عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

خلاصه ای از کتاب معجزه فکر 2

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۱ ب.ظ

- فصل چهارم  - یگانه چیزی که دارای اهمیت بسیار زیاد می باشد :

. بزرگترین جیزی که دارای اهمیت بسیار زیاد است ،بزرگترین کشف اعصار  " آگاهی از قدرت خدا " می باشد .این کشف مهمتر از کشف نیروی اتمی و هسته ای است . 

. کتا ب مقدس می گوید : 

" اکنون خود را فورا با خدا آشنا کنید و در صلح و آرامش بسر برید . در این صورت خیر و نیکی به سراغتان خواهد آمد .

آشنا شدن و بر قرار کردن رابطه ای دوستانه با " خود برتر " که همانا "خدای درونتان "است ، یگانه چیز بسیار مهم می باشد .

. حال از خود سوال کنید که :

.. آیا واقعا باور دارم که هوش بی پایان نهفته در من ، خدا می باشد و او یگانه قدرت و علت العلل در جهان است ؟ 

اگر یک چنین اعتقادی داشته باشید ،حوادث ،شرایط و یا سایر افراد را برای اتفاقاتی که رخ می دهد ،مقصر نخواهید دانست . 

.. ایا من باور دارم که تجارب ، حوادث و شرایط از قوائی که در خارج من است ،ناشی می شود .اگر چنین است ،چرا سعی کنم اوضاع را تغییر دهم ؟ 

.. آیا من واقعا باور دارم که جهان معلول است و نه علت ؟ 

در اینصورت هرگز به آه و ناله نپردازید و از حوادث خارجی شکایت ننمائید . بلکه اندیشه و احساس خود را با  خدا و قانون او هماهنگ ساخته و بدینوسیله جهان را تغییر دهید . 

-باور ها باعث بوجود آمدن تجارب ما می شوند : 

باورهای ذهنی ما یگانه علت است . هز آنچه که شما می اندیشید و احساس می کنید که صحیح است ،یگانه علت در جهان شما می باشد .باید دائم بیاد داشته باشیم که با ما چنان سلوک خواهد شد که باور داریم . حضور خدا را در درون خود احساس کرده و شادمانی کنید . وی یگانه چیزی است که در زندگی به حساب می آید . خود را با یکتای بی پایانی که در درونتان است هماهنگ ساخته و به حضورش بعنوان یک موجود برتر در زندگی احترام بگذارید . در این صورت خواهید دید که همه چیز در زندگی به نفع شما فعالیت خواهد کرد . 

- چگونه می توان بر شک و تردید و نگرانی غلبه کرد ؟ 

در کتاب مقدس آمده است که طوفان عظیمی در دنیا بر خاست . هر شخصی به منزله یک کشتی است که در اقیانوس زندگی سرگرم مسافرت است . همه ما در دریای خودآگاهی جهانی غرق هستیم .از نظر روانشناسی همه ما به طرف هدفی در حال حرکتیم . گاهی کشتی با امواج پوشیده می شود و این دلیل باور انسان به شکست ، محدودیت و کمبود است . ما دائم با طوفان های شک و نگرانی و افسردگی در گیر هستیم . 

انسان باید استعداد های ذهنی خود را تربیت کرده و به درون خود بنگرد .باید به هر چه خوب است ، ایمان داشته و با خوشحالی در انتظار آن باشد. که هوش بی پایان شما را بسلامت از میان مشگلات می گذراند و راه را نشان می دهد . اعتقاد راسخ به قدرت خدا داشته باشید و مطمئن باشید که او مشگلات شما را حل و راه را به شما نشان خواهد داد  . 

- همیشه راهی برای نجات وجود دارد : 

وقتی که خدا را که قدرت روحی نهفته در درون شماست و بطور مطلق دانا و حکیم است را بخاطر می آورید ، راه حل مسئله را پیدا کرده و بدون اعتنا به بادهای هوس انسانی و امواج یاس و افسردگی به پیش خواهید رفت . 

- معنی ایمان چیست ؟ 

در انجیل مسیح آمده است که :

" مرد با ایمان کسی است که بیدار شود و به هدیه خدا که در درونش نهفته است ، دست یابد . او می داند که این قلمرو واقعیت است ."

ممکنست که یک شخص از خودآگاهی عالی برخوردار شود و در ابعاد فکری برتر زندگی کند . در این صورت نه آب او را غرق خواهد کرد و نه آتش او را خواهد سوزانید . 

- از اعتقاد کردن به یک وجود اسرار آمیز در خارج از خود بر حذر باشید و قوانین ذهن خود را که قابل اعتماد است ، فرا بگیرید .حضور محبت خدا را که روحتان را فراگرفته است ، احساس کنید . با پروراندن صفات الهی در ذهن خود ،با صفات خدا از نزدیک اشنا شوید ، به احیای قوای خدا داده پرداخته و بدانید که شما می توانید بوسیله آن بر تمام مسائل و مشگلاتتان غلبه کنید . با اندیشیدن در باره خدا و قدرت و حکمت او ، به خودآگاهی خود برتری بدهید . در اینصورت شما قادر خواهید بود طوفان ها و امواج متلاطم خشم و نفرت را در درون خود سرکوب سازید و آرامش را برقرار نمائید . 

- مروری بر نکات مهم :

- آشنا شدن با نفس برتر و برقرار کردن روابط خوب و دوستانه با آن یگانه چیز است که دارای اهمیت فوق العاده ای است .

- با شما همانطور رفتار خواهد شد که شما در باره خود می اندیشید .

- همیشه به خاطر داشته باشید ،چنانچه بخواهید بر حوادث غلبه کنید ، می توانید این کار را بکنید . 

- اعتقاد راسخ بقدرت خدا داشته باشید و بدانید که خدا می تواند مشگلات شما را رفع کند . یک چنین اعتقادی به طرز معجزه آسائی تمام موانع را از میان می برد . 

- هر مسئله و مشگلی راه حلی دارد . عاقبت خوبی برای هر مسگل پیش بینی کنید . در اینصورت با یک پایان خوب روبرو خواهید شد  .

- ایمان به معنی حقیقت دانستن چیزی است که عقل و حواس انکارش می کنند . 

- افکار ، اشیاء هستند . 

- چیزی را که هر تفکر علمی آن را کذب و نادرست به حساب می آورد ، درست حسابش نکنید .

- قوانین ذهنی مانند قوانین شیمی و فیزیک، امری کاملا شخصی هستند و برای هیچ فردی احترام قائل نمی شوند . 

-بخاطر داشته باشید که تاثراتی که تفکر دائم بر ضمیر باطنتان باقی می گذارد جدا به منصه ظهور خواهد رسید . 

- حضور خدا در درونتان شما را از هر بلیه ای نجات خواهد داد ، مشروط بر اینکه به خدا اعتماد کنید و به او باور داشته باشید . 

- قوانین ذهنی قابل اعتمادند .شما می توانید بطور ضمنی به این قوانین و اصول تکیه کنید . 

-فصل پنجم - هر پایانی را آغازی است 

ادامه دارد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۱
ایوب تفرشی نژاد

خلاصه ای از کتاب معجزه قدرت فکر

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ

-ای پسر ، تو همیشه با من هستی و آنچه من دارم از آن تست . 

-شما می توانید با گشودن ذهن خود و قلبتان از قدرت شادی و حکمت خدا بهره مند گردید . 

- برای سالم شدن و سالم ماند ، خود را ذهنا و از نظر عاطفی غرق در پروژه های خود نموده و برای آن به فعالیت بپردازید.در اینصورت از انرژی و نیروی حیاتی سرشار بر خوردار خواهید شد . 

- شما می توانید با آزاد سازی نیروهائی که در شما بالقوه وجود دارد و غرق شدن در کار خود و علاقه شدید پیداکردن به حقیقت خدا و خدمت به جامعه و ابراز محبت و دوستی به دیگران ، بر ملالت غلبه کنید . 

- چنانچه میل داشته باشید که سالم شوید ، و سالم باقی بمانید ، شما سالم خواهید گشت . 

- موقعی که شخص میل به ادامه زندگی ندارد ، به علاقه حاکم بر وجود او پی ببرید و روی آن به فعالیت بپردازید . در این صورت او را از یک زندگی جدید بر خوردار خواهید ساخت . 

- برای اینکه مبتلا به زخم و دمل شوید ، لازم نیست که در باره دمل و زخم فکر کنید . با ابتلا به چیزهائی مانند نگرانی ، کینه ، نفرت و افکار خصمانه ، می توانید به زخم و دمل و .... مبتلا شوید . 

- برای اینکه یک غده بد خیم را درمان کنید ، باید ذهن خود را از ترس تهی کنید و به این حقیقت توجه کنید که این بیماری محصول فکر نادرست است . با تغییر دادن افکار خود ، وضعیت آن را نیز تغییر می دهید .

-کلید بهبود یافتن سریع ؛ آن است که دریابید بیماری شما موقت است ، و آن گاه یک تصویر زنده از سالم شدن مجدد خود ، در عالم تصور و خیال مجسم نمائید .

- اگر مبتلا به بیماری فلج شده باشید ، به این حقیقت توجه داشته باشید که هوش بی پایانی بدن شما را ساخته است ، می تواند آن را درمان کند . سپس ذهنا و جسما احساس سلامتی نمائید . در این صورت معجزه فوق به وقوع خواهد پیوست . 

