عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

 

در کتاب " شفای زندگی " اثر لوییز هی ترجمه خانم گیتی خوشدل خواندم که نوشته بود :

درونی ترین احساس هر کس این است که ؛ من آن جنان که باید خوب نیستم .واقعا درست است . اغلب ما انسان ها یک نوع احساس خود کم بینی داریم . در حالی که ما بسیار با ارزش هستیم . ما یگانه در این جهان هستی هستیم که همه چیز برای ما و به خاطر ما به وجود آمده است تا آن تبدیل مبارک ، یعنی تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری بی فرم صورت پذیرد .

- دست کشیدن از نفرت و انزجار ، حتی می تواند بیماری سرطان را درمان کند . هنگامی که به راستی خود را دوست بداریم ، همه چیزهای نیکوی زندگی به حرکت در آمده و بسوی ما می آیند .ما باید گذشته را رها کنیم و همه را به بخشاییم . باید مشتاقانه بخواهیم که خویشتن دوستی را بیاموزیم .

-نه آغازی هست و نه پایانی . آن چه که هست تنها چرخش و واچرخش جوهر و تجربه ها است .

-زندگی هر گز مانده و ایستا و کهنه نیست . زیرا که هر لحظه همواره سرشار از طراوت و تازگی است .

-من با قدرتی که مرا آفریده است یگانه ام . و این قدرت این اقتدار را به من داده است که شرایط خود را خود بسازم .

- من از این آگاهی شادمانم که قدرت ذهنم در اختیار من است و هر گونه که می خواهم به کارش می گیرم . در جهانم همه چیز نیکو است .کائنات ما را در هر اندیشه ای که بر گزینیم و به آن معتقد باشیم کاملا حمایت می کند .

- من معتقدم که خود ما پدر ومادر مان را انتخاب می کنیم .

-نقطه اقتدار همواره در لحظه حال است .

هر اندازه که نفرت از خود و احساس گناه انسان کمتر باشد ، میزان کامیابی در همه زمینه های زندگی بیشتر خواهد بود .

نفرت طولانی ، چنان بدن انسان را می خورد که به بیماری مهلکی به نام سرطان منجر می گردد .

انتقاد مداوم از دیگران ، اغلب موجب بیماری آرتروز و ورم مفاصل می گردد . ترس و فشار ناشی از ترس می تواند موجب بروز بیماری هائی مانند کچلی و ریزش مو ، زخم معده و دردناک بودن پاها گردد. در مقابل عفو و بخشایش و دست کشیدن از نفرت می تواند حتی بیماری سرطان را درمان کند .

با خود بگوئید که :

" من تو را عفو  می کنم که آن گونه که من می خواستم نبودی ، تو را می بخشم و آزادت می کنم " .

هر موقع که بیمار هستید ، به پیرامون خود نگاه کنید و به بینید که چه کسی را باید عفو کنید .

-خویشتن دوستی از آن جا شروع می شود که هر گز و در هیچ شرایطی و برای هیچ چیزی از خود انتقاد نکنید .

با خود بگوئید که :

در لا یتناهی حیات ، آن جا که ساکنم ، همه چیز عالی و کامل و تمام عیار است . من به قدرتی اعتقاد دارم که بسی از من عظیم تر و در هر لحظه از هر روز در من جریان دارد .

تو اقتدار دنیای خود هستی .تو به همان چیزی خواهی رسید که اندیشیدن به آن را بر می گزینی . پس از اندیشه هائی که مشگل و رنج می آفرینند ، دوری کنید . اعتقاد به محدودیت های کهنه و کمبود ها را انتخاب نکنید .

- آنچه به گذشته مربوط است ، گذشته  و تمام شده است . اکنون وقت آن است که با خود چنان رفتار کنید که دوست دارید با شما آن گونه رفتار شود .لذا با خود مهربان باشید و دوست داشتن و تایید خود را آغاز کنید .

 

هر اندیشه ای که به ذهنتان بگذرد و هر کلامی که بر زبانتان جاری شود، پاسخ خواهد یافت و نقطه اقتدار در این لحظه است .اندیشه هائی که در این لحظه از ذهنتان می گذرد و کلامی که در این لحظه بر زبانتان جاری می شود ، آینده شما را خواهد آفرید  . 

-تمرین " رها کردن " :

1- نفسی عمیق بکشید و بگذارید که هنگام بازدم همه فشارهای درونی ، جسم شما را ترک کنند .

2-بگذارید پوست فرق سرو پیشانی و چهره تان استراحت کند و در این حالت آسوده و راحت به خود بگوئید : 

"من مشتاقم که رها شوم .من رها می کنم ، من رها می شوم .من هر فشاری را رها می کنم .من هر احساس گناهی را رها می کنم . من هر ترسی را رها می کنم .من هر خشمی را رها می کنم . من هر غم و اندوهی را رها می کنم .من همه محدودیت های کهنه را رها می کنم . من رها می کنم و در آرامشم .من با خود در آرامشم . من با فرایند زندگی در آرامشم .من ایمن هستم " . 

این تمرین را دو سه مرتبه انجام داده و سهولت رها کردن را احساس کنید

- تمرین نابود کردن حس انتقام و بخشایش همه :

 خاموش و آرام  بنشینید و چشمهایتان را به بندید و به کسی که بیشتر از همه از او نفرت دارید بیندیشید . سپس با صدای بلند بگوئید : " کسی که لازم است او را به بخشم ....... است و من تو را برای ........ می بخشم " . این تمرین را بارها و بارها تکرار کنید و مجسم کنید که آن شخص به شما می گوید :

" متشکرم ، من اکنون تو را آزاد می کنم " . سپس توجه خود را به سوی خود برگردانید و با صدای بلند بگوئید که :

" من خودم را برای . .. . . . می بخشم " . خود را کودکی پنج ساله مجسم کنید .به ژرفای چشمان این کودک بنگرید و آرزوی صمیمانه اش را در یابید که این کودک تنها چیزی که از شما می خواهد ، محبت است .پس آغوش خود را بگشائید و این کودک را بغل کنید و به او بگوئید که چقدر دوستش دارید  و برای شما عزیز است .اکنون بگذارید  این بچه بقدری کوچک شود که در قلب شما جای بگیرد . همین که سرتان را پائین آوردید چهره کوچکش را به بینید که سرش را بالا کرده و به شما نگاه می کند . تا می توانید همه محبت خود را نثارش کنید . سپس همین موضوع را با پدر و مادر و دیگران بکنید . در قلب شما آن قدر محبت است که می توانید با آن تمام این سیاره را شفا دهید . تابش گرما و ملاطفت و ملایمت را در کانون دل خود احساس کنید . بگذارید این احساس ، طرز تفکر و شیوه گفتاری را که در باره خود دارید ، عوض کند .

- همیشه اندیشه هائی را در سر بپرورانید که خوشحالتان می کند .

- دست به کارهائی بزنید که موجب شادمانی می شوند . 

 

- با کسانی باشید که حضورشان به شما شادمانی و احساس نیکو می بخشد .  

 - چیزهائی را بخورید که برای جسم شما مطبوع است .- با شتابی گام بردارید که د ر شما احساس دلپذیر پدید می آورد .

- صرفا به خاطر بی کسی ، هر کسی را نپذیرید .معیارهای خود را تعیین کنید .

- از خوشبختی دیگران خوشحال شوید .

