عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۷۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

بشنو از نی چون حکایت می کند 

از جدائی ها شکایت     می کند 

منظور مولانا از نی ، انسان است که به خاطر جدائی از اصل خود ؛ ناله ها می کند .انسان به سبب جدا شدن از عالم مجردات و فضای یکتائی ،ناراحت است و روح غریبش که به عالم مادیات سفر کرده، و با این عالم مادی  سنخیتی ندارد ، از این جدائی شکایت می کند که مولانا بیان این احساس غربت و دلتنگی انسان ؛برای رسیدن به اصل خود را به ناله نی تشبیه می کند .

سفر روح از کجا و چگونه آغاز شده است ؟ 

تاریخچه ارتقاء روح انسان ؛به تکامل تدریجی آگاهی مربوط می شود که حاصل آن آگاهی کامل است و مخصوص انسان می باشد . نقطه آغاز ارتقاء آگاهی از جمادات شروع شده و پس از تکامل در نباتات و سپس حیوانات ، به صورت آگاهی تکامل یافته به انسان رسیده است . این آگاهی هنوز خام است .یعنی با این که جمادات و نباتات و حیوانات از این آگاهی بر خوردار هستند ولی خودشان به این آگاهی یا هشیاری اگاه نیستند . 

هشیاری خام تکامل یافته در جهان مادی توسط بچه و به مدت نه ماه در جنین مادر به تکامل خود ادامه می دهد و پس از نه ماه در جهان خاکی پا به عرصه حیات می گذارد .با بزرگ شدن بچه ، هشیاری جذب ذهن شده و با اقلام این جهانی هم هویت می شود . از اشعار مولانا جلال الدین رومی چنین بر می آید که انسان در سنین حدود ده تا بیست سالگی بایستی که هشیاری را از ذهن بیرون کشیده و یا از ذهن مرده و به زندگی زنده شود. ولی به سبب وجود اشکال در روش های تعلیم و تربیت در خانواده و نیز در اجتماع ،و عشقی نبودن ارتباطات؛ اغلب انسان ها در سنین بالاتر نیز در ذهن خود اسیر بوده و اصولا اطلاعی از رسالت انسان و هدف نهائی از خلقت خود را ندارند . 

هشیاری متولد شده از ذهن ، هشیاری خالص است .و کسی که هشیاری خالص دارد ، به زندگی وصل بوده و این زندگی است که برکت و انرژی زنده خود را از او به جهان مادی سرازیر می کند .زندگی است که به او می گوید که چه کند و چه بگوید و چگونه به بیند و . . . . یعنی که هشیاری خالص که به آن هشیاری حضور می گوییم ؛دید انسان را از دید مادی به حضور تغییر می دهد . زمانی که هشیاری در ذهن انسان به خواب رفته است , به علت هم هویت بودن با اقلام مادی ، هشیاری جسمی نامیده می شود ، ولی وقتی که هشیاری در ذهن بیدار شده و از ذهن خارج می شود که آن را مردن به ذهن نامیده اند، به هشیاری حضور تبدیل می شود . 

 چنین شخصی در اختیار زندگی است و مامور پخش برکت ،انرژی ، وخرد زندگی ،در  جهان هستی است . پیمانه اش را از عشق پر می کند و در جهان هستی می ریزد . عشق را در جهان پخش می کند . در نگاهش عشق می جوشد و به هر کس که نگاه می کند ، او را زندگی می بیند . خشمگین نمی شود .کینه و عداوت ندارد . لطیف است و نرم خو .قضاوت نمی کند .اغلب در سکوت است . اظهار نظر نمی کند مگر در مواقع ضروری . سعی در اصلاح دیگران ندارد . تنها خودش را در زیر نورافکن قرار داده و سعی د راصلاح خود دارد . و می داند که در این جهان هر کسی مسئول اصلاح خودش است و از دیگران به او ارتباطی ندارد . 

و خلاصه این که چون نوای نی غم انگیز است ، عرفا ، تلخی هجران را به  نوای نی تشبیه کرده اند . زیراکه جایگاه اصلی انسان قبل از آمدن به این جهان ، ماورای طبیعت بوده است ، وجدائی از آن جهان غیب و بی فرمی و اسیر شدن در کالبد مادی ،سوزش و تلخی هجران را به همراه داشته است .

کز نیستان تا مرا ببریده اند 

از نفیرم مردو زن نالیده اند 

نی می گوید که چون مرا از نیستان که محل زندگی من بوده است بریده اند و دور کرده اند ،از ناله اش بخاطر این دوری است که مردو زن نالیده اند. 

در این بیت  منظور مولانا از مرد و زن شاید این معنی معمولی آن نباشد و این عارف بزرگ و توانا  از جنبه های فاعلی و مفعولی موجودات  صحبت می کند .منظور از جنبه فاعلی اسما خداوندی و حالت مفعولی ماده و شئون آن می باشد . 

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق  

تا بگویم شرح   درد       اشتیاق

برای شرح دادن درد اشتیاق به سینه ای نیاز است که از درد فراق پاره پاره شده باشد . زیرا که درک و لمس چیزهائی که تجربه نشده است ، سخت است . مثلا کسی که درد هجران نکشیده است ، نمی تواند سختی و سوز این درد را درک کند . و کسی که به وصل معشوق نرسیده باشد نمی تواند شوق وصال را دریابد .