- بدن شما از رویائی که ذهنا مجسم می کنید تبعیت خواهد کرد . شما بطرف چیزی می روید که در عالم رویا مجسم می کنید . 

- فصل دوم - برای نیل به خوشبختی به منبع دسترسی پیدا کنید .

امرسون ، یک بار اظهار داشت که :

" کلیه مردان موفق ، در اعتقاد به اصل علیت همداستان بوده اند . یعنی آن ها باور داشته اندکه دنیا روی اصل قانون ونه شانس و تصادف می چرخد و در زنجیر علیت که اولین و آخرین چیزها را به هم متصل میکند ، حلقه ای ضعیف و نازک وجود ندارد . افرادی که بطور سطحی می اندیشند ، اعتقاد به شانس و تصادف دارند. " 

قانون بزرگ زندگی : 

- قانون زندگی ، قانون باور است . آنچه را که شما ذهنا قبولش دارید و احساس می کنید که صحیح و درست است ، رخ می دهد . 

- شخص خوشبخت می داند که او به دنیا آمده است تا کامیاب شود و به حد کافی مجهز است که برنده شود . او زحمتکش ، فعال و سرتاپا شوق و ذوق است . 

- بیدار و زنده باشید . 

- مارک تواین می گوید : 

"اقبال به سراغ هر کس می آید و دق الباب می کند ولی در بسیاری از موارد ، وقتی که او در می زند ، صاحب خانه در سالن همسایه است و یا اینکه صدای زنگ را نمی شنود . "

- مثلی است معروف که می گوید : 

" یک شخص همچنان است که در قلبش می اندیشد ." 

آری ، انسان همان است که در طول روز می اندیشد و اخلاق او مجموع کل طرز تفکر اوست . علت و معلول در قلمرو افکار همچنان مطلق و انحراف ناپذیر است که اشیاء در دنیای مرئی هستند . شادی و درد آدمی ،چیزی غیر از انعکاس طرز تفکر روزانه او نیست و بدین ترتیب است که یک شخص ممکنست در زندگی خود تجارب شیرین و یا تلخی را بیندوزد . 

- یقین حاصل کنید که شما ارباب افکار ، عواطف و واکنش هائی که نسبت به زندگی دارید ، هستید . شما سازنده و شکل دهنده تجارب و حوادث هستید . هر اندیشه ای که احساس می شود که راست و درست است و به آن اجازه داده می شود که در خودآگاهیتان به عنوان یک حقیقت پذیرفته شود ، در ضمیر باطنتان رشد می کند و دیر یا زود بصورت عمل شکوفه می زند .و سرانجام باعث می شود که میوه فرصت و تجربه نصیبتان شود . 

افکار خوب ، میوه خوب ببار می آورند و افکار بد ،میوه بد . 

- چرا افراد باصطلاح خوب رنج می برند ؟ 

قانون زندگی به افراد احترام نمی گذارد . خورشید روی عادل و ظالم می تابد و قانون ، اخلاق سرش نمی شود .آب یک آدم بی دین را همچنان در آغوش خود نگه می دارد که یک مرد متدین را نگاه می دارد . یک آدمکش می تواند مثل یک فرد نورانی و پر از معنویت ، نفس بکشد . 

ممکن است آدم خوب و درستکار دارای افکار نفرت انگیز و زیانکار باشد و ممکنست که افکار بد و مخربی که در نهان دارد ،، برای او مصیبت ببار بیاورد . شما می توانید ترس ها و نفرت ها و کینه ها و حسادت های مخفی دیگران را به بینید ،ولی هر گاه ظاهرشان را مورد توجه قرار بدهید ، ممکن است از روی ظاهر به قضاوت بپردازید . 

مرد به اصطلاح بد ، ممکن است به موفقیت ، خوشبختی و تندرسیتی باور داشته باشد و بر طبق باورش هم مزایائی نصیب او شود.

ولی آنچه مهم است :

آنچه مهم است ،اعمالی نیست که شخص به خاطر تظاهر و خودنمائی انجام می دهد .بلکه حرکت داخلی قلب اوست که به حساب می آید .آنچه مهم است باورهای نهفته در اعماق قلب و معتقداتی است که انسان به آن عقیده دارد و نه عقاید یکه تظاهر می کند که باورش دارد . پس ، ممکنست که یک انسان مرتب به کلیسا رفته و به بینوایان پول بدهد و با کودکان خوش رفتاری کند و به عیادت بیماران برود و تمام اعمالی که از نقطه نظر ظاهر خوب انگاشته می شود را انجام بدهد ، ولی از نقطه نظر خدا و قانون او که عبارت است : 

" یک انسان همچنان است که می اندیشد " 

کارش درست نباشد . 

- کار سخت حتما شخص را ثروتمند و کامیاب نمی کند  .

- در باره تبهکاران نیندیشید . 

- دردگاه های خود را بالا ببرید . 

- در بدبختی و سختی تخم فرصت نهفته است . 

- سورپرایزهای شگفت انگیز در همه جا منتظر شماست . 

- فریب بزرگ آن است که یک انسان متعارف بطور دائم علت و معلول را در خارج از وجود خود به بیند . 

- تکنیک نیایش برای رانندگی بدون خطر : 

این اتومبیل تعلق به خدا دارد و ایده ای است از ایده های خداوند .خودرو بطور آزاد با خوشی و محبت از نقطه ای به طرف نقطه دیگر می رود . در تمام اوقات نظم خدا و زیبائی او به مکانیسم اتومبیل حکمفرماست و راننده اش سفیر خدا و پر از محبت و حسن نیت است .همیشه آرامش و حقیقت خدا و حسن تفاهم راننده حاکم است . تمام تصمیمات را خدا رهبری و جاده را مستقیم، زیبا و کامل می کند . روح خدا راننده را راهبری و همه جاده ها را بصورت شاهراه خدا در آورده است . 

- حقیقت بزرگ :

باورها و تاثراتی که ضمیر باطن شما را تحت تاثیر قرار می دهد ، باعث بوجود آمدن کلبه تجارب و حوادث زندگی تان می گردند . ضمیر باطن شما برای آشکار سازی الگوهای انباشته شده در ژرفای آن بصورت یک قانون به عمل می پردازد . 

- بیماری از ذهن شروع می شود : 

بدن انسان مانند یک صفحه ای عاطفی است که شما به وسیله عواطف خود آهنگهائی که با احساساتتان مطابقت دارد از آن می شنوید . چنانچه شما یک قطعه از بدنتان را قطع کنید ،آن تکه گوشت فاسد و متلاشی شده و دچار بیماری نمی گردد .این بخاطر آن است که این قطعه گوشت جدا شده دیگر رابطه ای با ذهنتان نداشته و از آن جدا گشته است .

- مروری بر نکات مهم :

. ازروی ظاهر به داوری نپردازید .چشمان شما غالبا فریبتان می دهند و فقط قسمت ظاهر حقیقت را آشکار می نمایند . شخصا به بررسی اشیاء بپردازید . 

. تقصیر را به گردن یک شخص و یا یک چیز و یا حادثه ای نگذارید . 

. وجود الگوهای منفی در ضمیر باطن ، علت اصلی تمام شرور است .الگوهای سازنده در ضمیر باطن موجبات پیروزی و موفقیت شما را فراهم می کنند . 

. فریب بزرگ در اعتقاد داشتن به علت ها و معلول های مادی نهفته است . 

. قانون زندگی ،قانون باور است .هر چه را که ما می کاریم ، می درویم .

. کلیه تجارب و حوادث زندگی ، نتیجه باور های کلی ما است . 

. شعور خودآگاه خود را با حقایق مربوط به خدا پر کنید .در این صورت ضمیر باطن شما یک چنین حقایقی را قبول کرده و باعث خواهد شد آن را بصورت تجربه در آورید . 

. این حقیقت بزرگ را یاد بگیرد که هیچ شخصی ، وضعیت و یا شرایطی ، موجبات بیماری ، بدبختی و شکست شما را فراهم نمی کند . 

. ممکنست شما روی بدنتان سرود محبت و یا آهنگ نفرت را بنویسید .شما سرود محبت را انتخاب کنید . 

. نیکی و بدی نتیجه طرز استفاده از ذهنتان می باشد . 

. فکر شما علت و تظاهر وجلوه گری آن معلول است .

. تلقینات و اظهارات دیگران ،قدرتی در خلق اشیاء که آن ها تلقین می کنند ، ندارد . 

. ممکنست اشتباه شما را گول بزند ، ولی حقیقت آزادتان خواهد ساخت . 