- با نفرت و حسد به دارائی دیگری ، ثروت خود را به تاخیر نیندازید . از راهی که دیگران برای مصرف پول خود بر می گزینند انتقاد نکنید . این امر به شما مربوط نیست . - هشیاری شما از ثروت ، به پول بستگی ندارد . پول شما 

 به هشیاریتان از ثروت وابسته است . چون بتوانید ثروت بیشتری را تصور کنید ، ثروت بیشتری به سراغتان خواهد آمد . کائنات ،  تنها آن چیزی را می تواند به من به بخشد که در هشیاری من است .و من همواره می توانم هشیاری وسیعتری برای خود بیافرینم .هشیاری مانند خزانه ای کیهانی است و من با افزایش هشیاری خود نسبت به توانائی های آفرینش خویش ، در این خزانه سپرده های ذهنی می گذارم .ذهنیت در آمد ثابت را باید کنار بگذارید .حقوق یا درآمد ،یکی از راه ها است ، اما منشاء شما نیست .برکت شما از یگانه منشاء می آید .از خود کائنات می آید . باید در هشیاری خود بپذیریم که برکت می تواند از هر جا و همه جا بیاید . آن گاه از خیابان که رد می شویم ، یک سکه یک ریالی و یا .....پیدا می کنیم و به منشاء می گوئیم : " متشکرم " .ممکن است که کوچک باشد ولی گشایش راه های تازه آ غاز شده است .

ادامه دارد . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۶
ایوب تفرشی نژاد

شیخ بهائی - قطعات و اشعار پراکنده

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۰ ب.ظ

 

 

 

می کشد غیرت مرا ، غیری اگر آهی کشد 

زانکه می ترسم که از عشق تو باشد آه او 

/////////////////////////////////

جای دگر نماند که سوزم ز دیدنت 

رخساره در نقاب ز بهر چه می کنی ؟ 

/////////////////////////////////

زد به تیرم بعد چندین انتظار 

گرچه دیر آمد ، خوش آمد تیر یار

شد دلم آسوده چون تیرم زدی 

ای سرت گردم ، چرا دیرم زدی ؟ 

//////////////////////////////

عادت ما نیست رنجیدن ز کس 

گر بیازارد ، نگوئیمش  که بس 

ور بر آرد دود از بنیاد    ما 

آه آتش بار ناید یاد       ما 

رخصت ار یابد ز ما آه سحر 

هر دو عالم را کند زیر و زبر 

////////////////////////////

در میکده دوش زاهدی دیدم مست 

تسبیح به گردن و صراحی در دست 

گفتم ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت 

از میکده هم به سوی حق راهی هست 

/////////////////////////////

آنکس که بدم گفت ، بدی سیرت اوست 

و آن کس که مرا گفت نکو ، خود نیکوست 

حال متکلم از کلامش پیداست 

از کوزه همان برون تراود که در اوست 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۰
ایوب تفرشی نژاد

آمدن از عالم قدس به این خاکدان

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۳ ب.ظ

 

سر آمدن از عالم قدس به این خاکدان تیره ، شوق دیدار دوست بوده است . 

جان به بوی تو از خطیره قدس 

سوی این تیره خاکدان آمد 

و از این جا نیز چون عیسی به عزم دیدار او به سوی چرخ برین بال خواهد گشود . 

همچو عیسی به عزم عالم جان 

رخ نهادیم سوی چرخ برین

که همه اوست هر چه هست یقین 

جان و جانان و دلبر و دل و دین (عراقی )

که جهان صورتست و معنی دوست 

ور به معنی نظر کنی همه اوست (خواجو )

که یکی هست و هیچ نیست جز او 

وحده لا اله الا هو (هاتف )

در جهان یک حقیقت اصیل بیش نیست که به گفته افلاطون ،عین زیبائی است و از مشاهده جمال خویش عین عشق است و خود عاشق است و خود معشوق و هیچکس را پروای وصل او نیست .زیرا که :

که بندد طرف وصل از حسن شاهی 

که با خود عشق ورزد جاودانه (حافظ )

ارسطو و حکمای پیش از خواجه شیراز گفته بودند که حضرت حق را با هیچکس نظر نیست و از خود به غیر نپردازد و به گفته سعدی از حسن قامت خویش با کس نمی نگرد و این است که درد عشق بی درمان است و تنها چاره این است که عاشق به اشاره آن معشوق که از زبان محی الدین گفت : 

خود را در دامن من انداز 

که هیچ کس را بیش از من برخود نظر ندارد 

خود را د رمعشوق محو کند چنانکه خواجو گفت : 

هیج از دهان تنگ تو نگرفته کام جان 

جان را فدای جان تو کردم به جان تو 

از این رو حتی توجه عاشق به فراق و و صال نیز اشتغال به خوشتن است و حجاب معشوق می شود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۴:۱۳
ایوب تفرشی نژاد

راه بین خدا و بنده خدا

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۴ ب.ظ

راه بین خدا و بنده

شیخ محمد لاهیجی می گوید :

بی نشان شو از همه نام و نشان 

تا به بینی صورت حق را عیان 

هر که از قید تعین وارهید 

بی من و ما خویش را مطلق بدید 

و بیدل می گوید : 

گر تو بر خیزی ز ما و من دمی 

هر دو عالم پر ز خود بینی همی 

این تعین شد حجاب روی دوست 

چونکه بر خیزد تعین جمله اوست 

نیست گردد صورت بالا و پست 

حق عیان بینی به نقش هر چه هست 

میان بنده و خداوند هزار مقام از نور و ظلمت باشد و این هزار منزل منحصر به دو مرتبه است که از آن به دو خطوه تعبیر کرده اند : 

راه را دو گام گفته اند .زیرا که راه ، فصل و وصل است .

پیوند دوست گشتی از خویش اگر جدائی 

گفتم که مائی ما ، ما را ز تو حجاب است 

گفتا تو محو ما شو ،  وانگه به بین تو مائی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۳:۵۴
ایوب تفرشی نژاد

فریدالدین عطار نیشابوری

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۰۵ ب.ظ

ابو طالب محمد بن ابی بکر ابراهیم بن مصطفی بن شعبان ملقب به فرید الدین  مشهور به عطار از عرفا و شعرای بزرگ بوده و صاحب تالیف و تصانیف بسیار است که بیشتر آن ها منظوم بوده و مشهور است که به عدد سوره قران ، یعنی یکصدو چهارده تصنیف از کتاب و رساله و نظم و نثر تالیف نموده است .ولی آن چه که از کتب او به نظر رسیده و خود نیز در کتاب های خود از آن ها مخصوصا اسم می برد ، قریب سی کتاب است . از عمده کتاب های این شاعر و سخنور نامی ایران می توان به کتاب های زیر اشاره نمود :

الهی نامه ، اسرار نامه ، مصیبت نامه ، منطق الطیر ، وصلت نامه ، پند نامه ، جواهر نامه ، هیلاج نامه ، خسرو نامه ، خسرو و گل ، حیدر نامه ، مختارنامه ، اشتر نامه ، دیوان، شرح القلب ، مظهر العجایب ، و . . . 

شیخ عطار به فن طب مشغول بوده و دارو خانه بسیار معتبری که مطب نیز بوده است داشته و گاه تا پانصد مریض در داروخانه او حاضر می شدند و شیخ به معالجه آن ها می پرداخته است .ظاهرا علت عطار نامیده شدن او نیز به خاطر همین داروخانه و معالجه بیماران بوده است . او هم زمان به نوشتن کتب و نظم اشعار و زهد و سلوک نیز اشتعال داشته است . در آن زمان عطار به کسی می گفته اند که مانند حال حاضر در ایران همه صنف داروها را بفروشد یا بسازد و شغل دارو فروشی در سابق مانند حال د راروپا تا درجه ای با طب متلازم بوده است .

شیخ بمانند اجداد خود دارای ثروت و مکنت بوده و عطار خانهای نیشابور همگی متعلق به او بوده و استاد او در فن معالجت بیماران ، شیخ مجد الدین بغدادی حکیم خاصه سلطان محمد خوارزمشاه بوده است . 