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل             خویش

من به هر جمعیتی نالان          شدم

جفت بد حالان و خوش حالان   شدم

هر کسی از ظن خود شد یار      من

وز درون من    نجست   اسرار    من

هر کسی که از اصل خودش دور مانده باشد ، جویای روزگار وصل خودش است . (شاید منظور فلسفه بازگشت به اصل مورد نظر باشد . ) مولانا می فرماید که : من با هر جمعیتی هم نشین بوده ام و یار و نزدیک بد حالان و خوش حالان شده ام .هر کسی از طریق ظن خود یار من می شود و کسی از درون من جویای اسرار من نیست . یعنی که خوشحال ، عوامل خوشحالی خود را در من نیز موثر می داند و فکر می کند آن چیزی که موجب خوشحالی او شده است می تواند موجب خوشحالی من نیز بشود و بر عکس .

در جهان هستی هیچ چیز دارای ثبوت نیست و بازگشت به اصل امکان پذیر نمی باشد . وهیچ حقیقتی در جهان تکرار پذیر نمی باشد .فقط از آن جائی که انسان در سیر تکاملی خود رو به سوی بی نهایت  می رود ، از این قانون مستثنی می باشد .

سر من از ناله من دور            نیست

لیک چشم و گوش را آن نور    نیست

تن ز جان و جان ز تن   مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور    نیست

اگر انسان ها چشم بینا و گوش شنوا داشتند ، می توانستند که از طنین ناله های من اسرار دل مرا دریابند . مثل جان و تن انسان که نسبت به هم  خیلی نزدیک هستند ولی ،دید جان از سوی تن امکانپذیر نیست .

چرا روح قابل رویت برای انسان نیست ؟

استاد علامه جعفری  در کتاب تفسیر مثنوی معنوی  در این خصوص می فرمایند که :

1- مفاهیمی را که حواس انسانی به ذهن تحویل می دهند ، و از آن ها موضوعات و مسائلی را می سازد ، همگی محدود و مشخص می باشند . در صورتی که ما بایستی برای شناسائی روح ، فعالیت در بی نهایت را هم که یکی از خصائص روح است مشاهده کنیم . و مشاهده بی نهایت با بی نهایت بودن ساگار نیست زیرا که هر مشهودی نهایتی دارد .

2- "خود "ما را آن چنان که تصور می کنیم ،روح برای ما مطرح می سازد . چگونه می توان با ساخته روح خود روح را شناخت .

3- خود هشیاری یکی از خواص عالی روح انسانی است .و تا خودهشیاری نباشد ما روح را در نخواهیم یافت . و همین که خواستیم آگاهی به خود پیدا کنیم ،اتحادی میان درک کننده و درک شونده صورت می گیرد که در نتیجه همه روح برای شناسائی مطرح نمی شود .

4- جریان و حرکت در حقیقت روح آن چنان حکمفرما است که اگر ما بخواهیم نقطه ای از روح را برای شناسائی خود بر نهیم ،همان نقطه در جریان حرکت از ما  عبور نموده  تنها عکسی از آن در ذهن ما مخلوط با چیزهای دیگر باقی مانده است . و لذا  تا کنون هیچ یک از روانشناسان و فلاسفه و انسان شناسان بطور عموم نتوانسته اند حقیقت روح را برای ما بیان کنند .

در این تفسیر از کتاب تفسیر مثنوی معنوی علامه استاد جعفری و جناب آقای مهندس پرویز شهبازی بهره گرفته شده است . 

ادامه دارد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۹
ایوب تفرشی نژاد

هفت وادی سلوک (2)

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ق.ظ

 

این عالم چیست ؟ 

گفت هست این عالم پر نام و ننگ 

همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ 

گر بدست آن نخل را مالد کسی

 آن همه یک موم گردد بیشکی

                                                                         

  چون همه موم است دیگر چیز نیست

وآنکه چندین رنگ آن خونیز نیست

 چون یکی باشد همه نبود دوئی

  هم منی بر خیزد این جا هم توئی 

=====================

مرد سالک چون به حد دل رسید

اندرین ره چون بدین منزل رسید

بشنود از وی سخن ها آشکار

هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جز او کس را نبیند یک زمان

هم جز او کس را نداند در جهان

هم درو هم زو و هم با او بود

هم برون از هر سه این نیکو بود

هر که در دریای وحدت گم نشد

گر همه آدم بود مردم نشد

هر که از اهل هنر وز اهل غیب

آفتابی دارد اندر جیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب

با خودش گیرد بر اندازد نقاب

هر که او در آفتاب خود رسید

تو یقین میدان ز نیک و بد رهید

تا تو باشی نیک و بد این جا بود

چون تو گم گشتی همه سودا بود

مرد سالک چون رسید این جایگاه

جایگاه و مرد بر خیزد ز راه

گم شود زیرا که پیدا آید او

گنگ گردد زانکه گویا آید او

جرو گردد کل شود نه کل نه جزو

صورتی باشد عجب نه جان نه عضو

هر چهار آید برون از هر چهار

صد هزار آید برون از صد هزار 

- لقمان سرخسی معروف گفت : 

ای خدای بزرگ ، پیرم و سرگشته و گم کرده راه ، بنده ای که در بندگی پیر شده باشد او را شاد می کنند و او را آزاد می کنند ، من اکنون در بندگی پیر شده و موی سیاهم را چون برف سفید کرده ام . بنده غم کشم ، شادیم به بخش و پیر گشتم ، خط آزادیم به بخش .هاتفی پاسخ داد : 

" ای بنده خاص خاص حرم ما ، هر کسی که از بندگی خلاصی خواهد ، عقل و تکلیف از او زایل می شود .این هر دو را ترک کن و به درون آی " . 

