی وجود نمی داشت , همه می توانستند کریم شوند و اگر خطر مرگ نبود , همه می توانستند ابتکار نمایند و قدم جلو بگذارند . 

در جهان دو دانشمند به وجود آمده اند که نظیر نداشتند و تا امروز کسی نیامده است که د رعلم به پایه آن ها برسد . یکی از این دانشمندان , ارسطو و دیگری فارابی است . ارسطو در یونان می زیسته و معلم اول لقب گرفته است .فارابی در ایران می زیسته است که معلم ثانی لقب گرفته است . بعد ها میرداماد در اصفهان شروع به تدریس نمود که معلم ثالث لقب گرفته است . 

عبدلرزاق ابرقوئی در خصوص خدا گفت که ؛ خدا قابل ادراک هست اما قابل وصف نیست .خدا را هم می توان ادراک کرد اما در خارج از حدود آیات قرانی نمی توان او را وصف کرد , مگر با صفات منفی مثل اینکه بگویند ؛ خدا جسم نیست , مکان ندارد , مشمول مرور زمان نمی شود و .....

خداوند در سوره حجر فرموده است که : بعد از این آدم را خلق کردم و از روح خود در او دمیدم .در مقابل او به خاک بیفتید و او را سجده کنید .تمام فرشتگان به آدم سجده کردند غیر از ابلیس که که از سجده کردن امتناع کرد .خداوند گفت : ای ابلیس , برای چه با سجده کنندگان به آدم سجده نکردی ؟ ابلیس گفت : من آن نیستم که بر آدم که تو او را از گل خشگ آفریدی و آن گل ؛ یک گل سیاه متعفن بود ؛سجده کنم . 

شیخ بهائی می گوید که : 

خداوند گفت : بعد از اینکه آدم را ساختم , از روح خود در او دمیدم و آنچه از روح خداوند در انسان دمیده شده , همان روح آدمی است و با این روح است که انسان جان دارد و دارای عقل است .و به همین سبب که خداوند از روح خود در انسان دمیده است ؛ آدمی استعداد دارد که به بزرگترین مراحل کمال برسد .فرشتگانی که به دستور خداوند مقابل آدم سجده کردند از آسمان فرود نیامدند و همه در انسان بودند و ابلیس نیز در انسان بود . 

وقتی که انسان زنده شد و شروع به زندگی کرد تمام نیروهای معنوی که در انسان بودند از عقل شریف انسان پیروی کردند و در بین نیروهای معنوی نفس اماره حاضر نشد که از عقل شریف آدمی اطاعت نماید . اگر نفس اماره که به ابلیس تعبیر می شود از عقل شریف آدمی اطاعت می کرد , نوع بشر بر اثر پرهیز از منهیات و خود داری از گناه به سعادت سرمدی می رسید . 

نتیجه اینکه : فرشتگانی که به آدم سجده کردند از آسمان فرود نیامدند و در وجود انسان هستند و ابلیس هم که حاضر نشد به آدم سجده کند در وجود خود انسان است و نباید او را د رخارج از انسان جستجو کرد . ابلیس یا نفس اماره برای اینکه ما را مرتکب گناه کند از هفت عضو بدن انسان استفاده نموده و آن ها را تحت اختیار خود می گیرد . این هفت عضو عبارتند از چشم ,گوش , قلب , زبان , بینی , و دست و پا است . و به همین  جهت خداوند د رقران گفته است که جهنم هفت در دارد .

خداوند د رسوره حجر می فرماید که : د رحقیقت تو "شیطان " به بندگان خوب من تسلط نداری و نمی توانی آن ها را گمراه کنی , و فقط آن هائی را می توان گمراه کنی که از گمشدگان هستند و پیروی ترا می کنند .

و چون گفتیم که منظور از سجده کردن ابلیس به آدم , اطاعت نفس اماره از عقل شریف است  , د رمردانی چون حضرت پیامبر ,نفس اماره قدرت سربلند کردن ندارد و می توان بدون هیچ تردیدی گفت که بله , ابلیس د رمقابل پیامبر اکرم سجده می کند . 

ملاصدرا گفت : جناب شیخ " شیخ بهائی " آدم را که فرشتگان د رمقابلش سجده کردند , عقل شریف و فرشتگان را قوای معنوی و ابلیس را نفس اماره دانستند .حال سوال من این است : اگر خداوند نفس اماره را خلق نمی کرد , آن نفس آدمی را وادار نمی کرد که مرتکب گناه شود ؛ آیا این بهتر نبود ؟ 

عقل انسان قاصر از فهم فواید تمام چیزهائی است که خداوند خلق کرده است .آفریدن قوای روحی از جمله نفس اماره که از آن به ابلیس تعبیر می کنیم نیز بطور حتم دارای فوائدی است .نفس اماره موقعی نوع بشر را تحریص به ارتکاب گناه می کند که اختیارش از دست خارج گردد و تا وقتی که اختیار نفس در دست عقل شریف است , وجودش زیان ندارد و بلکه دارای فایده نیز هست . بر اثر همین نفس اماره است که انسان غذا می خورد و ازدواج می کند و ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۰
ایوب تفرشی نژاد

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۸ ب.ظ

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۸
ایوب تفرشی نژاد

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۸ ب.ظ

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۸
ایوب تفرشی نژاد