عطار هیچگاه زبان به مدح کسی از ملوک و امراء عصر خود نگشوده و در تمام کتب او یک مدیحه پیدا نمی شود و خود در اشارات به این معنی می گوید : 

بعمر خویش مدح کس نگفتم 

دری از بهر دنیا من نسفتم 

زندگی عطار ، زندگی انزوا و گوشه گیری بودو سر غوغای عوام نداشته است . نقل است که عطار یکصدو چهارده سال عمر کرده است .ولی آن چه مسلم است این که عطار هفتاد و اندی سال عمر کرده است . فوت عطار را به واسطه شهادت در فتنه مغول می دانند .

در سال 513 ه.ق متولد شده و د رسال 627ه.ق در نیشابور وفات یافت .او را مرشد شاهان و شاهنشاه فقر  وشهید راه فقر که سال تاریخ نگارش کتاب منطق الطیر به احتمال راه فقر لقب یافته است (586 ه.ق ) .

 عطار ظهور شاعر فرزانه مولوی بلخی را در روم پیشگوئی کرده است .او کتاب مثنوی اشتر نامه را وسیله ای برای وصول سالکان به کعبه حقیقی دانسته است .چنانکه اشتران حاجیان را به کعبه و مکه می رسانند . 

کار عالم حیرت و عبرت است . با گذشت زمان ، بی انتها بودن این راه بهتر احساس می شود . کارگاهی عجیب است این خلقت که همه چیز در خویشتن خویش خلاصه شده است . هیچ کس را به کنه خویش راهی نیست در حالیکه ذره ای از حال ذره ای ذیگر آگاه نیست . پیشوایانی که برای رهبری بشریت آمدند ، جان خود را غرق در حیرت ساختند .بنگر که با حضرت آدم چه رفت ؟ عمری در ماتم بر او چه رفت ؟ باز بنگر که بر سر نوح چه آمد ؟ که عمری بر سر کار و هدایت کافران گذاشت .باز ابراهیم را بنگر که منجنیق و آتش او را منزل و ماوا گردید . باز اسمعیل را ببین که سوگوار ،مرامش قربان شدن در پیشگاه یار بود . یعقوب سرگردان را بنگر که چشم خود را بر سر کار پسر گذاشت .یوسف را بنگر که در داوری ، چاه و زندان و بندگی را متحمل شد .ایوب ستمکش را به بین که در کرمان و گرگان مقیم بود .یونس را بنگر که به ماهی پناه برد .موسی را بنگر که از آغاز کار ، دایه اش فرعون شد .داود را بنگر که آهن را از آتش جگر نرم کرد .سلیمان را بنگر که چون دیو را گرفت ملکش بر باد رفت . زکریا که ازه بر سر دم نزد و خاموش شد .یحیی را بنگر که سرش را د ر میان جمعی در داخل طشتی بریدند .عیسی را نگر که گرفتار چوبه دار شد و از جهودان گریخت . به بین که پیامبران چه جفا و سختی از کافران دیدند و کشیدند . گمان می کنی که امر رسالت آسان است ؟ و در راه خداوند قدم برداشتن سهل است ؟ نه ، نیست . کمترین آن ترک جان گفتن است . من کشته حیرت شده ام و چاره ای جز بیچارگی ندارم . خدایا ، نه در علم و نه در بیان نمی گنجی و فارغ از سود و زیانی . این خدای بی نهایت جز تو کیست وقتی که تو بی نهایتی .ایخداوندی که جهانی در کار تو حیران مانده اند و تو هم چنان پشت پرده ابهام پنهان مانده ای .پرده را بر گیر و بیش از این جان بندگان مسوز .

 

من در دریای حیرت گم شده ام . مرا از این سرگشتگی نجات بخش . در میان دریای خلقت سرگردان و از درون پرده اسرار بیرون مانده ام . مرااز این دریائی که محرم من نیست بیرون آور ،همانگونه که در آن در افکندیم . 

خدایا ، خلق از تو می ترسند و من از خودم می ترسم ،زیرا که از تو نیکی ها دیده ام و از خود بدی ها . من مرده ای هستم که بر روی خاک راه می روم .جانم را به من باز گردان ای جان بخش پاک . گفته ای که شب  روز با شما هستم و از من یک لحظه غافل نباشید و مرا طلب کنید .چه شود که ای عطا بخش بی چیزان ، حق همسایگی را نگهداری . با دلی پر درد و جانی پر از افسوس از اشتیاقت شب و روز اشک می ریزم . اگر از درد خود ترا گویم ، پس کی ترا جویم . رهبرم شو ، زیرا که گمراه شده ام و دولتم ده ، گرچه دیر آمده ام . هر کس که در کوی تو دولتیار شود ، در تو گم می گردد ، از خود بیزار می شود . خدایا ، از رحمت تو نومید نیستم ولی بی قرار م ، باشد که مورد توجه قرار گیرم . " آمین " . 

وارهید از ننگ خود بینی خویش 

از غم و تشویر بی دینی خویش 

هر که در وی باخت جان از خود برست 

در ره جانان ز نیک و بد برست 

///////////////////////

گل اگر چه هست صاحب جمال 

حسن او در هفته ای یابد زوال 

عشق چیزی کان زوال آید پدید 

کاملان را زان ملال آرد پدید 

خنده گل گرچه در خارت کشد 

روز و شب در ناله زارت کشد 

در گذر از گل که گل هر نو بهار 

بهر تو می خندد نه در تو شرم دار 

گر ترا شرمی بدی هر ز به چشم 

در رخ گل ننگریدی جز بخشم 

/////////////////////

حضرت حق است دریای عظیم 

قطره خرد است جنات نغیم 

قطره باشد هر که را دریا بود 

هر چه جز دریا بود سودا بود 

چون به دریا می توانی راه یافت 

سوی یک شبنم چرا باید شتافت 

هر که داند گفت با خورشید راز 

کی تواند ماند با یک ذره باز 

هر که کل شد جزو را با او چکار 

وآنکه جان شد عضو را با او چکار 

گر تو هستی مرد کل ، کل را به بین 

کل طلب کل، باش ، کل شو ، کل گزین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۵
ایوب تفرشی نژاد

سهراب چه می گوید ؟

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ

 

تماشا کردن ، قابلیت حیرت انگیزی است که در طی آن و با پیمودن طریقی سخت ، انسان قادر خواهد بود که ماهیت غائی همه موجودات را درک کند . اگر انسان به این مرحله از ادراک برسد ، دیگر هیچ چهره ای برایش آشنا نخواهد آمد . زیرا که در آن هنگام ، همه چیز حادثه ای تازه و بی سابقه است .جهان باور نکردنی است .  این جا است که نظر باز ، همه چیز را هیچ می بیند و جان را دود می انگارد. عطار می گوید : 

دود است جهان ، جهان همه دود انگار 

وین دیر نمای را فنا زود انگار 

چون نیستی است اصل هر بود که هست 

هر بود که بود گشت ، نابود انگار 

تماشا کردن ،هنری شگفت انگیز است که انسان باید آن را بیاموزد و بپرورد .در غیر این صورت ، هیچ درکی از دنیای نظر بازان نخواهد داشت ، و شاید به همین دلیل است که حافظ می گوید : 

"در نظر بازی ما بی خبران حیرانند " 

یک سو نگریستن ، ویژگی درونی همه موجودات جهان است . از یک مورچه گرفته تا بزرگترین و دورترین کرات آسمانی . اما انسان برخلاف موجودات دیگر آگاهانه و با اراده خویش به یک سو می نگرد .به همین دلیل کیفیت سرنوشت محتوم او را ، ایمان و عمل او را رقم می زند . او باید برود ، اما چگونه رفتن به اراده او است . 

