عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۷۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

داستان های کوتاه و خواندنی

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۹ ب.ظ

 

سال  ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک  روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف  آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را  دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده  کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر  جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن  همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا  وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر  کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا  دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار  گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در  حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی  کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار  یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار  بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش  دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از  او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال  رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و  برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!

بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدم؟!

 

 

 

 

 

http://photos.pixyblog.com/philipp/001-006708.jpg

روزی  سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک  کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است .

 

 

 

http://tebyan-ardebil.ir/images/977efd07-e3b1-452d-87b4-58a00a4700f6.jpg

جوان  خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت:

ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در  رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده  بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... غلط می کنی تو و هفت جد آبادت، خجالت  نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش‌های مرد عصبی شود و عکس‌العملی  نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد:

خیلی عذر می‌خوام فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن  بدون اجازه نگاه می‌کنن و لذت می‌برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی  نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد ...

همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز  کرد...

 

 

 

 

 

 

 

 

http://www.questsd.org/wp-content/uploads/2010/04/seed-grow.jpg

دانه  کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.

گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها  می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه  زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود.

یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی  کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”



خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به  خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت  باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن  تا دیده شوی.”



دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش  بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد

 

 

http://sarema.persiangig.com/image/nature_030.jpg

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۵۹
ایوب تفرشی نژاد

قابل تامل

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

 

تنها اتاقی همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش می‌مونه، که توش زندگی نکنی!
اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زنده‌ای!
از وجود مشکلات از خدا تشکر کن! حواست باشه: ظرفهای کوچک زود سر می روند!!!


حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود!


آسمان فرصت پرواز بلندی است.
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی!


گفتم: ای جنگل پیر تازگی‌ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر!


گفت: چند سال داری؟
گفتم: روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم، کودکی چند ساله‌ام!


شرط دل دادن دل گرفتن است، وگرنه یکی بی دل می‌شود و دیگری دو دل!


پروانه گاهی فراموش می‌کند که زمانی کرم بوده است و کرم نمی‌داند که روزی به پروانه‌ای زیبا بدل خواهد شد...
فراموشی و نادانی مشکل امروز ماست!


پرواز کن آنگونه که می‌خواهی
و گرنه پروازت می دهند آنگونه که می‌خواهند

دیوانگی یعنی ادامه دادن همان رفتار و مسیر همیشگی و انتظار نتیجه متفاوت داشتن!



***********************************************

گاهی باید نشنید

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاشبردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع  او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

***********************************************


راز موفقیت چیست؟ "تصمیم گیری درست".
تصمیم گیری درست از چه ناشی میشود؟ "از تجربه"
تجربه از چه بدست می آید؟ "از تصمیم گیری های غلط !!".
"دکتر عبدالکلام"

بدون درگیرشدن ودخالت خودتان نمیتوانید موفق شوید
وبدون درگیرشدن ودخالت خودتان هم نمیتوانید شکست بخورید!!
"دکتر عبدالکلام"


شما مسئول چیزهایی که مردم دربارۀ شما فکر میکنند نیستید
اما مسئول چیزهایی که باعث میشود مردم دربارۀ شما آن فکرهارا بکنند هستید.
"استنلی فرارد"



لحظات بد تان راروی ماسه بنویسید ولحظات خوش را روی سنگ .
"جرج برنارد شاو"


وقتی سرشاراز لذت هستی قول نده ،
وقتی غمگیت هستی جواب نده،
و وقتی خشمگین هستی تصمیم نگیر ، دوباره فکرکن ، وخردمندانه عمل کن

***********************************************


در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد.
این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود.
او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.


هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید»
اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۴
ایوب تفرشی نژاد

اسپینوزا و عقیده او راجع به خدا و هستی

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ب.ظ

 

-  اسپینوزا :

این فیلسوف هلندی ؛وجود خدا وند را به وسیله دلائل (ژئو متری )هندسی اثبات کرده است .سال وفات ملا صدرا ١۶۴٠ میلادی در بصره و وفات اسپینوزا ١۶۶٣ میلادی ،یعنی بیست و سه سال بعد از ملاصدرا در ساحل رود رن ؛می باشد .این فیلسوف د رکتاب "اتیک "با دلایل ریاضی وجود خدا را ثابت می کند .

نتیجه ای که اسپینوزا گرفته است به شرح زیر می باشد :

یگانه راه رستگاری و آزادی نوع بشر ؛این است که ایمان داشته باشیم که ما خدا هستیم و هر چه خدا می کند ؛ماهم می توانیم بکنیم .اسپینوزا بدو ن هیچ قید و شرطی ؛بنی آدم را خدا می کند به شرط اینکه انسان ایمان داشته باشد که خدا است.یعنی قدرت نوع بشر به مرحله ای برسد که فرمانفرمای مطلق هستی گردد.او می گوید که ما افراد بشر ؛فقط می توانیم دو صفت از صفات خداوند را بشناسیم و از این گذشته ؛تمام صفات او بر ما مجهول است .این دو صفت عبارتند از :

١ - بی انتها بود ن (مشاهده فضای بیکران )

٢ - اندیشیدن (اندیشه خودمان )

اندیشه ای که در ما هست صفت خدا است، و چون صفت خدا ؛در ما وجود دارد ؛پس ما خدا هستیم .چون محال است صفت خدا در چیزی باشد و آن خدا نباشد .