گفت الهی من تو را خواهم مدام 

عقل و تکلیفم نباید و السلام 

پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون 

پای کوبان دست می زد در جنون 

گفت اکنون من ندانم کیستم 

بنده باری نیستم ، پس چیستم 

بندگی شد محو و آزادی نماند 

ذره ای د ردل غم و شادی نماند 

بی صفت گشتم ، نگشتم بی صفت 

عارفم اما ندارم معرفتن 

من ندانم من توام یا تو منی 

محو گشتی در تو و گم شد منی 

============

روزگاری شد که باشد بیشکی 

هم تو من هم من تو  و آن هر دو یکی 

تو منی یا من توام چند از دوئی 

یا تو ام من یا تو من یا من توئی 

چون تو من باشی و من تو برده ام 

هر دو تن باشیم یک تن والسلام 

تا دوی بر جاست در شرکت نیافت 

چون دوئی بر خاست توحیدت بتافت 

تو درو گم گرد تو حید این بود 

گم شدن گم کن که تفرید این بود 

////////////

ششمین وادی ، وادی حیرت است که : 

بعد از آن وادی حیرت آیدت 

کار دایم درد و حسرت آیدت 

آه باشد درد باشد سوز هم 

روز و شب باشد نه شب نه روز هم 

مرد حیران چون رسد این جایگاه 

در تحیر مانده و گم کرده راه 

گم شود در راه حیرت محو و مات 

بی خبر از بود خود و از کاینات 

هر که زد توحید بر جانش رقم 

جمله گم گردد ازو او نیز هم 

گر بدو گویند هستی یا نه ای 

سر بلند عالمی  ، پستی ، که ای ؟ 

د رمیانی ، یا برونی ، از میان 

بر کناری یا نهانی یا عیان 

فانئی یا باقئی یا هر دوئی 

هر دوئی یا تو نه ای یا نه توئی 

گوید اصلا می ندانم چیز من 

وین ندانم ، هم ندانم نیز من 

عاشقم ، اما ندانم بر کیم 

نی مسلمانم نه کافر ، پس چیم ؟ 

لیکن از عشقم ندارم آگهی 

هم دلی پر عشق دارم هم تهی 

///////

زین عجب تر حال نبود در جهان

حالتی نی آشکارا نی نهان

 نی توانم گفت ، نی خاموش بود

نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می گردد ز جان

 نه از و یک ذره می یابم نشان

 دیده ام صاحب جمالی کز کمال

 هیچ کس ندهد نشان در هیچ حال 

 

 

نیست پیش چهره او آفتاب 

 

ذره ای ، والله اعلم بالصواب

چون نمی دانم چه گویم بیش از این

گر چه او را دیده ام من پیش از این

من چو او را دیده و نا دیده ام

درمیان این و آن شوریده ام

 هفتمین وادی ، وادی فقر و فنا است که :

بعد از این وادی فقر است و فنا

کی بود این جا سخن گفتن روا

عین این وادی فراموشی بود

گنگی و کری  و بیهوشی بود

صد هزاران سایه جاوید تو

گم شده بینی ز یک حورشید تو

بحر کلی چون به جنبش کرد رای

نقش ها در بحر کی ماند به جای

هر دو عالم نقش این دریاست بس

هر که گوید نیست این سوداست بس

هر که در دریای کل گم بوده شد

دائما گم بوده و آسوده شد

دل در این دریا بدین آسودگی

می نباید هیچ جز گم بودگی

گر از این گم بودگی بازش دهند

صنع بین گردد بسی رازش دهند

سالکان پخته و مردان مرد

چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم زین پس چه سود

لا جرم دیگر قدم کس را نبود

چون همه در گام اول گم شدند

تو جمادی گیر اگر مردم شدند

گر پلیدی گم شود در بحر کل

در صفات خود فرو ماند بذل

لیک اگر پاکی درین دریا شود

از وجود خویش نا پیدا شود

جنبش او جنبش دریا بود

او چو نبود در میان زیبا بود

بود او و او بود چون باشد این

از خیال و عقل بیرون باشد این 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۴۴
ایوب تفرشی نژاد

هفت وادی سلوک (1)

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ق.ظ

 

از نظر عطار نیشابوری ، هفت وادی سلوک که سالک راه عرفان باید به پیماید ، به شرح زیر می باشد : 

1- وادی طلب 

2- وادی عشق 

3- وادی معرفت 

4- وادی استغنا 

5- وادی توحید 

6- وادی حیرت 

7- وادی فقر و فنا 

عطار نیشابوری ،پس از بیان هفت وادی عرفان ، به شرح تک تک وادی ها شروع کرده و می گوید  :

اول وادی طلب است . در این وادی :

جدو جهد اینجاست باید سال ها 

زانکه این جا قلب گردد    حال  ها 

مال این جا بایدت انداختن 

ملک این جا بایدت در باختن 

در میان خونت باید آمدن 

و ز همه بیرونت باید آمدن 

چون نماند هیچ معلومت بدست 

دل بباید پاک کرد از هر چه هست 

چون دل تو پاک گردد از صفات 

تافتن گیرد ز حضرت نور  ذات 

چون شود آن نور بر دل آشکار 

در دل تو یک طلب گردد هزار 

گر شود در راه او آتش پدید 

ور شود صد وادی ناخوش پدید 

خویش را از شوق او دیوانه وار 

بر سر آتش زند  پروانه   وار 

سرطلب گردد ز مشتاقی خویش 

جرعه ای می خواهی از ساقی خویش 

جرعه ای زان باده چون نوشت شود 

هر دو عالم کل فراموشت شود 

غرقه دریا به ماند خشگ لب 

سر جانان می کند از جان طلب 

ز آرزوی آنک سر بشناسد او 

ز اژدهای جان ستان نهراسد او 

کفر و ایمان گر بهم پیش آیدش 

در پذیرد تا دری بگشایدش 

چون درش بگشاد چه کفر و چه دین 

آنکه نبود ز آن سوی در آن و این

 دوم وادی عشق است که :