- پرواز کبوتر از ذهن :

پرواز کبوتر از ذهن ، پرواز خیال  اندیشه و روح انسان و رها شدن انسان از " من " خویش است . کبوتر ذهن ما ، اسیر تصورات  و توهمات خویش است ، و هنگامی که آزاد شود ، با جهانی شکوهمند و نا آشنا مواجه خواهد شد .

پرواز کبوتر از ذهن ، تداعی کننده مرگ ، یعنی روز موعودیست که خداوند در قرآن مجید به این روز سوگند خورده است .این روز " والیوم الموعود" است .

مرگ پایان کبوتر نیست :

در شعر صدای پای آب ، سهراب سپهری می گوید که مرگ ، پایان کبوتر نیست . پس  چیست ؟ ؟ ؟؟؟؟

پرواز کبوتر به فراسوی مرزهای جهان عینی است  اگر کبوتر ذهن انسان ،پیش از مرگ بمیرد و آزاد شود و یا حد اقل کمی آنسوتر از خویش را به بیند ، آمادگی پرواز به دور دست های نا شناخته را نیز خواهد داشت . همانطور که طوطی محبوسی که مولانا در مثنوی از آن سخن می گوید ، با مرگ مجازی خویش است که آزاد می شود .

سهراب سپهری می داند که همه پدیده های طبیعی در حوزه ادراک ها ، واژه ای بیش نیستند .به همین دلیل است که می گوید :

واژه را باید شست

واژه باید خود باد

واژه باید خود باران شد

ما قادر نیستیم که راز هستی را دریابیم و این نشان دهنده عجز ما در شناخت کمال و آگاهی مطلق است :

نه ، وصل ممکن نیست

همیشه فاصله ای هست

کار ما نیست شناسائی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

سهراب می داند که انسان ، با آفتاب عشق  و معرفت فاصله زیادی ندارد و اگر در دل را بگشاید ، این آفتاب بر رفتار او می تابد و عملکرد او را در هستی به یک سو متمرکز می کند . به سمت نور و آگاهی مطلق . مگر نه این که " آب در یک قدمی است ؟". در ادامه شعر "سوره تماشا "می خوانیم :

و یه آنان گقتم

سنگ ، آرایش کوهستان نیست

هم چنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ

در کف دست زمین گوهر نا پیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید 

طبیعت اگر چه در ذرات خود ، بی رحم و ترسناک است ، اما زیباست . اما این زیبائی فقط برای درک زیبائی آفریده نشده است . سنگ ، آرایش کوهستان نیست . بلکه خود آن است .

نتیجه اینکه :

نظم محیر العقول جهان و جمال بی انتها و ذاتی این نظم ، نشانه ای برای درک توحید و رسیدن به تجرید است . 

در سوره مبارکه " انبیاء "  آیه شانزدهم می خوانیم که : 

" و آسمان و زمین و آنچه را که میان آن ها است بازیچه نیافریدیم " . 

مگر انسان چیزی را بیهوده ساخته است که خالق او ، چنین کرده باشد ؟ فلز برای کلنگ زیور نیست ، بلکه عنصر اساسی آن و وسیله ای برای رسیدن به مقصود است . و سنگ هم آیتی است که انسان نظر باز را به جوهر کوه بشارت می دهد و ماهیتش را به او می نمایاند . 

همچنان که آیات طبیعت ، از حضور ناپیدایی ورای توان ادراک ، سخن می گویند " سوره تماشا" نیز از گوهری ناپیدا در دست زمین حکایت می کند .شاید این گوهر نا معلوم همان است که حافظ از آن سخن گفته است : 

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است 

طلب از گمشدگان لب دریا می کرد 

رسولان ، همان انسان های بر گزیده و وارسته ای هستند که این گوهر ناپیدا را دیده اند و همه از تابش آن مجذوب شده اند . و سهراب سپهری به عنوان شاعری مسئول به همنوعان خود می گوید که به دنبال این گوهر باشند و لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرند و نه چراگاه لذت . چرا که صدای قدم های پیک نزدیک است . :

و من آنان را 

به صدای قدم پیک بشارت دادم 

و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ 

به طنین گلسرخ ، پشت پرچین سخن های درشت 

و در نگاه عارفانه او ، مرگ شر وع حیاتی دیگر است و سهراب قبلا نیز گفته است که : 

و نترسیم از مرگ 

مرگ پایان کبوتر نیست 

اگر انسان هوشیارانه و عاشقانه به هستی نگاه کند می یابد که با وسعت بیکرانه ابدیت ، فاصله ای ندارد و با این که در ظلمات " من " می زید ، اما روز ، قدمی آنسوتر از اوست . 

و به آنان گفتم 

هر که در حافظه چوب به بیند باغی 

صورتش در خروش بیشه شور ابدی خواهد ماند 

هر که با مرغ هوا دوست شود 

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود 

اگر انسان با تلاشی پیوسته و منسجم ، به حدی از ادراک برسد که قادر باشد از خود فراتر برود .در هر پدیده کوچک و ظاهرا ناچیزی ، عظمتی انکار ناپذیر را در خواهد یافت و مثلا در حافظه چوب باغی خواهد دید ،مگر نه اینکه چوب ، پیش از آنکه تکه ای جسم خشگ و فرسوده شود ، در باغ بوده و با سایر درختان می زیسته است . پس ، حافظه او نیز سرشار از عطر و طراوت باغ است .همانطور که سنگ ؛آرایش کوهستان نیست ، چوب هم آرایش درخت نیست .

کسی که عظمت این رمز را درک کرده باشد ، صورتش در خروش بیشه شور ابدی خواهد ماند و به بیان دیگر ، در سفری تصور نا پذیر شور و هیجانی همیشگی را تجدید خواهد کرد . کسی که می داند " از محبت خارها گل می شود " با همه چیزهائی که در محیط اوست ، رابطه ای صمیمانه و نزدیک برقرار می کند ،تا آنجا که بامرغ هوا نیز دوست می شود. در نتیجه چنین برخوردی نزدیک که حاکی از شیوه زندگی اوست ، خواب او ، آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

قران مجید بیش از انگشت گذاردن بر خارق العاده ها و حوادث استثنائی ، از ساده ترین و طبیعی ترین مناظر اطراف ما دلیل می آورد .

و خداوند در "سوره یس آیه 33 "می فرماید : " و زمین مرده برای آنان آیتی است که زنده کردیم و دانه را  از آن بیرون آوردیم و از آن دانه می خورید " . سهراب سپهری با استفاده از این آیه و در ادامه شعرش می گوید :

زیر بیدی بودیم 

برگی از شاخه بالای سرم چیدم ؛ گفتم :

چشم را باز کنید 

آیتی بهتر از این می خواهید ؟ 

می شنیدم که به هم می گفتند : 

سحر می داند ؛ سحر 

آیاتی را که خداوند در خصوص وعده عذاب به نافرمانان نازل کرده است ، چنین لحنی دارند (سوره بقره آیه 186): 

" به زودی دوباره آنان را عذاب می کنیم ، سپس بسوی عذاب بزرگ باز می گردند " . و سهراب سپهری ، با بهره گیری از این ویژگی زبان قرآنی ، هوشیارانه به شوکت و مهابت پایان شعرش که سرگذشت " ابر انکار بدوشان " است می افزاید  و می گوید : 

سر هر کوه رسولی دیدند 

ابر انکار بدوش آوردند 

باد را نازل کردیم 

تا کلاه از سرشان بردارد 

خانه هاشان پر داوودی بود 

چشمشان را بستیم 

دستشان را نرساندیم بر سر شاخه هوش 

جیبشان را پر عادت کردیم 

خوابشان را به صدای سفر آینه آشفتیم

اقرار و یا انکار ، به عمل انسان بستگی دارد و نه به حرف و گفتارش . کسانی که با دیدن صدو بیست و چهار هزار پیامبر ، باز هم اسیر خواسته های خویش هستند ، و با کلاف انکار ، منفی بافی می کنند ، نمی توانند به " خورشید " ایمان بیاورند . چرا که چشم هایشان بسته است و ابر انکار به دوش دارند . ابر ، حجابی است میان او و خورشید . اما ، خداوند باد را نازل کرد تا او را به خود بیاورد و کلاه از سر او بر دارد . انسان ، خود فریبی است که کلاه گشادی بر سر خود گذاشته است . تمام تلاش رسولان این بود که جهت نگاه انسان را از زمین به نقطه ای نامعلوم در آسمان تغییر دهند و او را به نور مطلق بشارت دهند . 