١ -خدا جسم نیست .یعنی طول و عرض و ارتفاع و ضخامت ندارد و به چیزی محدود نمی شود .

٢ -خدا چیزی است نا محدود و بی انتها و در او همه چیز نامحدود و بی انتها می باشد .خدا ابدی است و گذشته و حال و آینده برای او یکی می باشد و کاری وجود ندارد که خدا نکرده باشد چون اگر کاری وجود داشت که خداوندبعد از این باید بکند ؛مشمول مرور زمان می شد و گذشته و حال و آینده برای او معنی میداشت .

٣ - هرچه باید بشود شده، و هر کاری که خداوند باید بانجام برساند بانجام رسانیده ،و هرگز از طرف خداوند کاری تازه پیش گرفته نخواهد شد .هرچه در هستی هست ،از خداست و غیر از خدا چیزی وجود ندارد .

۴ - جز خدا چیزی نیست و دگر غیر از خدا چیزی وجود داشت ،لازمه اش این بود که خدا به آن چیز محدود شود ؛ پس از آنکه به آن محدود می شد ؛دیگر نا محدود نبود و یک خدای محدود ؛خدا نیست .

۵ -حتی خدا نمی تواند چیزی بوجود آوردکه غیر از او باشد .یعنی خداوند برای بوجود آوردن هر چیز ؛مصالح آن را از خود برداشت نماید .زیرا غیر از خدا چیزی وجود ندارد .

۶ - چیزیکه بوجود آمد ؛نمی تواند چیز دیگر را بوجود آورد .در این گفته حتی خدا را مستثنی نمی کند و می گوید ،خدا چون وجود دارد ،نمی تواند چیز دیگر را بوجود آورد .

٧ -خداوند هستی را بوجود نیاورد ،زیرا موجود قادر بجود آوردن چیز دیگر نیست و هستی همان خدا ، و خدا  همان هستی است ، و هر چه بهر شکل در خلقت دیده می شود ،از خداست و در یک موقع با او بوجود آمده است .

٨ - آنچه از خداست و خود خدا می باشد ،جوهر است ،و جوهر فساد نا پذیر است و غیر قابل تقسیم .

٩ - از جوهر ،ممکن است ماده بوجود آید که ، آنهم از خداست و ماده قابل تقسیم می باشد ، و فساد می پذیرد .اما آنچه به نظرما مانندفساد ماده جلوه می کند ؛تحول آن است و تحول هم از خداست .تحول ماده، فساد نیست ،چون در ماهیت جوهر تغییری حاصل نمی شود .

١٠ - آب که یک ماده است، ممکن است فاسد گردد،یعنی تحول پیدا کند ،اما جوهر آن، تحول پیدا نمی کند ،و پیوسته بر یک حال است .

١١- هر قانون که بر ماده حکومت می کند ،از خود خداست و بین ماده و قانون ،تفاوتی وجود ندارد .

١٢ - قانون و ماده طوری با هم قرین هستند که نمی توان گفت ، آیا ماده برای قانون بوجود آمده است ،یا قانون برای ماده ،زیرا هرچه هست از خداست ،و خدا یکی است و غیر قابل نقسیم و فساد ناپذیراست.قانونی که تعیین می کند سه زاویه مثلث ١٨٠ درجه است ،از مثلث جدائی ندارد ،و ما نمی توانیم بگوئیم آیا این قانون را برای مثلث بوجود آورده اند ویا این مثلث را برای قانون ایجاد کرده اند .

١٣ - کلیه قوانین ماده ،از اول ایجاد شده و تا روزی که خدا هست ،ادامه خواهد داشت و هیچ قدرت نخواهد توانست تا پایان هستی (بی پایان است )یکی از قوانین ماده را تغییر دهد .

١۴ - حتی خود خداوند نمی تواند قوانین خویش را تغییر دهد ،چون تغییر دادن قوانین ناشی از نداشتن اطلاع و تجربه و پیش بینی نکردن وقایع آینده است ،و اگر خدا قوانین خویش را تغییر دهد ،صفات خدائی از او سلب می شود .

١۵ - هر ماده د رحدود قوانین خود زندگی می کند و نمی تواند از حدود آن قوانین تجاوز نماید ،ولی در داخل کادر ،قوانین مزبور دستخوش تحول می شود .

١۶ - چون هر چه هست از خدا هست ،و خدا علتی جز خود ندارد ،نوع بشر نمی تواند علت هستی را بشناسد ،و چون لازمه شناسائی علت هستی این است که انسان که ماده می باشد ،بتواند جوهر شود ،روزی که انسان جوهر گردد؛این انسان که می بینیم نخواهد بود .

١٧ - تا روزیکه ما از ماده هستیم ،نمی توانیم علت هستی را به فهمیم .اما  چون در هر ماده جوهر هست ،امیدواری داریم که بتوانیم از راه جوهر که همان خداست ،به علت هستی پی ببریم .