ادامه دارد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۰
ایوب تفرشی نژاد

مولانا در مجلس درس شمس

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ

جلال الدین محمد بلخی ، معتقد بود که کائنات در تحول دائم است ، و اساس هستی در نیستی و بقاست . این سیر تحولی تا جهان ،جهان است ،خورشید و ماه و ستاره در افق مشغول نورافشانی است به نام تحول و تکامل ، ادامه خواهد داشت : 

آدم از خاک است ، کی ماند به خاک 

هیچ انگوری نمی ماند به   تاک 

نطفه از نان است ؛کی ماند به نان ؟ 

مردم از نطفه است ، کی باشد چنان ؟ 

هیج اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و درد سر 

در کلیه پدیده های طبیعت ، آثار تغییر و تحول به چشم می خورد . از ضد ، ضد ها پدیدار می شود . باید به دقت به جهان نگریست و با اندیشه های علمی ،تحول تدریجی کاینات را به خوبی درک کرد . ولی پس از ملاقات با شمس ، نسبت به جهان و کائنات جهان بینی تازه  ای دارد و با شعرهایش تحول دائمی وجود را ظریفانه بیان می کند : 

هر زمان نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن اندر بقا 

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است 

مصطفی (ع) فرمود دنیا ساعتی است 

جهان مخلوطی از اضداد است . ضد ها را به ضد ها می توان شناخت . در این جنگ مستمر اضداد ، هم جنبش و هم اثرات تکامل به خوبی مشاهده می شود :

زندگانی آشتی ضد هاست 

مرگ آن کاندر میانشان جنگ هاست 

صلح اضداد است عمر این جهان 

جنگ اضداد است عمر جاودان 

ان جهان جز باقی و آباد نیست 

زانکه ترکیب وی از اضداد نیست . 

مشتاقی و مهجوری :

بتاب ای شمس تبریزی بسوی برج های دل 

من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه 

من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم 

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه 

ای لولی بربط زن ، تو مست تری یا من  ؟

ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد

 در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه 

چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد 

وز حسرت او مرده ، صد عاقل و فرزانه 

گفتم ز کجائی تو ؟ تسخر زد و گفتا : من 

نیمیم ز ترکستان ، نیمیم ز فرغانه 

نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل 

نیمیم لب دریا ، نیمی همه دردانه 

گفتم که رفیقی کن با من ، که منت خویشم 

گفتا که نبشناسم من خویش ز بیگانه 

من بی دل و دستارم ، در خانه خمارم 

یک سینه سخن دارم ، من شرح دهم یا نه ؟ 

 - مولانا ، انسان عاشق را به گونه جنینی می بیند که در شکم هستی است ، و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز " انسان کامل " جلوه می کند . 

چون دوم بار آدمیزاده بزاد 

پای خود بر فرق علت ها نهاد 

مولانا خطاب به شمس می گوید: 

جانم چو کوزه ای است پر آتش بست نکرد

روی من از فراق چو زر می کنی ، مکن 

گوئی خموش کن تو خموشم نمی هلی 

هرموی را ز عشق زبان می کنی ، مکن 

و یا 

گر غائبی ز دل تو در این جا چه می کنی ؟ 

ور در دلی ز دوده سودا چه می کنی ؟ 

حافظ می گوید: 

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق 

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید 

انسان عاشق از مرگ نمی هراسد و آن را پایان حیات نمی پندارد . چون ، مرگ عشاق را بسوی کنگره عشق پرواز می دهد و به مبدا اعلا نزدیک می کند . 

ساعتی در خلوت استاد عشق :

گفتم عشق را شبی ، راست بگو تو کیستی ؟ 

گفت : حیات باقیم ، عمر خوش مکررم 

گفتمش ای برون ز جا ، خانه تو کجاست ؟ گفت : 

همره آتش دلم ، پهلوی دیده ترم

غازه لاله ها منم ، قیمت کاله ها منم 

لذت ناله ها منم ، کاشف هر مسترم 

او به کمینه شیوه ای ، صد چو مرا زره برد 

خواجه مرا تو ره نما ، من بچه از رهش برم ؟ 

چرخ نداش می کند ، کز پی اوست گردشم 

ماه نداش می کند ، کز رخ تو منورم 

شمس آموخته بود که این آوا ، وقتی به گوشش می رسد که به عشق ایمان داشته باشد .بالاخره ، طوفان عشق ، روح تشنه مولانا را از مرزهای مفهوم ها و پدیده ها بیرون برد و معمای لا ینحل هستی را به نحوی برایش حل کرد و سرود : 

ز زمان و ز مکان باز رهی گر تو ز خود 

چون زمان بگذری و همچو مکان بستیزی 

مولانا ، ادعا می کند که زمان و مکان و حتی کثرت یا عدد ظاهری است و با این همه روح فرد بدون از دست دادن جوهر فردیت خود ، در خدا باقی می ماند . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۷
ایوب تفرشی نژاد

عاشقانه هائی از مولانا جلال الدین رومی

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۲ ب.ظ

این همه ناله های من ، نیست ز من ، همه از اوست 

کز مدد می لبش ، بی دل و بی زبان شدم 

گفت " چرا نهان کنی عشق مرا ، چو عاشقی ؟ " 

من ز برای این سخن ، شهره عاشقان شدم 

جان جهان ز عشق تو ، رفت ز دست کار من 

من به جهان چه می کنم ؟ چونکه از این جهان شدم 

 

 

- تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم 

دیو نیم ،پری نیم ، از همه چون نهان شدم ؟ 

برف بدم ، گداختم ،تا که مرا زمین بخورد 

تا همه دود دل شدم ، تا سوی آسمان شدم 

نیستم از روان ها ، بر حذرم ز جان ها 

جان نکند حذر ز جان ،چیست حذر چو جان شدم ؟ 

آن که کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو 

تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم 

 

-آن کس که همی جستم ، دی من به چراغ او را 

امروز چو تنگ گل در رهگذرم آمد 

امروز سلیمانم کانگشتریم  دادی 

زان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد 

ادامه دارد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۰:۵۲
ایوب تفرشی نژاد

انسان کامل از نظر مولانا

پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۱۰ ب.ظ

کاملان از دور نامت بشنوند 

تا به قعر تارو پودت در روند 

بلکه پیش از زادن تو سالها 

دیده باشندت به چندین حالها 

از دیدگاه مولانا ، انسان کامل دارای مشخصات زیر است : 

- انسان کامل و بزرگوار ، همواره جویای حقیقت است و از بیان حقیقت ولو آنکه مخالف نظرات و افکار جامعه باشد ، پروائی ندارد . 

- قول و فعلش صریح است .زیرا بی اعتنائی به دیگران به او اجازه می دهد که صراحت داشته باشد .

- او دوستدار بیان حقیقت است جز در بعضی موارد که در خطاب با طبقات مردم ،لحن طنز و استهزاء بکار می برد . 

- انسان بزرگوار مکتب ازسطو سنگین و با تانی است مگر در جائیکه مسئله مربوط به افتخار یا یک کار جدی باشد .

- به عقیده فارابی ، از شرایط رهبر این است که :

. از کسی اطاعت نمی کند . 

. فاضل و دانشمند و راهنماست و افراد پیروان او هستند . 

- او در اقدامات معدودی که دارای اهمیت و قابل اشتهار هستند، مداخله نمی کند .

- در ضروریات زندگانی و در موارد بی اهمیت ، مرد بزرگ منش ، کمتر به شکوه و شکایت می گراید . 

- بطور خلاصه ،کسی شرایط رهبری جهان را دارد که دارای دوازده شرط زیر باشد : 

. سالم باشد . 

. هوش سرشار داشته باشد . 

. حزم و قریحه داشته باشد ، بطوریکه هر مطلبی را به او عرضه کنند ، بر فور در ک کند . 

. مشتاق همیشگی کسب علم باشد و برای فرا گرفتن دانش های زمان ، رنج و ناراحتی احساس نکند . 

. از مشتهیات نفس اماره به پرهیزد . 

دوست درستکاران و دشمن آشتی ناپذیر ستمکاران باشد . 

. احساس مفرطی نسبت به حقیقت و طرفداران حق و احساس دشمنی با باطل و طرفدارانش داشته باشد . 

. به مال و جاه دنیا؛ بی اعتنا بوده  و استغنای طبع داشته باشد . 

. نیمی از اموال خود را میان بیچارگان تقسیم کند . 

. شجاع بوده و اراده ای قوی داشته باشد . 

بطور کلی ، نظریات عرفا و متصوفه در زمینه انسان کامل با فلاسفه اختلاف و تعارض اشکار دارد .انسان کامل ، مقام شامخی در سیر و سلوک زاهدانه احراز می کند . چنین عارفی اعتراف به ناچیز بودن خود و اعتراف بر این امر که یگانه هستی واقعی ، هستی الهی است ، بسنده نمی کند .بلکه می خواهد که از نردبان دنیای درون عروج نماید و چنان وارستگی و شیفتگی به حق نشان دهد که خویشتن را " یعنی من " در آن عشق از یاد ببرد و مانند منصور حلاج به " انا الحق " به پیوندد . بدین سان ،صوفی حقیقی به ولی و شاهد زنده و ناظر هستی واقعی پروردگار " هو " " هو " تبدیل می شود  . این پیوستگی به جائی می رسد که آنچه دانشمندان می دانند ، انسان کامل به کمک "شاهباز عشق" می بیند . 

عرفا معتقدند که برای نیل به حقیقت ، فقط یک راه متصور است و آن هم طریق عشق است . با پای همت و دانش ، نمی توان بدین دنیای بزرگ گام گذاشت . صوفی وارسته به مدد عشق به ریاضت روی می آورد تا به کشف و شهود نائل گردد . 