بعد از آن وادی عشق آید پدید

 غرق آتش شد کسی کانجا رسید  

 عاشق آن باشد که چون آتش بود  

 گرم رو سوزنده و سرکش بود

   عاقبت اندیش نبود یک زمان  

 غرق در آتش چو آن برق جهان  

  لحظه ای نی کافری دارد نه دین  

  ذره ای نی شک شناسد نی یقین  

 نیک و بد در راه او یکسان بود  

 خود چو عشق آمد نه این نه آن بود  

 دیگران را وعده در فردا بود  

 لیکن او را نقد هم این جا بود  

 تا نسوزد خویش را یکبارگی  

  کی تواند رست از غم خوارگی

   عقل در سودای عشق استاد نیست  

 عشق کار عقل مادر زاد نیست  

 عشق این جا آتش است و عقل دود  

 عشق جون آمد گریزد عقل زود  

  گر ز غیبت دیده ای بخشند راست  

 اصل عشق آن جا به بینی کز کجاست

   گر تو را آن چشم غیبی باز شد  

 با تو ذرات جهان همراز شد  

 مرد کار افتاده باید عشق را  

  مردم آزاده باید عشق را  

 زنده دل باید در این ره مرد کار

تا کند در هر نفس صد جان نثار  

وادی سوم وادی معرفت است که :

چون بتابد آفتاب معرفت

  از سپهر این ره عالی صفت

 هر تنی بینا شود بر قدر خویش

باز یابد در حقیقت صدر خویش

سر ذاتش چون بر او روشن شود

گلخن دنیا بر او گلشن شود

مغز بیند از درون نی پوست او

چون نه بیند ذره ای جز دوست او

هر چه بیند روی او بیند مدام

ذره  ذره کوی او بیند تمام

صد هزار اسرار از زیر نقاب

روی می بنمایدش چون آفتاب

صد هزاران مرد گم گردد مدام  

تا یکی اسرار بین گردد تمام

 گر ز اسرارت شود ذوقی پدید

  هر زمانت نو شود شوقی پدید  

خویش را در بحر عرفان غرق کن

  ورنه باری خاک ره بر فرق سر

 هر که مست عالم عرفان بود

  بر همه خلق جهان سلطان بو د  

ترک جان باید گرفت از روی دل

  تا چو مردان در رسی در کوی دل

 چهارم وادی ، وادی استغنا است که :

بعد از آن وادی استغنا بود

  نی در آن دعوی و نی معنا بود

  می جهد از بی نیازی صرصری  

می زند بر هم به یکدم کشوری  

هفت دریا یک شمر اینجا بود  

هفت دوزخ یک شرر این جا بود

  هشت جنت نیز آن جا مرده ای است  

هفت دوزخ هم چو یخ افسرده ایست  

گر دو عالم شد همه یکبار نیست  

در زمین ریگی همان  انگار نیست

  گر نماند از دیو و از مردم اثر

   از سر یک قطره باران در گذر  

 گر بریزد جمله تن ها بخاک  

 موی حیوانی اگر نبود چه باک

   گر شد این جا جز و و کل ای جان تباه

  کم شد از روی زمین یک پر کاه   

 پنجمین وادی ، وادی توحید است که : 

بعد از آن وادی توحید آیدت 

منزل تجرید و تفرید آیدت 

رویها چون زین بپایان در کشند 

جمله سر از یک گریبان  بر کشند 

گر بسی بینی عدد گر اندکی 

آن یکی باشد در این ره آن یکی 

چون یکی باشد یک اندر یک مدام 

آن یکی اندر یکی باشد تمام 

نیست آن یک کان احد آید تو را 

زان یکی کاندر عدد آید ترا 

چون برون است این ز حد و از عدد 

از ازل قطع نظر کن و ز ابد 

چون ازل گم شد ابد هم جاودان 

هر دو را کی هیچ باید در میان 

چون همه هیچی بود هیچ اینهمه 

کی بود در اصل جز پیچ اینهمه 

ادامه دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۸
ایوب تفرشی نژاد

غم از دیدگاه مولانا

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۵ ق.ظ

 

غم و حزن در کتب صوفیه  و عرفا حکایتی دیگر دارد . در باره غم گفته اند که غم ،غلبات احوال معشوق بر عاشق است و یا حالتی است که عاشق در مقابل هجوم خیال معشوق دارد . 

خوشا وقت شوریدگان غمش 

اگر زخم بیند اگر مرهمش 

عشق پیش از آنکه بجائی در آید ، حزن را می فرستد تا جایش را تمییز کند .چنانکه در کتاب  " مونس العشاق " سهروردی آمده است که : 

" حزن وکیل در عشق است .زیرا ،حزن و اندوه و غم می توانند سینه و آئینه دل را صاف کنند . " 

ناصحم گفت بجز غم چه هنر دارد عشق 

گفتم ای ناصح مشفق هنری بهتر از این ؟ 

سهروردی در همان کتاب مونس العشاق معتقد است که آفرینش به سبب اصل حسن ، عشق ، و حزن بر می گردد . 