خانه روح انسان ها پر از داوودی است و گل داوودی ، تداعی کننده "داوود (ع) "، یکی از برگزیدگان خداوند است  . اما ، خداوند چشم ابر انکار بدوشان را می بندد و آن ها از مشاهده داوودی ها که در خانه جان آن ها روئیده است ، در می مانند . 

اعمال انسان ، به دلیل روند یکسان حیات ، به دو نتیجه اجتناب ناپذیر می انجامد . بدین معنی که اعمال انسان یا رستگارش می کند و یا نمی کند  . پس طبیعی است که اگر انسان در حصار خودبینی و تفاخر ، دست به عمل بزند ، دست او به سر شاخه هوش نخواهد رسید . و رستگار نخواهد شد . راهی که از تولد ، آغاز و به مرگ ختم می شود ، یا هوشمندانه است و یا نیست . زندگی انسان ها راههای پیچاپیچی است که اگر چه در یک نقطه با هم تلاقی می کنند ، اما چگونه رسیدن به این نقطه ، به هوشیاری و فراست او در مواجهه با هستی است .چنین انسانی اسیر عادت است .بی آنکه بداند . 

زندگی چیزی نیست 

که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود   صدای سفر آینه ها ،شاید همان کابوس ها و رویاهائی است که خواب انسان را می آشوبد و جهانی مرموز و اثیری را در برابر دیدگانش می گسترد . جهانی که پس از بیداری به بوته فراموشی سپرده می شود . آینه ، به بیان دیگر ، من برتر است که حوزه دیگری از آگاهی را تجربه می کند . 

 

 

 

 

شاعری چینی به نام " دائو کیش " می گوید :

دیشب خود را در خواب به شکل پروانه ای دیدم و اکنون نمی دانم که " من انسانی هستم که در رویا خود را پروانه یافته است و یا پروانه ای هستم که اکنون در رویای دیگری خود را انسان می بیند . "

 

 

 

سهراب سپهری ، شاعری روشن بین و ژرف اندیش است و می داند که دنیا یک " راز " است . و او نباید به سادگی با آن مواجه شود . شعرهای او بیانگر کوشش درونی انسانی است که سعی دارد تا جهان آشفته پیرامون و درون خویش را نظمی دوباره ببخشد و طبیعی است که توصیف این نظم جدید ، همراه با ساختاری تازه است که با ساختار منطقی کلام ، تفاوتی عمیق دارد .

عین القضاه همدانی می گوید :

جوانمردا ، این شعر ها را چون آینه دان ، آخر دانی که آینه را صورتی نیست در خود . اما هر که در او نگه کند ، صورت خود تواند دیدن که نقد روزگار او بود ، و کمال کار اوست . و اگر گوئی شعر را معنی آن است که قایلش خواست ، و دیگران معنی دیگر وضع می کنند از خود . این همچنان است که کسی گوید :

" صورت آیینه ، صورت صیقل است که اول آن صورت نمود . "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۶:۴۵
ایوب تفرشی نژاد

حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا "بخش 3"

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ب.ظ

او از مریدان که شیخ را در روم رها کرده و آمدند ، حال شیخ را جویا شد و آن ها همه احوال پیر و مراد خود را باز گو کردند که از قضا و قدر چه بر سر او آمده است و از دین و ایمان دست شسته و بخاطر عشق یاری دلربا ، خوکبانی می کند . 

چون مرید آن سخنان را شنید ، رویش از غصه زرد شد و گریه و زاری را آغاز نمود . سپس با مریدان گفت که ای یاران با وفا ، در این روز ها است که دوستی به درد می خورد . اگر شما یاران شیخ بودید ، چرا او را رها کرده و آمدید .شرمتان باد از این دوستی و حق شناسی و و فاداری .شما چطور توانستید آن همه ارادت و صفا را فراموش کرده و خود تنها راه خود گیرید و به این جا بیائید . شرمتان باد ، شرمتان باد . 

شما باید د رهر کاری که او انجام می داد از او متابعت می کردید .این یاری و موافق بودن نیست . این عمل شما از منافق بودن شماست . هر کس باید یار خود را یاور باشد اگر چه او کافر شود . شما چگونه توانستید شیخ را در کام نهنگ رها کرده و از ترس آبروی خود از او فرار کنید . ننگ بر شما باد . چرا نتوانستید بفهمید که بنیاد عشق بر بد نامی است و هر کس که طوری دیگر بیندیشد ، از خامی اوست . 

مریدان گفتند که هر چه که از تو شنیدیم به او گفته بودیم و حتی عزم کردیم که با او به اتفاق زندگی کنیم و شادی و غم ها را بین خود تقسیم کنیم . زهد را بفروشیم و رسوائی را خریدار باشیم و حتی دین خود را بر اندازیم و ترسا شویم ولی صلاحدید شیخ آن بود که یک یک از گرد او پراکنده شویم .زیرا که از یاری ما سودی ندید و ما را مجبور به بازگشت نمود وما همه به حکم او باز گشته ایم . و این بود کل ماجرا که یک نکته آن را نیز از تو پوشیده نگه نداشتیم . 

آن مردوارسته مریدان را گفت : هر کاری دارید کنار بگذارید و به تضرع به درگاه حق مشغول شوید .تضرعی با تمام وجود . به سراپای وجود خود حضور حق را احساس کنان به گریه و زاری مشغول شوید .به سبب اینکه از شیخ احتراز کردید و ندانستید که به چه علت از در حق روی بر می گردانید . چون مریدان این سخنان شنیدند ، از خجالت سر بلند نکردند . 