١٨ - از مجموع صفات خداوند که ناگزیر نا محدود و بی انتهاست ،ما دو صفت ،آن را می توانیم به فهمیم که:

- جهان نامحدود است

-انسان فکر و اندیشه دارد

١٩ - فکر ما همانا ذات خداوند است، و جوهری است که در ماده وجود دارد ،و چون ذات خداوند است، بالقوه دارای قدرت خداوند می باشد ،و ما هر گاه فکر خود را کار بیندازیم ،می توانیم کارهائی چون کارهای خدا انجام بدهیم .

*اسپینوزا در کتاب "اتیک "از فلسفه خود نتیجه ای نگرفته است .به نظر او انسان در آینده با خدا کاری ندارد ،چون خدا قادر نیست که در سرنوشت انسان تغییری بدهد ،لذا نوع بشر ،بعد از این موجودی است که بحال خود رها شده و باید با استفاده از آزادی که هر ماده در حدود قوانین خویش دارد ،به زندگی ادامه دهد ،و اگر بتواند ؛خود را با استفاده از صفت خدائی که فکر اوست ؛بالا ببرد ،و خدا در مورد انسان هر که چه می بایست کرده است .بعد از این نمی تواند در مورد او کاری بکند و دروضع بشر تغییری بوجود آورد .ولی ملاصدرا با اینکه به وحدت وجود عقیده دارد ،معتقد است که خداوند قادر است زندگی بنی آدم را تغییر دهد .

*  به عقیده اسپینوزا ؛عمل و نیایش به درگاه خداوند اثری ندارد ،و هر چه بایستی شود ،شده است و هر سرنوشتی که باید برای نوع بشر تعیین شود ،شده است (در اولین روز خلقت ).هیچ واقعه ای رخ نخواهد داد تا سرنوشت نوع بشر را بهتر و یا بدتر نماید .عین همین نظریه را در یکی از اشعار دوره جوانی حافظ می توان مشاهده کرد :

بر عمل تکیه مکن خواجه که درروز   ازل 

 تو چه دانی خط تقدیر بنامت چه  نوشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۰
ایوب تفرشی نژاد

اوج عرفان در ایران و اسلام

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۰ ب.ظ

 

از نیمه دوم  قرن سوم تصوف و عرفان وارد اسلام شده و در قرن های ۴ و ۵و ۶ و ٧ به اوج خود رسید .در این قرن ها ،چون عرفا و صوفیان مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند ،ناچار برای بیان مافی الضمیر خود که همه بر محور عشق دور می زد ،اصطلاحاتی از قبیل :می و میخانه و بتکده و. . . . . . .وضع کردند و خواسته های خود را با استفاده از این اصطلاحات بیان می نمودند.

صوفیان و عرفا ،طوری در سرودن غزل استاد شدند که هیچیک از علمای دینی قادر نبودندکه معنای واقعی اشعار عاشقانه آن ها را بفهمند .

یکی از عرفای بزرگ ایران به نام ادیب پیشاوری که تا سالهای پیش هم در قید حیات بود ،وقتی غزلی از حافظ را خواند ،از شدت وجد و هیجان به حال اغماء افتاد .:

بی مزد بود و منت ،هر خدمتی که کردم  

 یارب   مباد   کس را  مخدوم   بی عنا یت

رندان  تشنه لب  را ، آبی  نمی دهد کس   

 گوئی ولی  شناسان ، رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندت ،ای دل مپیچ کا  نجا   

  سرها بریده بینی ،بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه مارا ،خون خورد و می پسندی

جانا  روا    نباشد ،   خون ریز    را    حمایت

در این شب سیاهم ،گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ،ای  کوکب    هدایت

از هر طرف که رفتم ،جز وحشتم     نیفزود

زنهار  از  این  بیابان  ، وین  را ه   بی نهایت

ای  آفتاب  خوبان  ، می  جوشد    اندرونم

یک  ساعتم   بگنجان ،  در   سایه    عنایت

این  راه  را  نهایت ،صورت  کجا توان بست

کش صد هزار منزل ،بیش است در  بدایت

هر چند بروی   آبم ،  روی   از  درت   نتابم

جور از حبیب  خوشتر ،  کز مدعی  رعایت

عشقت رسد بفریا د ،ار خود بسان حافظ

قران   ز بر    بخوانی ،   در چارده   روایت

حافظ در یکی از اشعار عرفانی خود می گوید که :

چون او به مقام حقیقت رسیده و قائل گردیده که به ذات حق به پیوندد،بنابر این از به انجام رسانیدن تکالیف مذهبی معاف است .زیرا کسی که به  خدا پیوست ما فوق دین قرارمیگیرد . جلال الدین مولوی نیز این موضوع را در کتاب خود آورده است و می گوید :

پیش بی حد هرچه محدود است "لا " است

کل      شیئی    غیر   وجه   الله  فنا   است

کفر   و   ایمان  نیست  آن  جائی که اوست

زانکه  او   مغز است ، این دو رنگ و پوست

 

مولانا می گوید :

،جائی که خدا هست ،مسئله دین دار بودن و نبودن مطرح نیست .برای اینکه دین از قیودات بشری است .و قوانینی است که برای بشر وضع شده است .و خداوند مطیع و محدود به قوانین نیست .لاجرم عارفی که بتواند خود را بخدا برساند ،مافوق ایمان و کفر قرار می گیرد .چون هیچ قانون او را محدود نمیکند .