سعدی شیراز،پس ازمطالعه غزل مولانا با طنزی ملیح چنین پاسخ می دهد : 

از جان برون نیامده ، جانانت آرزوست 

زنار نابریده و ایمانت آرزوست 

بر در گهی که نوبت " ارنی " همی زنی 

موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست 

فرعون وار لاف " انا الحق " همی زنی 

وانگاه قرب موسی عمرانت آرزوست 

انصاف راه خود ز سر صدق داده اند 

بر درد نا رسیده و درمانت آرزوست 

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود 

شهپر جبرئیل مگس رانت آرزوست 

هر روز از برای سگ نفس بو سعید 

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست 

سعدی در این جهان که توئی ذره وارباش 

گر دل به نزد حضرت سلطانت  آرزوست 

- ملک شمس الدین هندی ، پادشاه ملک شیراز بود که دستخطی به خدمت شیخ سعدی فرستاد و استدعا کرد که غزلی محتوی معانی عجیب بفرستد تا غذای روح و جان خود سازد . شیخ سعدی غزلی از مولانا که در آن ایام به شیراز برده بودند و او بکلی ربوده آن شده بود ،بنوشت که مطلع آن غزل چنین است : 

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست 

ما بفلک می رویم ، عزم تماشا کراست ؟

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۲۱:۱۰
ایوب تفرشی نژاد

اعترافات شمس

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۹ ب.ظ

شمس گفت : 

گوهر داریم در اندرون به هر که روی آن با او کنیم ،از همه یاران و دوستان بیگانه شود.

- آدم متملق چون بختکی بر ذهن و فکر و شعور انسان می چسبد و رشد اندیشه را از وی می رباید . 

- آنکه مرا دشنام می دهد ، خوشم می آید و آنکه ثنایم می گوید می رنجم .زیرا که ثنا می باید چنان باشد که بعد از آن انکار در نیاید و گرنه آن ثنا نفاق باشد . اخر آن که منافق است بتر است از کافران 

- خواص را سماع حلال است . زیرا دل سلیم دارند . این تجلی و رویت حقیقت ،مردان سالک را در سماع بیشتر باشد . ایشان از عالم هستی خود بیرون آمده اند ، از عالم دگر برون آردشان سماع .

- رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک ، گوئی برگ است که بر روی آب می رود . اندرون چون کوه و صد هزار کوه و برون چون کاه .هفت آسمان و زمین و خلقان همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی در رقص اید .اگر در مشرق مومنی در رقص باشد ؛ اگر مومنی در غرب باشد ، هم در رقص بود و در شادی 

- فی الجمله سماعی است که حرام است .او خود بزرگی کرد که حرام گفت ،کفر است آن چنان سماع ، دستی که بی آن حالت بر آمد ،به بهشت برسد و سماعی است که مباح است و آن سماع اهل ریاضت و زهد است که ایشان را آب دیده و رقت آید و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهل حال است که آن فرض عین است .چنانکه پنج نماز و روزه و رمضان ، و چنانکه آب و نان خوردن بوقت ضرورت فرض عین است اصحاب حال را ، زیرا مدد حیات ایشان است . اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است ،صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد و ایشان را از حال همدگر خبر باشد .

- صور مختلف است و اگر نه معانی یکی است . از مولانا بیادگار دارم از شانزده سال که می گفت که خلایق همچو اعداد انگورند . عدد از روی صورت است چون بیفشاری در کاسه ،آنجا هیچ عدد هست ؟ این سخن هر که را معامله شود کار او تمام است .

- من آن مرغکم که گفته اند ؛به هر دو پای در آویزد 

  آری در آویزم ، اما در دام محبوب در آویزم 

- عشق را با دی و امروز و با فردا چکار ؟ 

جانا همه امید من امروز توئی 

هستند دگران ولیک دلسوز توئی 

شادند جهانیان به نوروز و به عید 

عید من و نوروز من امروز توئی 

- روزی مولانا از شمس پرسید : 

در سیر و سلوک ویژه شما ؛ شیخ چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

هستی 

مولانا پرسید : مرید چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

نیستی ، چون تا مرید نیست نشود ، مرید نباشد .

- اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن ،من لا ابالیم نه از فراق مولانا مرا رنج و نه از وصل او مرا خوشی .

خوشی من از نهاد من؛ رنج من هم از نهاد من؛ اکنون با من مشگل باشد زیستن . 

شمس به شاگردش مولانا چنین گفت : 

سخن با خود توانم گفتن ، با هر که خود را دیدم ، در او با او سخن توانم گفتن ،تو اینی که نیاز می نمائی ، آن تو نبودی که بی نیازی و بیگانگی می تمودی ،آن دشمن تو بود .از بهر آنش می رنجانیدم که تو نبودی ، آخرش من ترا چگونه رنجانم ،که اگر بر پای تو بوسه دهم ترسم که مژه من در خلد و پای تو را خسته کند . 

 - از سیاله اثیری جهان وجودت کمک بگیر تا بتوانی به مدد آن عروج کنی و در انوار شیری رنگ ستارگان غرق شوی . در همه لحظاتی که د رخلوتش بودم بر صفا و احساسات ناب مذهبی و بدون تزلزل وی بخوابی آشنا می شدم که گوئی به همه اندیشه هایش " خط سوم " آویخته شده بود . و احتمالا می خواست که من هم بکمک او ، از نردبان وجود صعود کنم . او می گفت : ه روقت خودت را شناختی یقین بدان غنچه های امید در گلستان دلت شکفته می شود و سروش یار را در فضای سینه ات بخوبی خواهی شنید .مناسب است ترانه های شوق انگیزی را که می شنوی سعی کنی با خود بخاک تیره فرو نبری ، بلکه مانند چنگ آن کلمات را بصدا در آوری و گاه و بیگاه زیر لب زمزمه کنی که ترانه های دلنشین حیات است ،شمس زمانی که تجلی جوشش زندگی نوین را کنجکاوانه در وجودم مشاهده کرد ، گفت : 

من آنچه از اسرار در دل داشتم ، بیدریغ بتو ارمغان داده ام ، آرزویم اینست آوای سحر انگیز حقایق را از اشعارت بشنوم و از کلام دلپذیر و شور انگیزت صله بر گیرم پیش از آنکه تند باد تیره و سرد فراق ما را از هم جدا کند . 

مولانا بر اثر آموزش های آموزگارانه شمس می گوید : 

آینه دل چو شود صافی و پاک 

نقش ها بینی برون از آب و خاک 

ویا : 

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم 

نه ترسا ، نه یهودم من ، نه گبرم ، نه مسلمانم 

نه شرقیم ، نه غربیم ، نه بریم ؛ نه بحریم 

نه از کان طبیعیم ، نه از افلاک گردانم 

نه از هندم ، نه از چینم ، نه از بلغار و سقینم 

نه از ملک عراقیم نه از خاک خراسانم 

مکانم لا مکان باشد ،نشانم بی نشان باشد 

نه تن باشد نه جان باشد ، که من از جان جانانم 

و یا : 

مائیم و شور مستی ، مستی و بت پرستی 

زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید ؟ 

مستی و مست تر شو ، هین زیر و بی زبر شو 

بی خویش و بی خبر شود ، خود از خبر چه آید ؟ 

- شمس به مولانا گفته بود : 

بشر دارای دو صفت حمیده و رذیله است . برای آنکه صفات حمیده انسانی از قوه بفعل در اید باید که انسان در مدینه فاضله بسر برد . و در واقع نقش مدینه فاضله این است که موجبات رشد و به فعلیت در آوردن صفات حمیده را فراهم نماید . شمس تحقق این مدینه فاضله را در ناکجا آباد عشق می داند و به مولانا گفت : 

" انوار فیض حق در همه جا می تابد ، دیوار وجود را (ما و منی را) خراب کن تا انوار فروزانش را به بینی .مبدا فیض عالم را در خلوتگه خورشید از طریق مکاشفت در ک خواهی کرد .آسانترین و کوتاهترین طریق برای نیل به مقصود آن است که از قفس طلائی تن ، خارج شوی تا از عالم ماده بیرون نیائی ،جهش به ماورای کاینات میسور نیست . چشم دل را باید باز کنی ،منطق عرفان عاشقانه بر اساس اعتقاد به بینش در برابر دانش استدلالی و تحلیلی قرار دارد . به جای علم و عقل و استدلال شایسته است به جهان ناپیدا کرانه عشق ،شهود و اشراق راه یابی .

خدا پرستی آنست که خودپرستی را رها کنی .باید فراموش کنی که صاحب مسندی بودی و مقامی داشتی . نخوت و غرور و آداب و ترتیب گذشته را از ساحت وجود دور کن ، شستشوئی کن و آنگه بخرابات خرام تا آیه " یهدی الله لنوره من یشاء " را با چشم درون دریابی و معبود را که از هر کس بتو نزدیکتر است بهتر بشناسی و آوایش را بشنوی .دل تو در آینده نزدیک به پهنای فلک تبدیل می شود که عالم جبروت و ملکوت آسمان ها را در آن مشاهده خواهی کرد .

