عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۷۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا "بخش 3"

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ب.ظ

او از مریدان که شیخ را در روم رها کرده و آمدند ، حال شیخ را جویا شد و آن ها همه احوال پیر و مراد خود را باز گو کردند که از قضا و قدر چه بر سر او آمده است و از دین و ایمان دست شسته و بخاطر عشق یاری دلربا ، خوکبانی می کند . 

چون مرید آن سخنان را شنید ، رویش از غصه زرد شد و گریه و زاری را آغاز نمود . سپس با مریدان گفت که ای یاران با وفا ، در این روز ها است که دوستی به درد می خورد . اگر شما یاران شیخ بودید ، چرا او را رها کرده و آمدید .شرمتان باد از این دوستی و حق شناسی و و فاداری .شما چطور توانستید آن همه ارادت و صفا را فراموش کرده و خود تنها راه خود گیرید و به این جا بیائید . شرمتان باد ، شرمتان باد . 

شما باید د رهر کاری که او انجام می داد از او متابعت می کردید .این یاری و موافق بودن نیست . این عمل شما از منافق بودن شماست . هر کس باید یار خود را یاور باشد اگر چه او کافر شود . شما چگونه توانستید شیخ را در کام نهنگ رها کرده و از ترس آبروی خود از او فرار کنید . ننگ بر شما باد . چرا نتوانستید بفهمید که بنیاد عشق بر بد نامی است و هر کس که طوری دیگر بیندیشد ، از خامی اوست . 

مریدان گفتند که هر چه که از تو شنیدیم به او گفته بودیم و حتی عزم کردیم که با او به اتفاق زندگی کنیم و شادی و غم ها را بین خود تقسیم کنیم . زهد را بفروشیم و رسوائی را خریدار باشیم و حتی دین خود را بر اندازیم و ترسا شویم ولی صلاحدید شیخ آن بود که یک یک از گرد او پراکنده شویم .زیرا که از یاری ما سودی ندید و ما را مجبور به بازگشت نمود وما همه به حکم او باز گشته ایم . و این بود کل ماجرا که یک نکته آن را نیز از تو پوشیده نگه نداشتیم . 

آن مردوارسته مریدان را گفت : هر کاری دارید کنار بگذارید و به تضرع به درگاه حق مشغول شوید .تضرعی با تمام وجود . به سراپای وجود خود حضور حق را احساس کنان به گریه و زاری مشغول شوید .به سبب اینکه از شیخ احتراز کردید و ندانستید که به چه علت از در حق روی بر می گردانید . چون مریدان این سخنان شنیدند ، از خجالت سر بلند نکردند . 