ملاهادی سبزواری نیز می گوید :

موسئی   نیست  که    دعوی انا الحق شنود

ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست

گوش    اسرار   شنو   نیست  و گرنه   اسرار

برش از عالم    معنی خبری نیست که نیست

در بیت دوم و د رمصراع اول آن بیت "اسرار" آخر مصراع ،تخلص شعری خود شاعر است و در آن بیت می گوید که :

گوشی نیست که من بتوانم اسرار را با او در میان بگذارم و گرنه،نزد من تمام اسرار جهان روشن است و چیزی نیست که من آن راندانم و در این بیت خود را عارفی می داند که به مقام حقیقت رسیده است .

* نیکلسون مستشرق انگلیسی ،حتی مذهب شیعه را اثر عکس العمل ایرانیان د رقبال اعراب می داند و می گوید ،ایرانیان ،مذهب شیعه را از این جهت بوجود آوردند که در قبال اعراب ،استقلال مذهبی داشته باشند .

*در قرن اول میلادی عده ای از فلاسفه مسیحی پیدا شدند که آن ها را "گنوستیک "می خواندندو اعراب اسم آن ها را "ادریه " گذاشتند (کسانی که می فهمند ).علمای ادریه کسانی بودند که عقیده داشتند حقایق را نمی توان از راه حکمت فهمید ،بلکه باید از راه الهام و مکاشفه یا نزول وحی پی به حقایق برد .

به عقیده آن ها دو نیرو در وجود انسان هست :

١- نیروی خیر که مصدر آن خداست

٢ - نیروی شر که ازماده سرچشمه می گیرد .

وظیفه انسان این است که تا بتواند با نیروی شر مبارزه کند .

انسان بعد ازمرگ به خدا می پیوندد .و لی ممکن است که در حال حیات هم بر اثر مبارزه با ماده و سعی د راصلاح روان ،حالی به او دست دهد که بطور موقت به خداوند واصل گردد.

* بودائیان طبق نظریه بودا در زندگی معنوی به چهار چیز عقیده داشتند .:

١ - هر کس زنده می باشد ،ممکن است رنج بکشد

٢-رنج روحی را هوس و یا تمایل به وجود می آورد .

٣ - بایستی به زندگی دنیوی بی اعتنا بود .

۴ انسان باید بوسیله تربیت روح و خودداری از منهیات ،نگذارد که د راو تمایل به هوس بوجود بیاید .

-مولانا جلاالدین رومی ،سراینده مثنوی ،دانسته یا ندانسته مراحل ترقی را از بودائیان اقتباس کرده و در کتاب خود  چنین می گوید :

از جمادی مردم و نامی   شدم 

و ز نما مردم  به حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و   آدم    شدم                    

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

جمله   دیگر   بمیرم   از  بشر                    

تا بر   آرم ا ز ملائک  بال   و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو                   

کل   شیئی   هالک   الا وجهه

بار دیگر از ملک    قربان   شوم                    

آنجه اندر وهم ناید   آ ن  شوم

پس عدم گردم همچون ارغنون                    

گویدم کانا  الیه        را  جعون

مرگ دان آن کاتفاق امت است                    

کاب حیوانی نهان درظلمت است

همچو نیلوفر برو ،زین طرف جو                  

 هم چو مستسقی  حریص و آب جو

مرگ او آب است و او    جویای   آب                  

می خورد   والله  اعلم      بالصو  اب

ای   فسرده   عاشق    ننگین   نمد                    

کو ز بیم   جان   ز جانان    می  رمد

سوی تیغ   عشقش ای   ننگ  زنان               

صد هزاران   جان  نگر ؛دستک  زنان

به نظر بودائیان ،با عقل نمی توان مبدا راشناخت و باید خود را برای فنا شدن در مبدا آماده کرد تا این که موفق به شناختن مبدا گردید و بنابر این انسان تا نمیرد ،نمی تواند مبدا را بشناسد و خواه آن مرگ ،مرگ جسمی باشد، یا مرگ روحی .

 

*تحقیق صوفیان و عرفا در قران ،باعث شد که علمای دینی هم قران را بدقت بخوانند و آنوقت در آیات قران چیزهائی یافتند که نظریه صوفیان و عارفان را تایید می کرد .از جمله آیه "و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی ،ما (٠خداوند) از رگ گردن به او نزدیکتر هستیم .و خداوند جهان ،با این کلام می گوید که وی از رگ گردن بندگان به آن ها نزدیکتر است .و عارفان این را دلیل بر وحدت خداوند با بندگان خود  دانسته اند..