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی ؟ 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آیی "

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۹
ایوب تفرشی نژاد

بحثی کوتاه در باره سماع

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۲ ب.ظ

امیر خسرو دهلوی ،شاعر  و عارف نامدار  فرموده است : 

آن روز که روح پاک آدم ببدن 

گفتند در آ نمی شد از ترس به تن 

خواندند فرشتگان به لحن داوود 

د رتن ، در تن درآ ، در آ اندر تن 

در سلسله مولوی ، رسم بر این است که چون کسی به خواهد در آن طریقه در آید ، باید که مدت هزار روز خدمت نماید .بر این موجب مدت چهل روز خدمت چهارپایان کند ، چهل روز کناسی فقرا نماید و چهل روز آب کشی ، چهل روز فراشی و چهل روز طباخی ، چهل روز حوائج از بازار بیاورد و چهل روز خدمت مجلسی درویشان کند و چهل روز هیزم کشی و چهل روز نظارت نماید .

بر این نسق تا مدت مقرره تمام شود .اگر چنانچه یکروز از آن مدت ناقص گردد ، باید که خدمت را از سر گیرد و چون تمام کند آنکس را غسل توبه دهند از جمیع محرمات و کسوت از سرکار خانقاه پوشانند و تلقین اسم جلاله بر او کنند و حجره ای جهت آسایش و عبادت به وی دهند و طریق ریاضت و مجاهدت وی نمایند و آنکس بر آن قاعده و قانون مشغول شود تا آنکه صفائی در باطن او ظاهر شود . 

ادامه دارد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۵۲
ایوب تفرشی نژاد

مولانا و طوفان شمس

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۸ ب.ظ

شمس تبریزی در گوش مولانا خوانده بود که : 

از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است 

شهر به شهر بردمت بر سر زه نمانمت 

و نیز گفته بود که : 

تو هنوز نا پدیدی ز جمال خود چه دیدی 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آئی 

و یا :

زیر دیوار وجود تو ، توئی گنج گهر 

گنج ظاهر شود ور تو ز میان بر خیزی 

شمس می گوید که : 

"اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترس ها ببرد ، هر اعتقاد که ترا گرم کرد آن را نگهدار و هر اعتقاد که ترا سرد کند ، از آن دور باش ." 

بیرون ز کفر و دینم ، برتر ز صلح و کینم 

ا زنیک و بد برون آی وانگه به ما نظر کن 

سماع : 

گه چرخ زنان همچون فلکم 

گه بال زنان همچون ملکم 

چرخم پی حق رقصم پی حق 

من آن ویم من نی مشترکم 

امام قرطبی در کتاب " کشف الغناء " نوشته است : 

" سماع در لغت عرب ، صیغه مصدر است .نزد صوفی سماع آن است که کیفیتی در دل ایجاد می کند که وجد نامیده می شود و این وجد موجب حرکاتی موزون در انسان می گردد .

- از جنید ، عارف نامدار پرسیدند که : 

" چرا بسیاری از مردان متین و صاحب نام به شنیدن نعمه های دل انگیز به هیجان می آیند و شوری دارند ؟ "پاسخ داد : 

" چون خداوند تبارک و تعالی در روز ازل با ذرات زریات بنی آدم الست بربکم گفت .حلاوت آن خطاب در مسامع جان ایشان باقیمانده است . هر گاه آواز خوش می شنوند و لذت آن خطاب بیادشان آید ، از ذوق آن در حرکت آیند . 

امیر خسرو دهلوی ، شاعر عارف می گوید : 

آن روز که روح پاک آدم ببدن 

گفتند در آ ،نمی شد از ترس به تن 

خواندند فرشتگان به لحن داوود 

در تن ، در تن ، درآ درآ اندر تن 

شیخ سعدی علیه الرحمه فرموده است : 

نه مطرب که آواز پای ستور 

سماعست اگر عشق داری و شور 

مگس پیش شوریده دل پر نزد 

که او چون مگس دست بر سر نزد 

جهان پر سماعست و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آئینه کور 

چو شوریدگان می پرستی کنند 

به آواز دولاب مستی کنند 

اساس عرفان مولوی ، که از اندیشه های والای شمس نشات یافته است ، بر لذات معنوی و شوق وصول انسان به جهانی مالامال از معرفت قرار دارد .گرچه جلال الدین محمد همه تمنیات و آرزوهای ظاهری خود را همراه با دلبستگی های دنیوی از یاد برد و فراموش کرد ولی دلبسته سماع و شیفته پایکوبی شد . مولانا معتقد شد که نغمه های نای و رباب ، وجدان خسته و فرسوده انسان را بیدار می کند . ناز و تبختر و کر و فر انسان ها را مانند برف در برابر آفتاب ذوب می نماید .

جام می الست خود 

خویش دهد به مست خود 

مولانا معتقد است که هر سالک مومنی وقتی که صفحات کتاب وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آن را به خوبی د رک نمود ، بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است .پس مفتاح عرفان جلال الدین محمد ، خود شناسی است . مولانا کتاب هستی را مشتاقانه می گشاید و می گوید : 

" کائنات و جهان وجود د رعالم کبیر و انسان را عالم صغیر می گویند .به این معنی که هر چه در کائنات موجود است آثارش در وجود انسانی نیز هست . " 

در مکتب عرفان عملی مولانا ، وقتی که روح و جسم انسان از تعلقات دست و پا گیر رهائی یافت ، به دام عشق می افتد : 

هر که شود صید عشق ، کی شود او صید مرگ ؟ 

چون سپرش مه بود ، کی رسدش زخم تیر ؟ 

مکتب عرفان پویای جلال الدین محمد ، مکتب همزیستی مسالمت آمیز میان تمام گروه ها از  طریق صفا و عشق ورزی است . عشق منبع الهام و صلح و مداراست ، موجب وابستگی و دلبستگی و علاقه متقابل می شود : 

ای عشق با تو استم وز باده تو مستم 

وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی 

خورشید را کسوفی ، مه را بود خسوفی 

گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو : " لا " 

مولانا ، مانند نوآموز یا مانند سایه ای ، به دنبال استادش این راه پر جاذبه را طی کرد و سرود : 

منم پیدا و نا پیدا ، چو جان عشق در قالب 

گهی اندر میان پنهان ، گهی شهره قمر باشم 

در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید 

ملک را بال می ریزد ، من آنجا چون بشر باشم 

- شمس به مولانا آموخته بود که : 

"بر جهان هستی با فکر تازه و دید تازه و آمیخته با شک و تردید بنگر تا حقیقت را دریابی " .

ماموریت شمس از آمدن به قونیه را مولانا در غزلی چنین توصیف می کند : 

آمده ام که تا بخود ، گوش کشان کشانمت 

بی دل و بیخودت کنم ، در دل و جان نشانمت 

آمده ام بهار خوش پیش تو، ای درخت گل 

تا که کنار گیرمت ، خوش خوش و می فشانمت 

آمده ام که تا ترا جلوه دهم در این سرا 

همچو دعای عاشقان ، فوق فلک رسانمت

گل چه بود  ؟ که گل توئی ، ناطق امر " قل" توئی 

گر دگری نداندت ، چون تو منی بدانمت 

صید منی شکار من ، گرجه زدام جسته ای 

جانب دام باز رو ، ور نروی برانمت 

از حد خاک تا بسر ، جند هزار منزل است 

شهر بشهر بردمت ، بر سر ره نمانمت 

نی که تو شیرزاده ای ، در تن آهوئی نهان 

من ز حجاب آهوئی یکرهه بگذرانمت 

- می گویند که مولانا سیمای یک شاعر اندیشمند سور رئالیست را دارد . " هربرت رید " در کتاب خواندنی بنام " هنر امروز " در باره اندیشه های سوررئالیست ها آورده است که :

- اتکا بر حالت جنونی و وهم شکنی 

- مرز بین عقل و جنون از اصول ، سور رئالیستی است . به عبارت دیگر سوررئالیست ها در طوفان سرنوشت و تقدیر ، به دنیای درون می اندیشند و در پرتو خورشید هستی ، به جهانی واقعی تر و از ذهن وقاد سرشار از تصور و تخیل می پردازند . شاعر و سراینده سوررئالیست بر حیطه و قلمرو بدون حد و مرزی گام می گذارد و بجائی می رود که می توان آن را دنیای نیستی و فنا در سیر و سلوک عارفانه شرق همسان دانست . 