در روایات و احادیث آمده است که : 

" مومنان و معصومان حزن و اندوهشان در دل است و شادمانی و سرور در چهره شان " .

از امام صادق (ع) نقل شده است که می فرماید : 

" حزن از علائم و آثار مردان با معرفت است و آن به خاطر القاآت غیبی و واردات بسیاری که بر قلوب آنان وارد می شود و هم به سبب افتخار درک سایه ، و پوشش بزرگواری و عظمت پروردگار متعال است . " 

در کتاب " نفخه الروح و تحفه الفتوح " آمده است که : 

" حزن حالتی است که چون بر سالک غالب شود و قایم گردد ، او را از غیر و اشتغال به غیر ، فانی گرداند و نتیجه آن اشفاق است " . 

- علل غم از نظر مولانا : 

1- غرور و خود بینی : 

از آنجا که انسان مغرور ، همه چیز را برای خود می خواهد ، چنین می اندیشد که همه امور مورد علاقه اش باید برای او فراهم باشد و از زوال و نیستی به دور . و وقتی که با نبود آن ها مواجه شود ، دچار غم و اندوه می شود . 

اینهمه غم ها که اندر سینه ها ست 

از بخار و گرد باد و بود ما است 

و چون یکی از نتایج غرور و خود بینی ، بی ادبی و بی باکی است که خود بی ادبی باعث غم و اندوه می شود .مولانا در بیان ضررهای بی ادبی می فرماید که : 

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم 

ان ز بی باکی و گستاخی است هم 

هر که بی باکی کند در راه دوست 

رهزن مردان شد و نامرد او ست 

در غزلیات شمس نیز " با خود بودن " را عامل غصه و غم می داند و چاره آن را در بی خودی ارائه می دهد . 

آن نفسی که با خودی بسته ابر غصه ای 

وان نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت 

 

2-جفا کردن با عقل کل و فرو رفتن در معاصی و شهوات:

منظو از عقل کل ، خداوند است . مولانا معتقد است که مجموع عالم ، صورت عقل کل است .چون با عقل کل به کژ روی و جفا کردی ، صورت عالم تو را غم فزاید . 

کل عالم صورت عقل کل است 

کو ست با بای هر آنک اهل قل است 

چون کسی را عقل کل کفران فزود 

صورت کل پیش او هم سگ نمود 

من که صلحم دایما با این پدر 

این جهان چون جفت هستم در نظر 

هر زمان نوصورتی و نو جمال 

تا ز نو دیدن فرو میرد ملال 

مولانا می گوید که هر معصیتی موجب دل گرفتن می شود که نمونه آن را هم دلتنگی سارق ذکر می کند. 

در معاصی قبض ها دلگیر شد 

قبض ها بعد از اجل زنجیر شد 

درد چون مال کسان را می برد 

قبض و دلتنگی دلش را می خلد 

او همی گوید عجب این قبض چیست 

قبض آن مظلوم کز شدن گریست 

در دفتر پنجم نیز آمده است : 

هیچ اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و در دسر 

لیک بی اصلی نباشد این جزا 

بی گناهی کی برنجاند خدا 

آنچه اصل است و کشنده آن شی است 

گر نمی ماند به وی هم از وی است 

پس بدان رنجت نتیجه زلتی است 

آفت این ضربتت از شهوتیست 

3- دوری از معشوق و اصل خود و اسیر صفات سفلی شدن : 

چون نتیجه هجر همراهان غم است 

کی فراق روی شاهان زان کم است 

ما بدین درگه ملولان نیستیم 

تا ز بعد راه هر بیستیم 

دل فرو بسته و ملول آن کس بود

کز فراق یار در محبس بود 

مولانا هنگام تشبیه روح انسان به پرنده ای که از هوای قابل پراز خود جدا مانده و اسیر زمین شده است و بدین سبب دچار غصه و اندوه گشته است می گوید : 

مرغ پرنده چو ماند در زمین 

باشد اندر غصه و درد و حنین 

باری وقتی مرغ روح نتواند به عالم بالا طیران کند ، از اسارت در زمین و گرفتاری در زندن سفلی دچار ملال می گردد .او باید این ملال را درک کند و قدرت پرواز را در خود تقویت نماید . در این صورت است که می تواند هم چون طیور الصافات بر پرد . 

چون ملالم گیرد از سفلی صفات 

بر پرم همچون طیور الصافات 

4- آرزوهای دراز : 

در نظر مولانا ، یکی از علل غم ، طول امل و آرزوست . 

آدمی را عجز و فقر آمد امان 

از بلای نفس پر حرص  غمان 

آن غم آمد آرزوهای فضول 

که بدان خو کرده آن سایه غول 

5- ترک ورد و ذکر : 

وقتی انسان از یاد خدا غفلت ورزد و دچار نسیان شود ، اگر خداوند به دل او غمی وارد کند که او را از خود بر آورده و بسوی خدایش رهنمون گردد . در این جا غم به موجب : 

ای دل چون عتاب و غم هستی نشان مهر او 

ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری 

تنها برای ادب کردن و یاد آوری و نشان دادن مهر خدا به بنده می باشد . 

6- نداشتن سرور و راهنما : 

یکی از علل مردگی دل و پژمردگی روان ، نداشتن راهنما و یا ترک او و  پیروی نکردن از اوست . 

اینهمه که مرده و پژمرده ای 

زان بود که ترک رهبر کرده ای 

7- فعل انسان : 

مولانا غم را زاده عمل خود بشر می داند . 