مرد گفت : دیگر این شرمندگی ها سودی ندارند . اتفاقی است که افتاده است . بر خیزید که هر چه زودتر به تضرع و زاری به درگاه خداوند مشغول شویم و خاک بر سر خود بپاشیم . همه از کاغذ پیراهن پوشیدند و به سوی دیار شیخ ، یعنی روم حرکت کردند د رحالی که شب و روز به درگاه خداوند معتکف بودند و گاهی شفاعت و گاهی زاری می کردند . چهل شبانه روز تضرع به درگاه خداوند بدون یک لحظه سرپیچی و فراغت از حضور خداوند رحمان و بدون خوردن و خوابیدن و دمی آسودن ، جوش و خروشی در بارگاه کبریای احدیت پدید آوردو فرشتگان سبز پوش در فراز و فرود ، لباس کبود ماتم به تن کردند و آخر الامر نیز دعا به هدف اصابت کرد .بعد از چهل روز نماز و نیاز آن مرید وارسته در خلوت خود ، شاهد اتفاقاتی بود . در حالی که از خود بیخود گشته و در صبحدمی ، باد بوی مشگ به مشامش رسانید . و دنیای کشف بر دلش آشکار گردید . او ضرت محمد مصطفی (ص) را دید که در حالی که گیسوان سیاهش را بر دو طرف شانه ها انداخته ، صورتش مانند هلال جلو می آمد . آفتاب روی او سایه وجود خداوند بود . او خرامان و خندان پیش می آمد و در هر قدمی که فراتر می نهاد ، هزاران جان فدای قدم هایش می شدند . وقتی که آن مرید حضرت محمد (ص) را دید از جای خود با احترام جستی زد و دامن پیامبر را گرفت و گفت : ای رسول خد ، دستم را بگیر و کمکم کن . ای رهنما و معلم بشریت ، شیخ ما گمراه شده است . راه راست را نشانش بده . و هدایتش کن . پیامبر خدا گفت : ای مرد بلند همت ، برو که شیخت را از بند آزاد کردم . همت عالی تو شیخ را از گمراهی نجات داد . از دیرگاه بین خداوند و شیخ تو گرد و غباری بس سیاه و جود داشت . ما این غبار را از راه او برداشتیم و در میان تایکری ها رهایش نکردیم . تو یقین بدان که صد عالم گناه از حرارت یک توبه پاک می شود و موج  دریای احسان می شوید گناه مردان و زنان نیکوکار را . مرد وارسته از شادی این دیدار دیوانه شد و فریادی زد که آسمان از صدای فریادش به هیجان آمد . همه اصحاب را از این واقعه با خبر کرد و مژدگانی داد و به راه افتادند .در حالی که می دویدند و از خوشحالی گریه می کردند . تا اینکه به نزد شیخ خوکبان خود رسیدند . شیخ را دیدند که مثل آتش شده و از بیقراری مست شده است . ناقوس را از دهان انداخته و زنار از کمر باز کرده و کلاه گبری از سر انداخته  هم از دین ترسائی خارج شده است .وقتی که شیخ اصحاب خود را از دور دید ، احساس کرد که خود را در میان هاله ای از نور می بیند . از خجالت لباسش را پاره کرد و دور انداخت و با دست خود خاک بر سر خود ریخت . او گاه چون ابر اشگ خون می ریخت و گاه از شدت هیجان دست هایش را تکان می داد و آه می کشید .حکمت و اسرار و قران و احادیث را که فراموش کرده بود یکبارگی بیاد آورد و از جهل و بیچارگی نجات یافت و به سجده افتاد و شروع به گریستن کرد. شیخ غسل توبه کردو خرقه درویشی پوشید و با اصحاب خود روانه حجاز شد . چون دختر ترسا از خواب بیدار شد ، نور ایمان از درونش زبانه کشید و دلش به نور آن روشن گردید . آفتاب عالمتاب اشعه های زرین خود را بر صفحه گیتی می گسترانید و با زبان خاموش عشق ، قصه دلدادگی و شوریدگی ها را فریاد می نمود . هان ای دختر ترسا ، بر خیز و از پی شیخت روان شو . مذهب و مرام او را مسلک و مرام خود ساز و خاک زیر پای او باش . ای که او را پلید ساخته بودی . اکنون بوسیله او پاک شو . ای دلبر ترسائی که رهزن او بودی و دین و ایمان او را گرفتی ، اکنون به را حجاز بشتاب  راهی که شیخ با یارانش در آن قدم گذاشته اند ، و راه آن ها را ادامه بده . این تو بودی که او را از راه به در کردی .اکنون همراه او باش و از بی خبری و جهالت بیرون آی . و راهرو حقیقی عشق و شوریدگی باش و نه آن عشق بجمال ، بلکه به کمال مطلوب و حقانیت و احدیت . دختر ترسا از شنیدن این کلمات دلنشین ، در پیچ وتاب افتاد و در دلش دردی ایجاد شد که بیقرارش کرد . آن درد ، درد طلب بود و اشتیاق . آتشی در جان سرمستش افتاد که دست بر دل خود نهاد .اما دلش را از دست داده بود. او نمی دانست که جان بیقرار چه بذری در درون او کاشته است . خود را در عالمی غریب  و شگفت آور احساس کرد که بی یاور و همدم مانده است . عالمی که در آن جا نشان راهی نیست و باید گنگ شد در آن عالم .چرا که زبان به راز و اسرار درون آن عالم آگاه نیست . در یک آن ، آن همه ناز و غرور و عشوه و طرب از چهره او رخت بر بست و نعره زنان در حالی که جامه های خود را می درید و در حالیکه خون گریه می کرد ، خاک بر سر خود می ریخت و با دلی پر از درد و جسمی ناتوان و رنجور به دنبال شیخ و یارانش روان گردید . او مانند ابری غرقه د رخون می دوید و با اینکه نمی دانستاز کدام راه باید رفت به دنبال دل خود می دوید . عاجز و سرگشته ، روی د رخاک می مالید و  با عجز و نیاز خداوند کریم کارساز و راهنما را فریاد می کرد که ای خدا ، زنی درمانده و بیچاره ام که از خانه و آشیانه دور افتاده ام .من رهزن مرد حقی هستم که راه ترا می پیمود . بر من این گستاخی را به بخش که ناآگاهانه دست به این کار زدم . دریای خشمت را فرونشان . من ندانسته خطا کردم ، غلط کردم ، هر چه کردم بر من ببخش . شیخ را از درون آگاه کردند که یا شیخ ، دلبرت از دین ترسائی برگشته است و با درگا ما انس و الفتی پیدا کرده است و در حال حاضر به راه ما است .شیخ در حال از راه رفته بازگشت و باز شوری در مریدان افتاد که خدایا باز این چه کاری است . مگر شیخ توبه نکرده بود که بار دیگر به دنبال عشق خود می رو د ؟ شیخ حال دختر را با مریدان گفت و هر که این ماجرا شنیده مدهوش شد و ترک جان گفت . شیخ و یارانش از راه رفته باز گشته تا اینکه به یار دلنواز رسیدند .چهره  رنگ پریده و زرد و رنجور شده اش در میان گرد و غبار راه گم شده با پاهای برهنه و لباس های پاره چون مرده ای به روی خاک افتاده بود . چون نگاه آن ماه دلربا به روی شیخ  افتاد ، ببهوش شد و به خواب عمیقی فرو رفت .شیخ چون ابر بهاری اشگ می ریخت و چون یاد عهدو وفای او افتاد  ، خود را به دست و پای او انداخت و گفت که یش از این نمی توانم در پس پرده سوزم . پرده را بینداز و اسلام بیاور ای عزیزی که خداوند ترا برای من انتخاب کرده است . دختر پس از مدتی بیهوشی ، به خود آمده و از خواب بیدار شد و شیخ بر او اسلام را عرضه کرد و هیاهوئی در جمع مریدان افتاد . چونآن یار ایمان آورد ، اشگ در چشم مریدان حلقه زد . دختر پس از ایمان آوردن بکلی بی قرار شد و گفت : ای شیخ  عالم ، من طاقت دوری از ناجی خود را ندارم و از این خاک دان فانی دنیا می روم .الوداع ، الوداع ای شیخ . مرا چون سخن کوتاه است و فرصت گفتن ندارم ، به بخش . این گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد . او قطره ای بود در این دریای مجازی و بسوی دریای حقیقت شتافت . چون جملگی از دنیا خواهیم رفت ، بایستی که حقایق را درک کنیم و حقیقت را کسی درک می کند که در دریای عشق غوطه ور باشد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۴
ایوب تفرشی نژاد