*جلاالدین در مثنوی خود می گوید که :عارف بعد از اینکه به خدا واصل گردید ؛احتیاج ندارد که از علم دانشمندان دینی استفاده کند :

چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح                     

  شد طلبکاری علم اکنون    قبیح

چون شدی بر بامهای       آسمان                       

 سرد باشد جستجوی      نرد بان

جز برای یاری و تعلیم           غیر                       

سرد باشد راه خیر از بعد      خیر

حاصل اندر وصل ،جون افتاد    مرد                       

گشت دلاله به پیش مرد       سرد

آینه روشن که شد صاف و    جلی                        

جهل  باشد بر نهادن         صیقلی

پیش سلطان خوش نشسته در قبول                   

جهل   باشد      جستن  نام رسول

*عیسوی ها طوری فریفته رهبانیت شده بودند که بعضی از مردها خود را اخته نموده و سپس به خدمت کلیسا در می آمدند .به همین جهت "مولانا "صاحب مثنوی گفته است :

هین مکن خود را خصی رهبان مشو              

زانکه عفت هست شهوت را     گرو

بی هوی نهی از هوی ممکن    نبود               

هم غزا با مردگان نتوان           نمود

سراینده می گوید که عفت موقعی ممدوح است که شهوت وجود داشته باشد ،و آدمی بتواند در قبال هوی نفس مقاومت نماید .و اگر شهوت نباشد ،عفت مورد پیدا نمی کند .

*نیکلسون ،می گوید که در قران چهارصد و هفت آیه وجود دارد که نظریه صوفیان و عرفا را تایید می کند .صوفیان و عارفان تمام قران را دارای معنای باطنی می دانند و حدیثی را نقل می کنند که :

قران دارای ظاهر و باطن است و باطن آن ،باطنی دیگر دارد تا هفت باطن و روایت قران دارای هفتاد باطن  می باشد .

جلال الدین رومی سراینده مثنوی می گوید :

حرف قران را بدان که ظاهر است                   

 زیر ظاهر ،باطنی هم قاهر است

زیر آن باطن یکی   بطن       دگر                     

خیره گردد   اندرو   فکر و     نظر

زیر آن    باطن یکی بطن    سوم                      

 که در او گردد  خرد هاپجمله گم

بطن چهارم از نبی خود کس ندید                    

جز خدای   بی نظیر    بی   ندید

هم چنین  تا هفت بطن ای بو الکرم                 

می شمر تو زین حدیث   معتصم

* مسلمان ها د ردوره زندگی پیامبر اسلام ،اشکالات خود را در رابطه با قران از آن حضرت سوال می کردند و پس از او از علی (ع) رفع می کردند و بعد از علی دیگر کسی نبود که بتواند مشگلات مسلمین را رفع کند .لذا :

مسلمین به دو فرقه زیر تقسیم شدند که :

١ -جبریه ،که معتقد بودند انسان از خود اختیاری ندارد

٢ - قدریه ،که معتقد بودندکه انسان اختیار دارد و نباید او را مجبور دانست .

این دوفرقه بر اساس تفسیر متفاوتی که از قران داشتند ،تشکیل شدند .

*متکلمین ،دانشمندان مسلمانی بودندکه اصول شرع اسلام را با فلسفه به ثبوت می رساندند.

*مسلمان ها ،صوفیان و عرفا را که اعتقاد به وحدت وجود داشتند ، و می گفتند که مخلوقات وخالق یکی است ،جبری می دانشتند .ولی بعضی از عرفا ،قدری بودند ،مثل مولانا که اعتقاد به اختیاری بودن سرنوشت بشر دارد و می گوید :

این که گوئی آن کنم یا  این  کنم                 این دلیل اختیار است ای صنم

*چله نشینی ؛رسم صوفیان بود که چهل شبانه روز خود را در اطاقی حبس می کردند و دورخود خط دایره ای می کشیدند و عهد میکردندکه در این مدت نخورند و نیاشامند و پا از دایره بیرون نگذارند .که اکثرا از فرط گرسنگی و تشنگی می مردند .

*کلمه صوفی ،از صوف مشتق است که به معنی پارچه پشمی که مخلوط با مومی باشد وپارچه ای است زبر و خشن .

 

* اکثر عرفای شیعه مذهب ،این کلام علی ابن ابیطالب (ع) را ذکر می کردند .یعنی که ؛

"من ،تورا بندگی می کنم ،نه از بیم آتش تو و نه امید بهشت تو ،بلکه تو را سزاوار بندگی کردن یافته ام و بهمین جهت بندگی ترا بجا می آورم ..

ضوفیان و عرفای جهان شیعه ،علی (ع)را اولین عارف جهان اسلام می دانند .صوفیان و عرفا ،معاد را هم منهای پاداش و مجازات قبول دارند و می گویند :

اگر مجازاتی وجود داشته باشد ،همانا زندگی ما در این دنیا است ،و از این جهت دچار مجازات هستیم که از خدا بدوریم ."حافظ " شیرازی آرزو داشت زود تر بمیرد تا این که به خداوند به پیوندد:

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحان است

روم به روضه رضوان که مرغ  آن چمنم

تو را زکنگره عرش می زنند صفیر          ندانمت که در این خاکدان چه افتاده است .