از لطف تو چون جان شدم ،وز خویشتن پنهان شدم 

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من 

یک لحظه داغم می کشی ،یکدم بباغم می کشی 

پیش چراغم می کشی ، تا واشود چشمان من 

عشق افسانه ای ملای رومی به استادش شمس تبریزی ،که حوادث خونباری را شهر قونیه بر انگیخت ، داستان همه عشاق افسانه ای جهان را تحت تاثیر قرار داده است . مولانا در قلمرو یا مرز فنا که بقای ابدی است ، مبانی بسیاری از اندیشه های اندیشمندان را به هم ریخت و نتیجه تعلیمات شمس ،چنان ملای روم را به پیچ و تاب در آورد که گوئی از مرزهای ناگشوده ستیغ عرفان گذشته است .مولانا خطاب به شمس می گوید : 

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من 

سرو خرامان منی ای رونق بستان من 

هفت آسمان را بر درم و ز هفت دریا بگذرم 

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من 

تاآمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم 

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من 

بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا 

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من 

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من 

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من 

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر قفلی جدا 

بی تو چرا باشد چرا ؟ ای اصل چار ارکان من 

راستی چه نیروئی و کدام شعله ای این چنین دیر پا این خرمن عظیم ذوق و فکر را همچنان فروزان نگاهداشته است ؟ پاسخش را می توان در این کلام مولانا جستجو کرد : 

آتش عشق است کاندر نی فتاد 

جوشش عشق است کاندر می فتاد 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما 

ای طبیب جمله علت های ما 

با لب دمساز خود گر جفتمی 

همچو نی من گفتنی ها گفتمی 

 - شب های سوختگان : 

حال شب های مرا همچو منی داند و بس 

تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد ؟ 

مولانا می گوید که : 

" زندگی عاشق در مرگ او نهفته است " 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد 

او ز حرص و عیب کلی پاک شد 

عاشقی پیداست از زاری دل 

نیست بیماری چو بیماری دل 

علت عاشق ز عالت ها جداست 

عشق اسطرلاب اسرار خداست 

هر چه گویم عشق را شرح وبیان 

چون به عشق آیم خجل گردم از آن ر

گر چه تفسیر قلم روشنگر است 

لیک عشق بی زبان روشنتر است 

خود قلم اندر نوشتن می شتافت 

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت 

و به قول خلیفه عبدالحکیم : 

نمایاندن معنای عشق و اساس قرار دادن آن ، نه تنها د رحیات دینی و اخلاقی ،بلکه همچنین در نقش کیهانی آن به عنوان یک مثل فطری خلاق ، مصلح و کمال جو ، در تمامی مخلوقات و مراتب وجود دارد . 

می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ 

در جستجوی چشم خوش دلربای تو 

و یا : 

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد 

چو فرو شدم به دریا ز تو گوهرم نیامد 

سر خنب ها گشودم ز هراز خم چشیدم 

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد 

دکتر خلیفه عبدالحکیم می گوید : 

زیبائی بسان نور گرفتن دیوار از اشعه خورشید است .چون خورشید از آن روی بگرداند ،بنگر دیوار بار دیگر تاریک می شود .بنابراین عشق نباید به هر چیز زیبا که نور موقتی و عاریتی دارد بسنده کند . بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشاء ذاتی همه زیبائی ها برسد . 

عشق آن شعله است کو چون بر فروخت 

هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت 

و یا : 

معشوق اگر گوید برو ، در عشق ما رسوا شوی 

من زهد را یکسو نهم ، رسوا شوم ، رسوا شوم 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۸
ایوب تفرشی نژاد

مرگ مولانا جلال الدین بلخی 2

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ب.ظ

در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان رسید که : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد ،در حالی که تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " 

این فرمان بازگشت و صفیر عرش بصورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا شهر قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان شفاک الله گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " :

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم در نهایات  الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاءالدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می شتافت و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانکاه باز می گشت ، غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپیسن کلمات آتشین مولاناست : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن 

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 

ماییم و موج سودا شب تا بروز تنها 

خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد 

ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که : " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال ، شمس وجود مولانا در افق خاکیان غروب کرد .

اهل قونیه ، از خرد و بزرگ ، زن و مرد ، مسلمان و یهود و ترسا و ....بر جنازه مولانا حاضر شدند و در فراق او اشک ریختند و در میان اصحاب ، صدرالدین نعره ای زد و از هوش رفت و سراج الدین ضمن ابیاتی گفت که :

" خاک بر سر ما را که بر سر خاک مولانا حاضر شده ایم و زنده ایم"  ". و حسام الدین را خود معلوم است که چه گذشت .

هر که او از همزبانی شد جدا 

بینوا شد ، گر چه دارد صد نوا 

اکابر قونیه بر خاک مولانا بنائی افراشتند که به " قبه خضرا" معروف است و زیارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست .

اما ، در حقیقت که مزار مولانا ، همچون مزار همه قدیسان و قدسیان عالم ، در سراپرده دل های عاشقان او جای دارد و تربت مولانا ، اشعار و سخنان اوست که از وی در عالم خاک به جای مانده است . و باید که بر این خاک چون تربت حافظ با می و مطرب نشست و با شوق و مستی و اخلاص و ارادت ، فارغ از غوغای عقل و هوش ، اشعار او را به آواز خوش بر خواند تا مولانا خود رقص کنان از میانه اشعار بر خیزد و سر نی را باز گوید : 

سر من از ناله من دور نیست 

لیک کس را دید جان دستور نیست 

سر پنهان است اندر زیر و بم 

فاش اگر گویم ، جهان بر هم زنم 

ادامه دارد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۰
ایوب تفرشی نژاد

شمه ای از زندگی مولانا جلال الدین رومی1

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۰ ب.ظ

ایران زمین از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تاملات شرقی بوده است . یکی از بزرگان نام آور این سرزمین ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و یا مولوی رومی نیز نامیده می شود . عنوان رومی از آن رو است که وی سالیان دراز در مملکت روم سکونت گزیده بود و از قرن هشتم نیز بدان شهرت یافته است .

مولانا در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شده است .پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است . و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان وسلوک سابقه ای دیرین داشت . او اهل کشف و ذوق بود و عالمی کامل که در همه علوم و فنون زمان خود به مقام استادی رسیده بود . 

بود اندر همه فنون استاد 

حق به وی علم را تمامت داد 

از آن رو که سلطان العما میانه خوبی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه د رمباحثات و مناقشات کلامی و لفظی ، پس پرچمداران  کلام و جدال از آن جمله " فخرالدین رازی " ، با او از سر ستیز در آمدند و همه جا بدو تاختند و وی را رنجاندند . فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و روی او نفوذی بی چون و چرا داشت ، پیش از دیگران شاه را بر ضد او بر انگیخت .به طوری که دیگر جای درنگ نبود . 

چونکه از بلخیان بهاء ولد 

گشت دلخسته آن شه سرمد 

ناگهش از خدا رسید خطاب 

کا ی یگانه شهنشه اقطاب 

چون تو را این گروه آزردند 

دل پاک تو را ز جا بردند 

به در آ از میان این اعدا 

تا فرستیمشان عذاب و بلا 

سلطان العلما، رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته ، به شهر خویش باز نگردد . این در زمانی بود که زمینه های "هجوم مغول "به ایران نیز فراهم می گشت . 

کرد تاتار قصد آن اقوام 

منهزم گشت لشگر اسلام 

وافعا به درستی مشخص نیست که سلطان العلما ، پدر مولوی و همراهان در چه سالی از بلخ کوچ کردند .به هر حال جای درنگ نبود . پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت تا به بغداد رسید و چندی در آن شهر اقامت کرد و سپس راه حج در پیش گرفت و بعد به ارزنجان آمده و زمستان را در آق شهیر ارزنجان گذرانید و چون خواست تا از آن شهر کوچ کند ؛ علاء الدین کیقباد ، وزیر سلجوقی قاصدی فرستاد و او را به "قونیه "دعوت کرد . 

در کتاب " گزیده فیه مافیه " اثر آقای دکتر الهی قمشه ای ، تاریخ حرکت سلطان العماء از بلخ به همراه خانواده و مریدانش سال 616 هجری قمری ذکر شده است . در آن زمان مولانا 12 ساله بود .بهاء الدین ولد به سنت عارفان به هر شهری که می رسید ، از بزرگان آن دیار جویا می شد و به خدمت ایشان می شتافت .معروف است که در نیشابور به دیدار "شیخ عطار نیشابوری " رفت وشیخ عطار که نشان بزرگی در پیشانی کودک خردسال بهاء الدین مشاهده کرده بود ؛ نسخه ای از کتاب مثنوی اسرار نامه خود را به جلال الدین هدیه کرد و پدر را گفت : 

" زود باشد که این پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند " 

و مولانا سال ها بعد در مثنوی خود بدین نکته اشاره کرد :

سوختم من ، سوخته خواهد کسی 

تا زمن آتش زند اندر    خسی 

پدر مولانا جلال الدین بنا به دعوت وزیر دانشمند سلجوقی به نام " معین الدین پروانه " به قونیه دعوت شد که در آن زمان پایتخت آن اقلیم بود . وی تا سال 628 که دیده از جهان فرو بست به تدریس و ارشاد مستعدان مشغول بود . مولانا در زمان مرگ پدر بیست و پنج ساله بود و در آن زمان و در سن جوانی بر زبده علوم و معارف زمان از فقه و کلام و تفسیر تا فنون ادب و حکمت احاطه داشت و فقیهی متشرع و حکیمی بارع بود و با این حال خمار و تشنه چون " موسی (ع) "به دنبال "خضر "می گشت تا از شراب "علم لدنی " سرمست گردد .پس از فوت پدر ، برهان الدین ترمذی که از مریدان بهاء الدین بود به قونیه آمد و چون مراد را نیافت ، به ارشاد فرزند او مشغول شد و جلال الدین را با معارف باطنی و لطایف ارباب طریقت اشنا ساخت و چند سالی نیز او را به شام و دمشق که در آن زمان به علت حمله مغول و هجرت اهل دانش به دیار مغرب مرکز عالمان و عارفان بزرگ بود ، فرستاد و مولانا از هر خرمنی خوشه ای یافت تا علاوه بر مسند تدریس علوم عقلی و نقلی به مقام پیشوایی سالکان طریقت نیز نایل آمد . در این حال مولانا سی و نه سال داشت و از همسرش گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی که در هجده سالگی به اشارت پدر با او عقد محبت بست ، دارای چند فرزند بود . 