ادامه بخش یکم 

شیخ گفت : من نوشیدن شراب را انتخاب می کنم و با سه تای دیگر کاری ندارم . دختر ترسا گفت : تو شراب را بخور تا جرات پیدا کنی و مسائل حل شود . شیخ را در دیر مغان بردند و مریدان شیخ به دیر هجوم آوردند و ناله ها و زاری ها کردند ، ولی فایده ای نداشت . شیخ در دیر ، مجلسی تازه دید .مجلسی که میزبان را جمالی به زیبائی بی اندازه بود . موهای شیخ را به سبک ترسایان تراشیدند .آتش عشق آبروی شیخ را برد . ذره ای عقل در وجودش نماند و لب از سخن فرو بست و شروع به سر کشیدن جام می نمود . جام می که از دست دلدار خود می گرفت .جامی دیگر خواست و نوشید . هر چه می دانست از قران و روایات و . . . همه را از یاد برد مگر عشق را . شیخ چون مست شد و یار خود را دید که می در دست و مست به او خیره شده است ،یکبار دیگر از هوش رفت . دختر گفت : ای مرد ، تو مرد کار نیستی . ادعا داری و اهل عمل نیستی . عافیت با عشق سازگاری ندارد .عاشقی را کفر لازم است  . کفر پایدار .کار عشق را سرسری نمی توان گرفت . اگر تو بر کفر من اقتدا کنی ، همین لحظه می توانی دست بر گردن بیندازی .در غیر اینصورت پا شو و از این جا برو . شیخ گفت : بی طاقتم ای ماهرو . از من بی دل چه می خواهی ، بگو . اگر زمانی که هشیار بودم بت پرست نشدم ، الان که مستم ، کتاب مقدس را در مقابل بت می سوزانم . دختر گفت : حالا تو شاه منی و لایق دیدار و همراه منی . قبل از این در عشق بودی خام ، ولی الان پخته شدی . چون خبر به گوش ترسایان دیگر رسید که فلان شیخ شراب نوشیده و به دین آن ها گرویده است ، دسته دسته به سراغ شیخ آمده و او را مست بسوی دیر بردند . شیخ خرقه خود آتش زد و زنار بست و نه از کعبه و نه از شیخی خود دیگر یاد نکرد  .

روز هشیاری نبودم بت پرست

بت پرستیدم چو گشتم مست مست

شیخ گفت ای دختر دلبر چه  ماند

هر چه گفتی کردئه شد دیگر چه ماند

خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق

کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق

گرچه من در عاشقی رسوا شدم

از چنان شوخی چنین شیدا شدم

قرب پنجه سال راهم  بود باز

موج می زد در دلم دریای راز

ذره عشق از کمین بر جست جست

برد ما را بر سر لوح نخست

عشق از این بسیار کردست و کند

خرقه را زنار کرد است و کند

پخته عقل است ابجد خوان عشق

سر شناس غیب و سرگردان عشق

اینهمه خود رفت بر گو اندکی

تا تو کی خواهی شدن با من یکی

چون بنای وصل تو بر اصل بود

هر چه کردم بر امید وصل بود

وصل باید آشنائی یافتن

چند خواهم در جدائی تافتن

باز دختر ترسا گفت : ای پیر اسیر ، من کابین (مهریه )* گرانی دارم از سیم  زر و تو فقیری .اگر توانائی پرداخت آن را نداری راهت را بگیر و برو.

شیخ گفت :  ای سرو قد سیم بر .الحق که به عهدت وفا می کنی . من غیر تو کسی را ندارم . دست از این کارها بردار . من هر چه  داشتم بخاطر تو فدا کردم . همه یاران از من بر گشته اند و دشمن جان من شده اند . دوست دارم با تو در دوزخ باشم تا بی تو در بهشت .

دختر ترسا گفت : در اینصورت باید به جای کابین من یک سال تمام خوک بانی کنی . شیخ کعبه و پیر کبار یک سالی بابت کابین دختر ،خوک بانی کرد  . یاران شیخ هر چه تضرع و التماس کردند که شیخ از این سودا صرفنظر کند ولی نشد .ناچار ، همه مریدان شیخ راه مراجعت به دیار خود در پی گرفتند و با دلی پر خون و چشمی گریان به دیار خود بازگشتند ، اما بدون مراد خویش . شیخ در دیار یار سنگدل خود تنها ماند و به خوکبانی ادامه داد . 

 

 

 

یاری از یاران شیخ پیش شیخ آمد و خبر داد که ای شیخ ، ما همه امشب به سوی کعبه باز می گردیم ، فرمان چیست ؟ یا اجازه بده که همگی مثل تو ترسائی کنیم و خود را در کیش رسوائی اندازیم و یا با ما بر گرد و از این راه صرفنظر کن . ما راضی به تنها ماندن تو در این دیار غربت نیستیم . اگر نپذیری از این دیار خواهیم گریخت و در کعبه معتکف خواهیم نشست تا به بینیم سرنوشتمان چه می شود . شیخ گفت : جان من پر از درد است .هر کجا خواهید بروید و هر چه که می خواهید بکنید . تا من زنده ام ، در دیر خواهم ماند و دختر ترسای روح افزا مرا بس است .گرچه شما آراده اید ولی نمی دانید که چرا کارتان به عشق نکشیده است . و اگر از عشق می فهمیدید حالا مرا همه می بودید غمگسار .باز گردیدای رفیقان ، عزیزن من . من نیز نمی  دانم که چه خواهد شد پایان این ماجرا . اگر از من پرسیدند و سراغم را گرفتند ، راستش را بگوئید که کجا هستم و چگونه سرگردان عشق دلبری زیبا روی شده ام . چشمم  پر خون و دهانم پر از زهر ، دردهان اژدهای قهر و غضب در انتظار سرنوشت خویشم که هیچ کافری به این زندگی که قضا و قدر مقدر نموده است تن در نمی دهد . اگر کسی مرا سرزنش کرد بگوئید که مبادا به روز من بیفتند در چنین راهی که نه سر دارد و نه ته و کسی در این راه از خطر ایمن نیست . شیخ پس از این گفت و گو ، روی از یاران بر تافت و بسوی کار خویش رفت . عاقبت یاران غمگین و پریشان بسوی کعبه به راه افتادند و در حالی که جانشان در سوختن و تنشان در گداختن بود . راه می رفتند و گریه می کردند و از پس سر به جاده ای که آمده بودند خیره و با حیرت نگاه می کردند .شیخشان پریشان ، مرادشان در رم ،تنها مانده بود . دین خود را از دست داده و غرق در کفر و عصیان بود . یاران پس از رسیدن به کعبه ، هر کدام از خجالت و شرمندگی در گوشه ای پنهان شده و حیران و سرگردان در دریای غم و اندوه غرق بودند . تا این که در کعبه شیخ را یاری وارسته و آزاده بود که یکی از ارادتمندان پر و پا قرص و مریدان شیخ بود . و از اسرار دل شیخ خبر داشت . وقتی که شیخ از کعبه به سوی روم سفر کرد ، آن شخص در محل حاضر نبود و وقتی که به خانقاه آمد شیخ و یاران همه رفته بودند . و به این دلیل در سفر شیخ همراه او نبود . 

ادامه در بخش سوم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۰
ایوب تفرشی نژاد

 

حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا ، یکی از دل انگیز ترین داستان های ادبی و عرفانی  عجیب و شگفت انگیز است . پیر طریقتی که از شهرت و نیکنامی ، دین و ایمان و شیخی و پیشوائی امت  گذشته و در راه معشوق به باده خوردن و زنار بستن و خرقه سوختن و بت پرستیدن و حتی خوک بانی کردن روی می آورد. بازگشتن یاران و مریدان به ارشاد یار فائق و خرده دان خود برای غم خواری شیخ تعلیم می کند که مریدان باید در همه حال تابع شیخ باشند . با کفر او کافر و با دین او دیندار شوند و به حقیقت معنی ، ارادت را در این داستان می توان آشکارا یافت .

شیخ صنعان ، پیر طریقت عهد خود بود که در کمال و دانش و تقوی دمی از ریاضت آسوده نبود و عالمی بود که علم را با عمل توام نموده و با چهارصد مرید ، دارای کرامات و کشفیات اسرار بوده است . پیشوایانی که برای دیدار به خدمت شیخ می رسیدند ، موقع ترک شیخ ، از شدت عظمت او ، از خود بیخود می شدند .نزدیک به پنجاه حج بتمام رسانیده و بیماران بسیاری را شفا بخشیده بود . شیخ چند شبی در خواب ، حرمی را سجده می کرد که در روم بود .پس از تفکر و اندیشه در این مورد، شیخ بیدار ، یوسف موفقیت را در چاه افتاده دید و به مریدان گفت که :

" مرا کاری است  بایستی که بطرف روم سفر کنم ، تا این خواب تعبیر شود  ". 