*عارفان با اینکه در قران و در بسیاری از جاها ی آن به عذاب و پاداش آخرت اشاره شده است ،از عذاب آخرت نمی ترسیدند ."حافظ "شیرازی می گوید :

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور            

  با خیال تو     اگر   با   دگری    پردازم

*چند بیت از اشعار حافظ که حاوی آیات قران است ،آیه یکصدوبیست وچهارم ؛دومین سوره قران به اسم"  بقره "  ؛ بترسید ای قوم بنی اسرائیل از آن روز(روز جزا )که در آن هیچکس را به عوض دیگری مجازات نمیکنند ،و از هیچ کس عوض و فدیه قبول نمی کنند "،یعنی هرکس که گناهکار است باید کیفر به بیند و شفاعت هیچ کس پذیرفته نمیشود ،و در آن روز کسی به یاری گناهکاری نمی آید ".حافظ مضمون این ایه قران را در قالب این ابیات جا داده است :

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت   

  که گناه دگران بر تو نخواهند      نوشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۰
ایوب تفرشی نژاد

اسرار عارفان

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۳ ب.ظ

 

- حفظ راز در تصوف و عرفان :

مسئله وجوب حفظ راز در  اکثر کتب منظوم صوفیان و عرفا آمده است .عارف نامدار ایران استاد "جلال الدین رومی "در  کتاب مثنوی  معنوی خود می گوید :

عارفان که جام حق نوشید ه اند                 راز ها  دانسته و   پوشیده اند

هر که را اسرار حق   آمو  ختند                      مهر کردند و دهانش     دوختند

نیکلسون ،شرق شناس ،می گوید :عرفا و صوفیان می دانستند که مردم عادی ظرفیت شنیدن راز وحدت را ندارند و نمی توانند به فهمند که معنی این عبارت (خدای جهان تو هستی) چیست ؟لذا سعی در پوشیده نگاه داشتن اسرار خود داشتند.

- اسرار عارفان :

اسرار بزرگ صوفیان و عارفان که نمی باید به گوش مردم برسد ،از این قرار بود :

١ - خدای جهان تو هستی ولی ؛ هنوز از قدرت خود استفاده نکرده ای و برای استفاده از قدرت خویش باید بدان پی ببری ، و برای پی بردن به آن قدرت ،باید خود را تربیت کنی

٢ - نه پاداش اخروی وجود دارد و نه مجازات اخروی.این گفته ها برای ترساندن عوام است .تا اینکه  از بیم مجازات اخروی مرتکب اعمال خلاف نشوند و به امید پاداش اخروی نیکو کاری نمایند .

٣- چون پاداشی و مجازاتی وجود ندارد ،لذا عمل کردن به احکام دین بی فایده است

- مراحل سلوک :

١ - فقر (چشم طمع از مال دنیا بریدن و احتیاجات مادی را به حد اقل رساندن )این مرحله خود دارای سه منزل است

٢ - صبر یا شکیبائی ،این مرحله خود دارای سه منزل است.

٣ - توکل

۴ - رضا

بعضی از مریدان پس از مرحله رضا که راز بزرگ را می شنیدند ،سر به بیابان می گذاشتند .چرا که روح آن ها متزلزل می گردید ،و برخی دیگر به هیجان آمده و مثل حافظ که به وجد آمده و سرود پیروزی می سرودند :

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند            گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف    ملکوت              با من راه نشین باده مستانه   زدند

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد            صوفیان رقص کنان ساغر و پیمانه زدند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۶:۰۳
ایوب تفرشی نژاد

دوستان خدا

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۰ ب.ظ

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛
و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه،
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛
اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی
جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛
اما به طرف تلفن دویدی
و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظربودم.


با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی ،
شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی ،
سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.
نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛
و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خونوادت شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی
و فوراً به خواب رفتی .

..... اشکالی ندارد.


احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
خوب،من باز هم منتظرت هستم؛
سراسر پر از عشق تو...
به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

آیا وقت داری که این را برای فرد دیگری هم بفرستی؟
اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی

#امروز_صبح_که_از_خواب_بیدار_شدی #تمام_روز_با_صبوری_منتظرت_بودم #باز_هم_صبورانه_انتظار_کشیدم #چگونه_با_دیگران_صبور_باشی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۵:۱۰
ایوب تفرشی نژاد