ذر سال 642 رویدادی شگرف بنیاد هستی مولانا را زیر و زبر ساخت و به قول حافظ

برقی از خیمه لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد 

در آن موقع شهر قونیه در آرامش بود . مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد و قوم مغول در قتل و غارت که ناگاه ترکی از ترکستان عشق به یغمای دل و جان مولانا تاختن آورد که بقول مشهور ترکی لا ابالی و شهر آشوب بود و به قول عطار 

نرگس مستش هزاران دشنه داشت 

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت 

فتنه صد چنگیز در سر ، آتش هزار دوزخ د ردل و جلوه صد هزار بهار در دیدار که بقول مولانا : 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد 

د رهر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه 

نامش در میان خلق شمس الدین ملک داد تبریزی بود و او را " شیخ پران " و " شمس پرنده " می خواندند . بخاطر اینکه پیوسته از شهری به شهر دیگر می رفت و مانند " خضر " گمشدگان بیابان حیرت را دست می گرفت و نزدیگ آبادی می رسانید و خود نا پدید می شد . او را با عوام کاری نبود بلکه به حق انگشت بر مرشدان کامل می نهاد و به ارشاد ایشان همت می گماشت . بقول مولانا

آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم 

سرگشته و سودائی و رسوای جهان کرد 

گویا سحر گاهی از غیب او را گفتند که :

" آن بنده نازنین ما (مولانا ) میان قومی ناهموار گرفتار است .دریغ است که او را به زیان برند " .( از مقالات شمس )

و نیز در نهان او را بشارت دادند که این بنده نازنین یکی از همان اولیای پنهان در پرده عزت است که به اشتیاق دیدار آن ها سر به کوه و بیابان نهاده ای .شمس با شوقی تمام در آن سال فرخنده که به حقیقت میلاد معنوی جلال الدین بود،در قونیه بر مولانا فرود آمد و بقول مولانا در مثنوی : 

پیش او بر رست خوبی بی نقاب 

آنچنان کز شرق روید   آ فتا ب 

و تمام ذرات وجود مولانا مست و حیران در هوای آن آفتاب به رقص آمد و گفت : 

آمد بهار جان ها ، ای شاخ تر به رقص آ 

چون یوسف اندر آمد ، مصر و شکر به رقص آ

باید توجه کرد که شمس ، در آثار مولانا ، گاه اشارت به آفتاب مطلق هستی و ذات اقدس الاهی و گاه جلوه خاص او د رشمس الدین تبریزی است و در اغلب موارد اشاره به مقام انسان کامل و مثال کلی انسان است که باطن مولانا و حقیقت ذات همه آدمیان است و همان روح و نفس الاهی است که حق در آدم دمید و فلک و ملک را به سجود آورد . هنگامی که مولانا از شمس سخن می گوید ؛ همه این معانی با هم می آمیزد .چنان که معلوم نیست روی سخن با کیست و مخاطب او خداست ، شمس است ؛ عشق است ،باطن مولانا و یا انسان مطلق است . تصاویر مولانا از شمس همه کاینات را در بر می گیرد .

- قصه دیدار شمس و مولانا : 

حکایت می کنند که روزی جلال الدین محمد بلخی با جمع مریدان خود سوار بر اسب از بازار قونیه می گذشت . درویشی با لحن عتاب آمیز ندا کرد که :  

" ای مولانا ، مرا سوالی است " .

مولانا گفت : 

" بازگوی  ، تا به جواب آن همه بهره گیرند " 

مرد درویش گفت :

" ای مولانا ، محمد برتر بود یا بایزید ؟ " 

مولانا با خشم و تعجب گفت :

" این چه جای سوال است ؟ بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت . " 

درویش گفت : 

چون است که محمد با حق گفت " ما عرفناک حق معرفتک " یعنی تو را چنانککه شایسته مقام توست ، نشناختم . ولی بایزید گفت : 

" نیست اندر جبه ام الا خدا 

   چند جوئی در زمین و در سما ؟ " 

مولانا در پاسخ فرو ماند و گفت : 

" تو خود بر گوی " 

درویش گفت : 

" اختلاف در ظرفیت انسان ها است .محمد را گنجایش بیکران بود و هر چه از شراب معرفت در جام او می ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می کرد .اما بایزید به جامی مست شد و نعره بر آورد که :

" شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است ؟ ""سبحانی ما اعظم شانی ".

و نیز در روایتی دیگر آمده است که :

روزی مولانا با جمعی از مریدان خود سوار بر اسب از مدرسه خان به خانه می رفت .او یگانه دوران خود بود و از احترام و ارزش خاصی در جمع مریدانش برخوردار بود .شمس بر وی در آمد و گفت : 

" ای مولانا ، منظور از علم چیست ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" روش سنت و آداب شریعت " 

درویش گفت : 

" این ها همه از روی ظاهر است " 

مولانا گفت : 

" ورای این چیست ؟ "

درویش گفت : 

" علم آن است که به معلومی رسی " و از دیوان سنائی این بیت را خواند :

علم کز تو ، تو را بنستاند 

جهل از آن علم به بود بسیار 

مولانا ، به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند .

این قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامی گفته است : 

پیش ارباب خرد شرح مکن مشگل عشق 

سخن خاص مگو ، محفل عام است اینجا 

توصیه مولانا این است که : 

اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی 

سخن خاص ، نهان در سخن عام بگو 

شمس نگاهی بر کتاب دل مولانا کرد و دید که بزرگان علم و حکمت ، صدر بر صدر نشسته ، متین و استوار و خاموش و با وقار ، و آن جا از جوش و خروش و فریاد و غوغا خبری نیست .پس به ناگاه مانند یوسف (ع) بر آن جمع در آمد : 

" و چون او را دیدند ،شگفت و عظیم یافتند ، و از حیرت دست های خود بریدند و گفتند : 

" حاش لله که این بشر نیست ، فرشته ای جمیل و با کرامت است " 

به دست افشانی برخاستند و آواز بر آوردند که : 

" می رسد یوسف مصری ، همه اقرار دهید 

می خرامد چو یکی تنگ شکر ، بار دهید " 

و به تعبیر افسانه ، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص در آورد .چنانکه نه تنها اعراب و نشان های حرکت به جنبش در آمدند ، بلکه ،نشان جزم و سکون نیز به پایکوبی برخاست :

گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر 

اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته 

حکایت از دیدار شمس و مولانا : 

گویند که روزی مولانا با مریدان خود در کنار حوض مدرسه نشسته بود و کتابهائی چند در پیش و مشغول قیل و قال و بحث و جدال بودند که درویشی بگذشت و گفت : 

" ای مولانا ، این کتاب ها چیستند ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" علم قال است "

درویش به یک دم آن همه را در آب افکند . فریاد و فغان از مولانا و مریدانش برخاست که : 

" ای درویش ، اینهمه کتاب نفیس را در آب چون افکندی ؟ "

درویش دست خود دراز کرده و از آب همه کتاب ها را به یک دفعه بیرون آورد و پیش روی مولانا گذاشت ، در حالی که همه کتابها خشک بودند و خیس نشده بودند . مولانا گفت : 

" ای درویش ، این چیست ؟ " 

درویش پاسخ داد: 

" این علم حال است " 

مولانا نعره ای بزد و در دامن درویش آویخت .این درویش شمس الدین ملک داد تبریزی بود  .

شمس آن کتاب ها را در آب انداخت ، و آن آب حیات بود که همه دانش مولانا را زنده کرد و دفتر دل او را که بدون عشق هیچ معنی نداشت ، به شراب محبت معنی بخشید که " "المعنی هوالله " . باری ، این دیدار مولانا را از مرگ به زندگی ، از غم به شادی ، از خار به گل ، از عقل به عشق ، از علم به معلوم ، و از عرض به جوهر و از شب به روز واز خزان به بهار جاودان کشانید .مولانا در این مورد میفرماید : 

مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم 

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم 

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم 

خویش را چون زهر دیدم در شکر آویختم

غم مرد و گریه رفت و بقای من و تو باد 

هر جا که گریه ای است کنون خنده می شود 

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید 

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید 

محققانی که گفتند : 

سر دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمی دانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند که آن مسند نشین سجاده تقوا را بازیچه کودکان کوی گردانید ، راست گفتند که :

محرم این هوش جز بیهوش نیست 

مر زبان را مشتری جز گوش نیست 

آخر قصه این دیدار که در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه مافیه به زبان فصیح بیان شده است ،چگونه می تواند مجهول باشد ؟ 

به سر مناره اشتر رود و فغان بر آرد 

که نهان شدم من اینجا بکنید آشکارم

این که شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت درست است ولی سحر و افسون در گوش مولانا نخواند : 

گفتم جادوگری است بخندید و گفت : 

سحر اثر کی کند ؟ سحر خدا می رود 

در آید سنگ در گریه در آید چرخ در کدیه 

ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید 

و روزی در کنار پنجره سماع که به گلستان دل باز می شد ، جمال شاهد یکتای عالم را بی نقاب به مولانا نشان داد و گفت : 

گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست 

از ره مشو به عشوه که آن است آن یکی 

این دیدار سرمایه همه انبیاء و اولیاء و هنرمندان جهان است .حقیقت دین ، دیدار خداست و جوهر عرفان دیدار معروف است و جان هنر دیدار جمال مطلق .این است تمامی  آن سخن که آن را تمامی نیست . 