پس تو را هر غم که پیش آید ز درد 

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد 

8- خیال و هستی مادی : 

هستی از نظر مولانا به سه دسته تقسیم می شود : 

الف - عدم 

ب - خیال 

ج - عالم ماده و طبیعت 

منظور از عدم ، عالم غیب و ماورای طبیعت است که در آنجا هیچ تنگی و محدودیت نیست و همه چیز آن بی نهایت است . در آنجا غمی نیست . 

هر کی بالاست مر او را چه غم است 

هر کی آنجاست مر او را چه غم است 

این عدم خود چه مبارک ای است 

که مددهای وجود از عدم است 

عالم خیال ، یک مرتبه و تنگ تر و پائین تر از عالم عدم است و آن همان است که ما در خواب اشیائی را می بینیم که مادی نیستند . اما به عدد و صورت دارند .قدم نهادن عارف و سالک در این راه سبب غم و اندوه می شود . چرا که دیگر از آن وسعت و عظمت عالم عدم خبری نیست . عالم ماده و طبیعت عالم ترکیب و اضداد است . از هر دوی آن ها محدود تر و تنگ تر است . بودن عارف در این عالم نیز موجب غم است . چه اینکه این عالم از عالم عدم و خیال محدود تر است . در حالی که عارف تنها زمانی عاری از غم است که مرغ روحش در عالم عدم پرواز کند و از این تنگی رهائی یابد . 

تنگ تر آمد خیالات از عدم 

زان سبب باشد خیال اسباب غم 

باز هستی تنگ تر بود از خیال 

زان شود در وی قمر ها چون هلال 

باز هستی جهان حس و زنگ 

تنگ تر آمد که زندانی است تنگ

علف غم به یقین عالم هستی باشد  

جای آسایش ما جز که عدم نیست برو 

 

 

 

 

9- شناساندن شادی :

خداوند رنج و غم را از برای آن آفرید تا خوشدلی  شادی را بشناساند .

رنج و غم را حق پی آن آفرید

تا بدین ضد  خوشدلی آید پدید

عوامل بر طرف کننده غم :

1- سرعت جریان روح عارف :

هر چه که روح بزرگتر و جریان آن سریع تر باشد ، نقطه های تصورات ،خیالات و تجسمات و . . . با سرعت بیشتری به جریان آفتاده و عبور می کند . در نتیجه در درون مردان الهی ، غم و اندوه بدون اینکه توقفی به خود راه دهد ، با سرعت می گذرد .

چون بغایت تیز شد این جو روان

غم نیاید در ضمیر عارفان

چون بغایت همتلی بود  شتاب

پس نگنجد اندرو  الا که آب

2- با حق بودن :

در برابر لذت ها و خوشی های زود گذر این دنیا ، بایستی به حق متوسل شد و حود را در او گم کرد . مولانا در این مورد از دانه پر مغزی که در خاک محو می گردد و در نتیجه از قبض در آمده و بسط می شود .در واقع او روح انسانی را در نظر دارد که هنگام محو شدن د رحق و زایل شدن صفات بشری اش ، از دل گرفتگی به در می آید .

دانه پر مغز با خاک شدم

خلوتی و صحبتی کردار کرم

خوشیتن در خاک کلی محو کرد

تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

از پس آن محو قبض او نماند

پر گشاد و بسط شد مرکب براند

در غزلیات شمس نیز مست خدا شدن را چنین به نظم بیان می کند :

تا نشوی مست خدا ، غم نشود از تو جدا

تا صفت گرگ دری ، یوسف کنعان  نبری

و یا در جائی دیگر می فرماید :

گر صید خدا شوی ، ز غم رسته شوی

گر در صفت خویش روی ، بسته شوی

میدانک وجود تو حجاب ره تو است

با خود منشین که هر زمان خسته شوی

3- شراب :

مولانا تنها شراب معرفت و باده منصوری را زایل کننده غم می داند .

عاشق به جهان چه غصه دارد

تا جام شراب وصل بر جاست

4- عشق :

عاشق هر چه جز معشوق باقی را فانی می یابد و هیچ چیز به جز او در دلش جای نمی گیرد  . لاجزم وقتی که عشق آید ، غم هم رخت بر می بندد.

ره آسمان درون است ، پر عشق را به جنبان

پر عشق چون قوی شد غم نردبان   نماند

5- سبزه :

دیدن سبزی و بودن در طبیعت نیز زایل کننده غم است . علت غم های مادی بشری ، دور افتادن از طبیعت است و در دامن طبیعت شادی و شعف وصف ناپذیری انسان را فرا می گیرد .

6- صبر :

صد هزاران کیمیا حق افرید

کیمیائی هم چو صبر آدم ندید

7-ذکر نام پاک :

ذکر نام پاک خداوند ، انسان را از غم دور می کند .

8- انسان :

درمان غم و اندوه در خود انسان است . همانگونه که عامل غم و اندوه نیز خود انسان می باشد .

تو درمان غم ها ز بیرون مجوی

که با زهر و درمان غمها توئی

به نظر مولانا ، دهنده غم ، خداوند است . و عکس العمل نیکو در مقابل غم ، از نظر مولانا ، استغفار است و بایستی از خد اوند طلب بخشش کرد .

- فایده و اثر غم و پذیرش آن از سوی عارف :

غمی که نه از روی اختیار و نه به سبب امور دنیوی باشد بی تردید در تکامل و ارتقای روحی انسان موثر است .