تبدیل من ذهنی به یکتائی

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۳ ب.ظ

مفهوم  دین در عرفان چیست ؟

دین ،از دیدگاه عرفان ، یک مبدل یا تبدیل کننده است. .مبدلی که من ذهنی را به یکتائی تبدیل می کند." من ذهنی " دو بین است . یعنی که یک خود و یک خدا را متصور است .و دین قادر است که این خود را و آن خدا را یکی کرده و یکتائی را جایگزین دوبینی نماید .برای رسیدن به این مرحله باید که تمامی چیزهای این جهانی را با جاروی " لا " جارو کرد  تا  . که زندگی از تو عبور کند . اول لا می کنی و آخرش الا  الله می شوی . یعنی به هر چیزی به غیر از خدا ، نه می گوئی . " لا " همان نه گفتن است . اما نه فقط در حرف ، بلکه در عمل باید " لا " گفت . به مقام ، به پول ، به خانه بزرگ ، به زرنگی های ناشی از " من ذهنی " ، به من ذهنی ، و به هر چیزی که ترا از خدا باز می دارد ، باید نه بگوئی . البته باید توجه کرد که این نه گفتن ، به معنی رد کردن مال و مقام و پول و . . .  نیست . یک عارف می تواند همه چیز داشته باشد و عارف نیز باشد . منظور این است که با چیز های این جهانی هم هویت نشوی . یعنی از چیز های این جهانی زندگی نخواهی . آن ها چیزی ندارند که به من و تو بدهند . پول نمی تواند به انسان زندگی بدهد . ماشین ، خانه بزرگ ، مقام و . .. . هیچکدام قادر نیستند که به انسان زندگی بدهند . تنها راه رسیدن به زندگی و جلوگیری از قطع ارتباط انسان با زندگی این است که اتفاق این لحظه را بدون قید و شرط به پذیری و مطمئن باشی که اتفاق این لحظه ، بهترین اتفاقی است که برای تو افتاده است .باید تسلیم و رضا داشت و به زندگی اطمینان داشت . زندگی همیشه بهترین ها را بر سر راه ما قرار میدهد . باید اطمینان حاصل کرد که نه گذشته ای وجود دارد و نه آینده ای . همه چیز در این لحظه اتفاق می افتد . هر کجا که باشی ، هر جا که بروی ،خدا یا زندگی به دنبال تو هست . خدا می خواهد که ترا متلاشی کند .

خدا به دنبال متلاشی کردن من ذهنی تو است تا بتوانی زندگی یا خدا را به بینی . با ذهن و در ذهن ، قادر به دیدن و درک کردن زندگی نیستیم .زیرا که من ذهنی فقط به دنبال اضافه کردن چیزهای این جهانی به خود است .

یک من ذهنی ؛من ذهنی دیگری را می آفریند .

آن پدری که " من ذهنی " دارد ،فرزندان خود را طوری بار می آورد که خودش بار آمده است .یعنی " من ذهنی " خود را با القاء رفتار و باور های خود به فرزندانش ، آن ها را با اصرار دردامن " من ذهنی " دیگری می اندازد و آن ها نیز همین کار را با فرزندان خود می کنند و در نتیجه ، " من ذهنی " به " من ذهنی " دیگر تبدیل می شود و باور های پدر به فرزندانش و باور های آن ها به فرزندانشان به ارث می رسد .  .من ذهنی ، من ذهنی دیگری را به وجود آورده است . بالاخره باید جائی این من ذهنی متلاشی شود . بهتر است که همین الان آخر بین باشی و تسلیم زندگی شوی . زیرا موقع مردن خواهی دید که آن چیزی را که همه عمر دنبالش بوده ای از اول با تو بوده است . زندگی با تو بوده و کامل و تمام عیار در خدمت تو بوده است، و تو آن را ندیده ای  و به دنبال من ذهنی عمر خود را تباه کرده ای . آخر عمر، خود به این امر اقرار خواهی کرد که به دنبال من ذهنی بوده ای .

اگر حالا که می توانی با متلاشی کردن " من ذهنی " به دامن زندگی برنگردی ، زندگی خود این کار را با تو خواهد کرد .

من  ذهنی ، درد را دوست دارد . و در جهت توسعه دردتلاش میکند . زیرا که  درد باعث ادامه حیات من  ذهنی میشود . برخی از انسان ها دردهای خود را دوست دارند و از ترکیب دردهای خود قصه هائی ساخته اند که به نظر  آن ها ، قصه زندگی آن ها است . در صورتی که آن ها اصلا زندگی نداشته اند که قصه ای برای آن بنویسند . زندگی قصه ندارد . انسان های خوشبخت واقعی ، قصه ای ندارند.  قصه مال من ذهنی است . زندگی رها کردن و بخشیدن و دادن و گذشتن است .

در تدوین این مطلب از تفسیر مثنوی معنوی استاد پرویز شهبازی استفاده شده است 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۳
ایوب تفرشی نژاد

چگونه خود را تغییر دهیم ؟

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۵۲ ب.ظ

 

نخست این که ذهن را باید با جاروی " لا " روبید .  یعنی که به غیر از خدا هر چه که هست ،پرده ای است د رمقابل دیدگان ما که باعث می شوند ما نتوانیم اصل خود را که همان زندگی است به بینیم . برای دیدن اصل خود ، به هر چیزی غیر از خدا باید " نه " گفت . این به معنی ترک دنیا شدن ، بدبخت و بی چیز زندگی کردن نیست . نخواستن پول و مقام و دارائی و خوشبختی  و خانه بزرگ و ماشین لوکس و . . . .  نیست . می توانید همه چیز داشته باشید . می توانید امپراطور باشید .می توانید سرمایه دار باشید .فقط باید دقت کنید که از چیزهای این جهانی هویت نخواهید . جذب و جلب دارائی های این جهانی نباشید . هویت خود را از چیزهای این جهانی نگیرید . از چیزهای این جهانی زندگی نخواهید . خوشبختی نخواهید.  آن ها نمی توانند به شما خوشبختی بدهند . نقش های خود را رها کنید . نقش پدری ، نقش مادری ، نقش معلمی ، و . . . همه را رها کنید . در فکر اصلاح دیگران نباشید . نورافکن را روی خود بیندازید . هر کس مسئول اصلاح خود است . از دیگران به ماو شما ارتباطی ندارد . انسان تنها زائیده شده و تنها زندگی کرده وتنها می میرد . تنها در فضای یکتائی است که همه با هم یکی می شوند .