شرح این گر من بگویم بر دوام 

صد قیامت بگذرد و آن نا  تمام 

زانکه تاریخ قیامت را حد نیست 

حد کجا آنجا که عشق بی حد است 

این دیدار آدمی را عاشق و دیوانه می کند و دکان عقل شیطان را می بندد .

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او 

شوریده گردد عقل او آشفته گردد  خوی او 

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود 

بر روی و سر پویان شود چون آب اندر جوی او 

قصه شیخ قونیه و عاشق شدن او به درویشی بی نام و نشان و رها کردن مقام و مسند پیشوائی و تبدیل مجالس قیل و قال به محفل وجد و سماع عین حقیقت  است .مریدان مولانا نیز روی به نصیحت و ملامت و رد و انکار و سرانجام توطئه و آزار آوردند . زیرا که شیخ خود را از دست رفته می دیدند .

آن یکی گفتا که ای شیخ کبار 

خیز و این وسواس را غسلی بر آر 

گفت با او : هر شب از خون جگر 

کرده ام صدبار غسل ای بی خبر 

آن دگر گفتا " پشیمانیت نیست ؟ " 

یک نفس درد مسلمانیت نیست ؟ 

گفت " کس نبود پشیمان بیش از این 

که چرا عاشق نگشتم پیش از این 

آن دگر گفتش که " ای دانای راز " 

خیز و خود را جمع گردان د رنماز 

گفت : " کو محراب روی آن نگار " 

تا نباشد جز نمازم هیچ کار ( از منطق الطیر عطار )

مولانا این همه را می شنید و این ملامت ها را به جان می خرید و آن را نقل باده عشق می شمرد و با مرده دلان جنگی نداشت . 

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود 

با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

با این همه فتنه و آشوب مریدان و عالمان صورت پرست در قونیه بالا گرفتو شمس پس از چند ماه اقامت در قونیه ، به دمشق پناه برد که فریاد از مولانای روم برخاست :

بروید ای رفیقان بکشید یار ما را 

به من آورید یک دم صنم گریز پا را 

به ترانه های شیرین به بهانه های رنگین 

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را 

و گر او به وعده گوید که " دم دگر بیایم " 

همه وعده مگر باشد بفریبد او شما را 

پس مولانا ، پسر خود بهاء الدین را باعده ای از مریدان و نامه ها و غزلیات جانگداز در شرح مراتب اشتیاق خویش به دمشق فرستاد و شمس که دریای مهر بود ،عذر یاران پذیرفت و بار دیگر راهی قونیه شد و مولانا شخصا به استقبال او رفت و گفت : 

بار دگر آن مست به بازار آمد 

وان ساقی مخمور به خمار آمد 

یک حمله دیگر همه دامن بگشائیم 

کز بهر نثار آن شه دربار در آمد 

در دومین دوره مصاحبت شمس با مولانا، شمس هر آنچه که از گوهر های آسمانی در چنته داشت بر مولانا و یارانش نثار کرد .این دوره از مصاحبت حدود شانزده ماه طول کشید .آثار شمس تبریزی بصورت پراکنده از صحبت های او جمع آوری شده است که به نام "مقالات شمس" در دسترس است . مولانا تعبیر بسیار جالب و شگفت انگیزی از کلام ساده و حیات بخش شمس دارد زیباترین نمونه و سرمشق چنین سخن است و جامه ای است که مولانا بر قامت کلام شمس دوخته است : 

" چراغ افروخته ، چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت ،او به مقصود رسید " .

سر نفوذ کلام شمس ، افروختگی جان اوست که درکلام او نیز راه یافته است .این شعله در سراسر دیوان شمس و مثنوی و معنوی و فیه مافیه ، سه اثر جاودانه مولانا جلال الدین بلخی روشن است و هر لحظه یاد شمس را زنده می کند . و نکته دیگر اینکه ؛ چراغ افروخته تنها چراغ نا افروخته را روشن می کند که همه شرایط چراغ روشن  در او جمع است و جز به یک بوسه از چراغ افروخته نیاز ندارد .

گر ز مسیح پرسدت " مرده چگونه زنده شد " 

بوسه بده به پیش او جان مرا که " همچنین " 

باری شمس ، چراغ جان مولانا را بوسه داد و برفت .هر چند تذکره نویسان غیبت دوم او را نیز مانند غیبت اول معلول آزار مریدان و ملال خاطر شمس دانسته اند ،اما حقیقت این است که چون چراغ مولانا سراپا افروخته شد و گفت :

آتشم من ؛ گر تو را شک است و ظن 

امتحان کن ، دست را  بر من بزن 

رسالت شمس دیگر به پایان رسیده بود و باید که می رفت به دنبال سرگشتگان در گرد جهان ناپدید شود . و آن ملالت ها بهانه است .بیقراری مولانا د رهجران شمس تکرار بیقراری شمس در جستجوی مولانا است .شمس یاری می جست تا گستاخ و دلیر تمامی هستی خویش در او بنماید : 

" کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم ، که از خود ملول شده بودم ؛تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم از خود ملول شده بودم . اکنون چون قبله ساختم آنچه من می گویم فهم کند ، دریابد . "( مقالات شمس )

پس از رفتن شمس ، مولانا بار دیگر به یافتن او امیدوار بود و سفری در جستجوی او به دمشق رفت . از هر کجا و هر کس نشان می پرسید .وقتی یکی گفت من شمس را در فلان خطه به سلامت دیده ام ، مولانا خرقه از سر به در آورد و به او

هدیه کرد .یاران گفتند که این سخن دروغ است .مولانا گفت که این پیرهن هدیه دروغ اوست که اگر راست گفتی جان بر او نثار می کردم .اما بتدریج اخبار ناگوار از مرگ شمس و غیبت نهایی او قوت گرفت و مولانا فریاد بر آورد که : 

ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ 

کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ 

ای دریغا ، مرغ خوش پرواز من 

ز انتها پریده تا آغاز من 

ای دریغا اشک من دریا بدی 

تا نثار دلبر زیبا شدی 

پس از این جدائی طولانی ، مولانا نیز بر آن شد که برای خودش یاری انتخاب کرده و خود را در آئینه او بنماید ، لذا صلاح الدین زرکوب را که از مریدانش بود و مردی بسیار ساده دل و عامی بود بر مسند ارشاد مریدان نشاند و دخترش فاطمه خاتون را برای فرزند خود بهاء الدین به همسری گرفت .مولانا صلاح الدین زرکوب را بسیار محترم می شمرد و دردیوان شمس ، بیش از هفتاد غزل به نام او تخلص یافته که از همه زیباتر غزل مولانا در سوک صلاح الدین است که بشرح زیر می باشد : 

ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته 

در میان خون نشسته عقل و جان بگریسته 

چون صلاح الدین بناگاه در گذشت و در هجران او آسمان و زمین و چشمهای پیدا و نهان گریست ، مولانا در جستجوی اینه ای دیگر بر آمد که چون به حق پیوسته بود ، تاب مستوری نداشت .

روی خوبان ز آینه زیبا شود 

روی احسان از گدا پیدا شود 

مولانا گدائی می جست که گنج پنهان عشق را بر او نثار کند و درویشی که او را به سلطانی عالم دل نشاند . این گدای خوشه چین " حسام الدین چلبی " شاگرد و مرید مولانا بود که تشنگی بی پایان او بحر مواج مثنوی را از آسمان معنی به زمین الفاظ نازل کرد : 

آب کم جو ، تشنگی آور بدست 

تا بجوشد آبت از بالا و   پست 

شرح مقامات حسام الدین در سرآغاز دفترهای مثنوی آمده است و تمامی مثنوی نیز به رمز و کنایه ، شرح مقام حسام الدین است که خود رمزی از شمس و از همه عاشقان خدا و معشوق ایشان است که در میانشان جدائی نیست . 

همچنین مقصود من زین مثنوی 

ای ضیاء الحق حسام الدین توئی

پیش من آوازت ، آواز خداست 

عاشق از معشوق حاشا ؛ کی جداست 

مثنوی محصول دوران پختگی و کمال ذوق و اندیشه مولاناست و گرانبهاترین میراث عرفانی و اخلاقی در ادبیات جهان است .

در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان " ارجعوا" یعنی برگشت بسوی خدا رسید : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد . در حالیکه تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " .

این فرمان بازگشت و صفیر عرض در صورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا ، قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان " شفاک الله " گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " : 

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم د رنهایات الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاء الدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می آمد و چون تحمل مشاهده آن حال پدرش و مولایش را نداشت با غمی جانکاه باز می گشت .غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپسین کلمات آتشین مولانا است : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا    کن 

مائیم و موج سودا ؛ شب تا به روز تنها 

خواهی بیا ببخشا ،  خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان ، واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق ؛ تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن ؟ 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال وجود نازنین مولانا در افق خاکیان غروب کرد و :

در رفتن شمس ، از شفق خون بچکید 

مه روی بکند ، و زهره گیسو ببرید 

شب جامه سیح کرد در این ماتم و صبح 

بر زد نفسی سرد و گریبان بدرید 

 

ادامه در مرگ مولانا 2

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۵:۲۰
ایوب تفرشی نژاد