چهارصد مرید به تبعیت از شیخ در سفر حاضر شده و بسوی روم حرکت کردند . آن ها در ضمن گردش در شهر ، دختری را دیدند که از زیبائی و وجاهت کم نداشت .دختر ترسائی که هیبت روحانی دارد و آفتابی است که غروب ندارد . دختر زیبائی که آفتاب از حسد روی زیبای او ، چهره اش چون صورت عاشقان زرد شده است . 

گرچه شیخ سرش را پائین انداخت و چشم بر زمین دوخت ، ولی یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و بکلی از خود بیخود شد . هرچه بود نابود شد و از سودای عشق ، دلش پر دود شد .عشق دختر جان او را غارت کرد و از زلف زیبای خود کفر  عصیان را بر جان و روح او ریخت . 

شیخ صنعان ایمان خود را با دختر ترسا معاوضه کرد و عافیت و سلامتی خود را فروخت و رسوائی و شیدائی را به جان خرید .او گفت : چون دین رفت ، چه جای دل است . اگر دل هم برود مرا باکی نیست . چون مریدان شیخ آگاه شدند همه حیرت زده و متعجب شدند و شروع به نصیحت شیخ نمودند ولی نصیحت سودی نداشت .هر که پندش دادند ، او اطاعت نکرد ، زیرا دردش درمانی نداشت . عشاقی که آشفته حال و پریشان است ، چگونه می تواند اطاعت از فرمان عقل کند.شیخ گیج  و سرگردان بر جای خود میخکوب شده و دهانش باز مانده بود . آن شب ، عشق و شیدائی شیخ بقدری شدت گرفت که عاقبت از خود بیخود شد. هم از خود و هم از دنیا دل بر گرفت و یکباره غرق ماتم شد . او بی خواب و بیقرار بود . زار می نالید که خدایا ، امشب مرا روز نیست .من شب های متوالی در ریاضت به سر برده ام ولی چنین شبی را نصیب هیچ کس نکن که تحمل آن از عهده انسان خارج است. خدایا ، مثل شمع از سوختن بی تاب شدم و بر جگر جز خون دل آبی ندارم .مثل شمع سوزانی شده ام که شب ها روشنم می کنند و روز می کشندم .عطار نیشابوری می گوید :

روز و شب بسیار در تب بوده ام

من بروز خویش امشب بوده ام

کار من روزی که می   پرداختند

از برای امشبم   می ساختند

یار ب امشب را نخواهند بود روز

شمع گردون را نخواهد بود   سوز

 

یار ب این چندین علامت امشب است

یا مگر روز قیامت امشب است

یا ز آهم شمع گردون مرده شد

یا ز شرم دلبرم در پرده شد

شب دراز است و سیه چون موی او

ورنه صد ره بودمی در کوی او

من بسوزم امشب از سودای عشق

من ندارم طاقت غوئغای عشق

عمر کوتاو صف بیدار کنم

یا بکام خویشتن زاری کنم  

 

صبر کو تا پای در دامن کشم

یا جو مردان رطل مرد افکن کشم

 

بخت کو تا عزم بیداری کند

پس مرا در عشق او یاری کند

عقل کو تا علم در پیش آورم 

یا به حیلت عقل با خویش آورم 

دست کوتا خاک ره بر سر کنم 

یا ز زیر خاک و خون سر بر کنم 

پای کو تا باز جویم کوی یار 

چشم کو تا باز بینم روی یار 

یار کو تا دل دهد در یک غمم 

دوست کو تا دست گیرد یک دمم

روز کو تا ناله و زاری کنم 

هوش کو تا ساز هشیاری کنم 

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار 

این چه دردست این چه  عشق است این چه کار ؟ 

یاران به دلداری شیخ آمدند و هر کس چیزی می گفت ولی نه غسل کردن و نه نماز خواندن و نه . . .  هیچکدام درد او را چاره نکرد .یک روز دیگر به همین منوال گذشت و روز دیگر که سپیده دم صبح آشکار گردید ، شیخ خلوت کوی یار گزید و با سگان کوی یار همراز شد . شیخ در کوی یار معتکف نشست .نزدیک به یک ماه در کوی یار نشست تا اینکه بیمار شد . خاک کوی یار بسترش بود و آستان آن در ، بالینش . بالاخره دختر ترسا با دیدن شیخ بر در کوی خود با آن حال رنجوری و پریشان حالی ، فهمید که شیخ عاشقش شده است ولی به روی خود نیاورد .فقط پرسید که ای شیخ ، چرا اینقدر بیقرار گشته ای ؟  عجیب است .تا کی زاهدان از شراب شرک بت پرستی مست می کنند و بر در خانه ترسایان می نشینند ؟ شیخ گفت :  این زیبا روی ، چون تو مرا زبون و خوار دیده ای ، دل دزدیده شده مرا دزده ای .یا دلم را به من باز گردان یا با من بساز ، و در نیاز عشق من نگاه کن و به خودت مناز .از سر تکبر و ناز بگذر و به من عاشق پیر و غریب  نگاه کن و چون عشقم سرسری نیست یا سرم را از تن جدا کن و یا همسرم باش . دلم پر از آتش است و برای تو بیدل و بی صبرو بی خوابم .بی تو من جان و جهان را فروختم و کیسه ام را از عشق تو لبریز نموده و در آن را دوخته ام .مثل باران از چشمان خود اشگ می ریزم و این انتظار را از چشم خود دارم که مدام اشگریز هجران تو باشد . اگر به عشق من توجه نکنی ، روی در خاک در تو جان خواهم داد ، و جانم را به نرخ خاک و ارزان خواهم داد. دختر ترسا گفت : ای پیر مرد ، برو به دنبال کافور و کفن خود بگرد که ترا عمری گذشته است و در این سن و سال محتاج یک قرص نانی .ترا با عشق ورزیدن چه کار ؟ چون محتاج نانی ، چگونه توانی به پادشاهی رسید ؟ 

شیخ گفت : اگر صد هزار این حرف ها را بزنی ، من به جز عشق تو کاری ندارم . عاشقی را به جوانی و پیری کاری نیست .عشق بر هر دلی که روی کند ، تاثیر دارد .دختر ترسا گفت : اگر در این کار راسخ و پایداری ، بایسنی که از اسلام دست بشوئی و به دین ترسایان بگروی .زیرا هر کس که همرنگ یارش نباشد ، عشق او زنگ و بوئی بیش نیست . 

شیخ گفت : هر چه گوئی آن می کنم و فرانت را به جان می خرم .

دختر گفت : در راه عشق من بایستی چهار کار انجام دهی .این جهار کار عبارتند از : 

- پرستش بت ها 

- سوختن قران 

- نوشیدن شراب 

- دست برداشتن از ایمان 

ادامه د ر بخش دوم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۲
ایوب تفرشی نژاد

ابلیس در شعر فارسی

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۴ ب.ظ

ابلیس در شعر فارسی به سه گونه متفاوت خود را نشان داده است که می توانیم با سه نام متفاوت در این ادوار از آن یاد کنیم : 

الف - قبل از خلقت آدم و در عزت و جلال و با نام عزازیل 

ب - در داستان آفرینش آدم و به عنوان یکی از شخصیت های اصلی این داستان با نام ابلیس 

ج - در زندگی مادی و این دنیایی که در کنار فرزندان آدم که سمبل شرارت و بدی است و با نام شیطان . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۴
ایوب تفرشی نژاد