با ساده کردن ذهن ، منیت ، یعنی " من ذهنی " از بین می رود . و با پذیرش اتفاق این لحظه ، قبل از قضاوت ، و تسلیم و رضا داشتن ، هشیاری حضور یا زندگی به سراغ انسان می آید . البته هشیاری حضور در همه هست ، منتها ، فکرهای ما روی زندگی را پوشانیده است . ما مانند دریا هستیم و فکرها ، کف های روی دریا هستند . با از بین رفتن فکرها ، روی دریا صاف می شود و زندگی که زیر سطح فکرهای ما است ، بالا می اید . با بالا آمدن زندگی از درون ما ، شادی و نشاط طبیعی وجود مان را فرا می گیرد . متوجه تغییراتی شگرف در زندگی  خود و اطرافیانمان می شویم . در اطرافیان خود زندگی را می بینیم . برکت و انرژی زنده زندگی از ما به بیرون و جهان جریان پیدا میکند . هر جا که قدم می گذاریم ، برکت زندگی آن جا را تبدیل به گلستان می کند . همیشه ، زندگی و خدا به دنبال ما هستند . این ما هستیم که با بی اعتنائی و نادانی خود ، بی جهت دور می شویم و غم و درد ، وجود ما را در اسارت خود می گیرد . میدانید چرا ؟ چون که گرفتار " من ذهنی " یا منیت یا نفس شده و هر کاری را که با " من ذهنی " انجام می دهیم ، برای ما درد به وجود می آورد  . پس باید از من ذهنی رها شده و خود را به صفر رسانید تا زندگی بتواند ما را در یابد . زندگی و خدا ، جسم نیست . تا زمانی که ما جسم هستیم ، نمی توانیم به زندگی وصل شویم . هر لحظه که از من ذهنی دور می شویم ، آن لحظه به زندگی وصل می شویم . پس باید که :

اتفاق این لحظه را بدون قیدو  شرط و قبل از قضاوت بپذیریم .بدانیم که اتفاق این لحظه ، بهترین اتفاقی است که می توانست در این لحظه برای ما به وقوع به پیوندد . این تنها کلید رسیدن به رستگاری است .

در تدوین این مطالب از برداشت های خود از تفسیر شعرهای مولانا توسط استاد شهبازی استفاده کرده ام . موفق باشید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۴:۵۲
ایوب تفرشی نژاد

دانه ای که سپیدار بود

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۳۹ ب.ظ

 


 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید.


 سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت.  گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند به او توجهی نمی‌کرد  دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود یک روز رو به خدا کرد و گفت نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم.  کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی خدا گفت اما عزیز کوچکم.... تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی.  رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی 
دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود  که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد =====


گاهی اتفاقی در زندگی آدم ها می افتد که فکر می کنند شر است
اما تنها خدا می داند که آن اتفاق برایش جز خیر نیست و
گاهی خیری که فقط خدا می داند شر است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۹
ایوب تفرشی نژاد

راز آرامش درون

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۳۴ ب.ظ

 

راز آرامش درون

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor
 آرامش درون در دل نبستن است.  درحقیقت هیچ چیز و هیچ کس به  تو تعلق ندارد.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

در زمان حال زندگی کن، گذشته  و آینده را در چرخه ذهنی ابدیت رها کن.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goorتو نمی‌توانی دنیا را تغییر دهی. اما می‌توانی خودت را تغییر دهی.

 

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

همه چیزراهمانطورکه هست بپذیر.آنگاه با امید وآرامش درجهت بهبودی آن قدم بردار.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

راز آرامش درون در تمرین اراده است. حتی اگر نفست به شدت مخالف باشد.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

راز آرامش درون در داشتن وجدانی پاک است. به آرمان‌هایت پاینده باش.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

این را بدان که آنچه حق توست، هر طور شده خود را به تو خواهد رساند.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

راز آرامش درون در این است که در تمام مراحل زندگی از حق پیروی کنی.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

این را بدان که شادی در درون تو جای دارد، نه در اشیاء و شرایط خارج از وجود تو.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

راز آرامش درون کار کردن "در کنار دیگران"، نه "در مقابل" آنهاست.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

آنچه دنیا به تو می‌بخشد، در مقابل چیزی است که پیش تر ، تو به او بخشیده‌ای.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

راز آرامش درون در بی‌آزار بودن است. هرگز کسی را نرنجان.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

اشتباهات خود را بپذیر و بدان که فقط خود تو می‌توانی آنها را به موفقیت تبدیل کنی.

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor  

بر دشمن درونت غلبه کن، نه این که او را سرکوب کنی.        

هنر عکاسی لارس ون د گور Lars-Van-De-Goor

 

  رازآرامش درون دراین است که خیر و سلامت دیگران را خیر و سلامت خود بدانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۴
ایوب تفرشی نژاد