چون جفا آری فرستد گوشمال

تا ز نقصان واروی سوی کمال

شاد شو از غم که غم وام لقاست

اندین ره سوی پستی ارتقاست

باری هدف نهائی تکامل ، قرب حق ات . فرد با درد و غم بیشتر به یاد خدا می افتد و در نتیجه با خواندن خدا ، حق هم او را یاد می کند . چنانکه در مثنوی پس از اشاره به ملک و مال فرعون می گوید :

در همه عمرش ندید او درد سر

تا ننالد سوی حق آن بد گهر

درد آمد بهتر از ملک جهان

تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی درد از افسردگی است

خواندن با درد از دلبردگی است

سپس ، از کفران تیره بخت و نزدیکی نیک بخت به حق ، در هنگام رنج سخن می راند و نیز پاک کردن دل از غیر که در نتیجه انسان را به خدا نزدیک می کند ، از اثرات غم است .عرفا رنج و غم را ارج زیادی می نهند و اعتقاد دارند که اندوه انسان را از طعام و از گناه باز می دارد . اینان دلیل بر اندوه را بسیاری ناله می دانند . و گویند بر هر چیزی ذکاتی است و ذکات عقل نیز درازی اندوه بود . عاشق چون رضای معشوق را در غم می بیند ، پس هر گز از غم سیراب نمی شود .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۲۵
ایوب تفرشی نژاد

رسم خوب اوج گرفتن

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۰ ب.ظ

 




عقاب وقتی می‌خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه‌ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می‌نشیند! 
می‌دانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو‌به‌رو بیاید! 
عقاب به محض این‌که ‌آمدن گردباد را حس‌کرد، بال‌های خود را می‌گشاید و اجازه می‌دهد ‌باد، او را با خود بلند کند. 
به محض این‌که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده‌ی بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و عمود بر طوفان می‌ایستد و مانند گلوله‌ی توپی، به سمت بالا پرتاب ‌می‌شود. او آن‌قدر با کمک باد مخالف، اوج ‌می‌گیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آن‌گاه با چرخش خود به‌سوی قله‌ی موردنظر، در بالاترین نقطه‌ی کوهستان، مأوا می‌گزیند. 
خوب به شیوه‌ی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه می‌ماند، حادثه‌ای که برای مرغ‌های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می‌نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند. 
وقتی طوفان از راه می‌رسد، عقاب به‌جای زانوی غم بغل‌گرفتن و در کنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن می‌گیرد و خود را به بالاترین نقطه‌ی وزش باد می‌رساند و از آن‌جا، سنگین‌ترین ضربه‌های گردباد را به نفع خود به‌کار می‌گیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده می‌کند. 
او نه‌تنها از نیروی مخالف نمی‌هراسد، بلکه منتظر آن نیز می‌نشیند‌ چراکه می‌داند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که می‌تواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند. 
انرژی اوج، به رایگان به کسی داده نمی‌شود. به‌طور اساسی در قانون بقای طبیعت، تقلای بقای نیروهای منفی، ایجاب می‌کند که تعداد نیروهای مخالف در زندگی، همیشه بیش‌تر از جریان موافق شما باشد. 
پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفان شما تأمین شود‌ بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخ‌می‌دهد، به‌جای عقب‌نشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان، بی‌درنگ عقاب‌گونه جشن بگیرید و این رخداد ناخوشایند را به فال نیک گرفته و سعی‌کنید ‌در لابه‌لای این حادثه‌ی به‌ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف، خود را به خواسته‌ی خویش نزدیک سازید. 
نیرویی که قرار است باعث صعود شما در زندگی شود، توسط همان کسانی فراهم می‌شود که درحال حاضر، مخالف جدی شما هستند و قصد نابودی‌تان ‌را دارند. 
این شما هستید که باید منتظر فرصت باشید و با تأمل و آمادگی و صبر و تدبیر به‌موقع، از این نیرو برای بالا‌رفتن و اوج‌گرفتن استفا‌ده کنید. 
پس هرگز از وجود سختی و زحمت و نیروی مخالف در زندگی و کار و تحصیل و... خود گله‌مند نباشید. این‌ها مخازن انرژی پرواز شما هستند و اگر نباشند، شاید هرگز صعودی در زندگی‌تان حاصل نگردد. 
به‌جای دست روی دست گذاشتن و از وجود مشکل‌ها و مخالفت‌ها گله‌‌کردن، کمی چشم دل خود را باز کنید و به حکمت پنهان در مصیبت‌ها و سختی‌های زندگی بیندیشید. 
خالق هستی با هیچ موجودی حتی بدترین مخلوقات عالم هم دشمنی ندارد و اگر اتفاقی رخ‌می‌دهد که به‌ظاهر، آزاردهنده و ناخوشایند است، شک نکنید که او در هر‌چه رقم می‌زند، خیر و برکت و سعادت پنهان است. این ما هستیم که باید شجاعت رویارویی با جریان‌های مخالف را داشته باشیم و در وقت مناسب، بال‌های خود را بگشاییم و چرخش صعود خود به سمت بالا را تجربه کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۰
ایوب تفرشی نژاد

خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۷ ب.ظ

 

خواندنی :

یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

 

 

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

 

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

 

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۷
ایوب تفرشی نژاد

نامه ای به خدا

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ب.ظ

 

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا !

سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.

از آن جا که شما در قران فرموده اید :

"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"

«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.

در جای دیگر از قران فرموده اید :

"ان الله لا یخلف المیعاد"

مسلما خدا خلف وعده نمیکند.

بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :

  • ۱ - همسری زیبا ومتدین
  • ۲ - خانه ای وسیع
  • ۳ - یک خادم
  • ۴ - یک کالسکه و سورچی
  • ۵ - یک باغ
  • ۶ - مقداری پول برای تجارت
  • ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی

نظرعلی بعد از نوشتن .....

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی:

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست

آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.

 

    • "نحوه پاسخ خداوند به دعا ها"
      خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
      او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد...
      او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد...
      او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد...

      شخصی را به جهنم می‌بردند. 
      در راه بر می‌گشت و به عقب خیره میشد. 
      ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. 
      فرشتگان پرسیدند چرا؟ 
      پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ….. او امید به بخشش داشت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۲
ایوب تفرشی نژاد

 

بخوانید وچند بار بخوانید تا ضرب آهنگ درونی این غزل و حال مولانا را حس کنید و از عمق وجودتان بفهمید آنچه را که او گفته است

 

 

نه سلامم  نه علیکم 
نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم 
نه گرفتار و اسیرم 
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی 
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی 
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی 
تو خود اویی  بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۴
ایوب تفرشی نژاد

کلمه آرامبخش الله

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۵ ب.ظ

 

«اللّه» واقعا آرامبخش است

تا آخر بخونید جالبه...

یک پژوهشگر هلندی غیرمسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داده و به این نتیجه رسیده بود که ذکر کلمه جلاله «الله» و تکرار آن و نیز صدای این لفظ، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند.

این پژوهشگر غیرمسلمان هلند طی گفتگویی در این باره گفت: پس از انجام تحقیقاتی سه ساله که بر روی تعداد زیادی مسلمان که قرآن می‌خوانند و یا کلمه «الله»را می شنوند، به این نتیجه رسیدم که ذکر کلمه جلاله «الله» و تکرار آن و حتی شنیدن آن، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می‌دهد.

وی در ادامه افزود: بسیاری از این مسلمان که روی آنان تحقیق می‌کردم از بیماری‌های مختلف روحی و روانی رنج می‌بردند. من حتی در تحقیقاتم از افراد غیرمسلمان نیز استفاده کرده و آنان را مجبور به خواندن قرآن و گفتن ذکر «الله» کردم و نتیجه باز هم همان بود. خودم نیز از این نتیجه به شدت غافلگیر شدم، زیرا تأثیر آن بر روی افراد افسرده، ناامید و نگران، تأثیری چشمگیر و عجیب بود.

این پژوهشگر هلندی همچنین گفت: از نظر پزشکی برایم ثابت شد که حرف الف که کلمه «الله» با آن شروع می‌شود، از بخش بالایی سینه انسان خارج شده و باعث تنظیم تنفس می‌شود، به ویژه اگر تکرار شود و این تنظیم تنفس به انسان آرامش روحی می‌دهد. حرف لام که حرف دوم «الله» است نیز باعث برخورد سطح زبان با سطح فوقانی دهان می‌شود. تکرار شدن این حرکت که در کلمه «الله»تشدید دارد نیز در تنظیم و ترتیب تنفس تأثیرگذار است. اما حرف هاء حرکتی به ریه می‌دهد و بر دستگاه تنفسی و در نتیجه قلب تأثیر بسیار خوبی دارد و موجب تنظیم ضربان قلب می‌شود.

به راستی که قرآن کریم در آیه‌ای کریمه می‌فرماید:«الذین آمنوا وتطمئن قلوبهم بذکر الله ألا بذکر الله تطمئن القلوب».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۱۵
ایوب تفرشی نژاد

نامه ای از سوی خداوند به همه انسان ها

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ب.ظ

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام.

(ضحی 1-2)

 

 

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او رابه سخره گرفتی.

(یس 30)

 

 

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگراز آن روی گردانیدی.

(انعام 4)

 

 

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام.

(انبیا 87)

 

 

ومرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهمشدی که گمان بردیخودت بر همه چیزقدرت داری.

(یونس 24)

 

 

و این در حالیبود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری.

(حج 73)

 

 

پس چونمشکلات ازبالا و پایین آمدند وچشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمانبردی چه گمان هایی.

( احزاب 10)

 

 

تا زمین باآن فراخی بر تو تنگ آمدپس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من بهسوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن.

(توبه 118)

 

 

وقتی در تاریکی هامرابه زاری خواندی که اگر تو را برهانمبا من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم امابازمرابا دیگری در عشقت شریک کردی.

(انعام63-64)

 

 

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی ورویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.

(اسرا 83)

 

 

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟

(سوره شرح 2-3)

 

 

غیر از منخدایی که برایت خدایی کرده است ؟

(اعراف 59)

 

 

پس کجا می روی؟

(تکویر 26)

 

 

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟

(مرسلات 50)

 

 

چه چیز جز بخشندگی امباعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟

(انفطار 6)

 

 

مرابه یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها رادرآسمان پهن کنندو ابرها را پاره پارهبه هم فشرده می کنم تاقطره ای باران ازخلال آن ها بیرون آید و به خواست منبه تو اصابت کند تاتو فقطلبخند بزنی و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.

(روم 48)

 

 

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد و در شب روحت رادر خواب به تمامی بازمی ستانمتا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کارادامه می دهم.

(انعام 60)

 

 

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم.

(قریش 3)

 

 

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.

(فجر 28-29)

 

 

تا یکبار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۵
ایوب تفرشی نژاد