مرد گفت : دیگر این شرمندگی ها سودی ندارند . اتفاقی است که افتاده است . بر خیزید که هر چه زودتر به تضرع و زاری به درگاه خداوند مشغول شویم و خاک بر سر خود بپاشیم . همه از کاغذ پیراهن پوشیدند و به سوی دیار شیخ ، یعنی روم حرکت کردند د رحالی که شب و روز به درگاه خداوند معتکف بودند و گاهی شفاعت و گاهی زاری می کردند . چهل شبانه روز تضرع به درگاه خداوند بدون یک لحظه سرپیچی و فراغت از حضور خداوند رحمان و بدون خوردن و خوابیدن و دمی آسودن ، جوش و خروشی در بارگاه کبریای احدیت پدید آوردو فرشتگان سبز پوش در فراز و فرود ، لباس کبود ماتم به تن کردند و آخر الامر نیز دعا به هدف اصابت کرد .بعد از چهل روز نماز و نیاز آن مرید وارسته در خلوت خود ، شاهد اتفاقاتی بود . در حالی که از خود بیخود گشته و در صبحدمی ، باد بوی مشگ به مشامش رسانید . و دنیای کشف بر دلش آشکار گردید . او ضرت محمد مصطفی (ص) را دید که در حالی که گیسوان سیاهش را بر دو طرف شانه ها انداخته ، صورتش مانند هلال جلو می آمد . آفتاب روی او سایه وجود خداوند بود . او خرامان و خندان پیش می آمد و در هر قدمی که فراتر می نهاد ، هزاران جان فدای قدم هایش می شدند . وقتی که آن مرید حضرت محمد (ص) را دید از جای خود با احترام جستی زد و دامن پیامبر را گرفت و گفت : ای رسول خد ، دستم را بگیر و کمکم کن . ای رهنما و معلم بشریت ، شیخ ما گمراه شده است . راه راست را نشانش بده . و هدایتش کن . پیامبر خدا گفت : ای مرد بلند همت ، برو که شیخت را از بند آزاد کردم . همت عالی تو شیخ را از گمراهی نجات داد . از دیرگاه بین خداوند و شیخ تو گرد و غباری بس سیاه و جود داشت . ما این غبار را از راه او برداشتیم و در میان تایکری ها رهایش نکردیم . تو یقین بدان که صد عالم گناه از حرارت یک توبه پاک می شود و موج  دریای احسان می شوید گناه مردان و زنان نیکوکار را . مرد وارسته از شادی این دیدار دیوانه شد و فریادی زد که آسمان از صدای فریادش به هیجان آمد . همه اصحاب را از این واقعه با خبر کرد و مژدگانی داد و به راه افتادند .در حالی که می دویدند و از خوشحالی گریه می کردند . تا اینکه به نزد شیخ خوکبان خود رسیدند . شیخ را دیدند که مثل آتش شده و از بیقراری مست شده است . ناقوس را از دهان انداخته و زنار از کمر باز کرده و کلاه گبری از سر انداخته  هم از دین ترسائی خارج شده است .وقتی که شیخ اصحاب خود را از دور دید ، احساس کرد که خود را در میان هاله ای از نور می بیند . از خجالت لباسش را پاره کرد و دور انداخت و با دست خود خاک بر سر خود ریخت . او گاه چون ابر اشگ خون می ریخت و گاه از شدت هیجان دست هایش را تکان می داد و آه می کشید .حکمت و اسرار و قران و احادیث را که فراموش کرده بود یکبارگی بیاد آورد و از جهل و بیچارگی نجات یافت و به سجده افتاد و شروع به گریستن کرد. شیخ غسل توبه کردو خرقه درویشی پوشید و با اصحاب خود روانه حجاز شد . چون دختر ترسا از خواب بیدار شد ، نور ایمان از درونش زبانه کشید و دلش به نور آن روشن گردید . آفتاب عالمتاب اشعه های زرین خود را بر صفحه گیتی می گسترانید و با زبان خاموش عشق ، قصه دلدادگی و شوریدگی ها را فریاد می نمود . هان ای دختر ترسا ، بر خیز و از پی شیخت روان شو . مذهب و مرام او را مسلک و مرام خود ساز و خاک زیر پای او باش . ای که او را پلید ساخته بودی . اکنون بوسیله او پاک شو . ای دلبر ترسائی که رهزن او بودی و دین و ایمان او را گرفتی ، اکنون به را حجاز بشتاب  راهی که شیخ با یارانش در آن قدم گذاشته اند ، و راه آن ها را ادامه بده . این تو بودی که او را از راه به در کردی .اکنون همراه او باش و از بی خبری و جهالت بیرون آی . و راهرو حقیقی عشق و شوریدگی باش و نه آن عشق بجمال ، بلکه به کمال مطلوب و حقانیت و احدیت . دختر ترسا از شنیدن این کلمات دلنشین ، در پیچ وتاب افتاد و در دلش دردی ایجاد شد که بیقرارش کرد . آن درد ، درد طلب بود و اشتیاق . آتشی در جان سرمستش افتاد که دست بر دل خود نهاد .اما دلش را از دست داده بود. او نمی دانست که جان بیقرار چه بذری در درون او کاشته است . خود را در عالمی غریب  و شگفت آور احساس کرد که بی یاور و همدم مانده است . عالمی که در آن جا نشان راهی نیست و باید گنگ شد در آن عالم .چرا که زبان به راز و اسرار درون آن عالم آگاه نیست . در یک آن ، آن همه ناز و غرور و عشوه و طرب از چهره او رخت بر بست و نعره زنان در حالی که جامه های خود را می درید و در حالیکه خون گریه می کرد ، خاک بر سر خود می ریخت و با دلی پر از درد و جسمی ناتوان و رنجور به دنبال شیخ و یارانش روان گردید . او مانند ابری غرقه د رخون می دوید و با اینکه نمی دانستاز کدام راه باید رفت به دنبال دل خود می دوید . عاجز و سرگشته ، روی د رخاک می مالید و  با عجز و نیاز خداوند کریم کارساز و راهنما را فریاد می کرد که ای خدا ، زنی درمانده و بیچاره ام که از خانه و آشیانه دور افتاده ام .من رهزن مرد حقی هستم که راه ترا می پیمود . بر من این گستاخی را به بخش که ناآگاهانه دست به این کار زدم . دریای خشمت را فرونشان . من ندانسته خطا کردم ، غلط کردم ، هر چه کردم بر من ببخش . شیخ را از درون آگاه کردند که یا شیخ ، دلبرت از دین ترسائی برگشته است و با درگا ما انس و الفتی پیدا کرده است و در حال حاضر به راه ما است .شیخ در حال از راه رفته بازگشت و باز شوری در مریدان افتاد که خدایا باز این چه کاری است . مگر شیخ توبه نکرده بود که بار دیگر به دنبال عشق خود می رو د ؟ شیخ حال دختر را با مریدان گفت و هر که این ماجرا شنیده مدهوش شد و ترک جان گفت . شیخ و یارانش از راه رفته باز گشته تا اینکه به یار دلنواز رسیدند .چهره  رنگ پریده و زرد و رنجور شده اش در میان گرد و غبار راه گم شده با پاهای برهنه و لباس های پاره چون مرده ای به روی خاک افتاده بود . چون نگاه آن ماه دلربا به روی شیخ  افتاد ، ببهوش شد و به خواب عمیقی فرو رفت .شیخ چون ابر بهاری اشگ می ریخت و چون یاد عهدو وفای او افتاد  ، خود را به دست و پای او انداخت و گفت که یش از این نمی توانم در پس پرده سوزم . پرده را بینداز و اسلام بیاور ای عزیزی که خداوند ترا برای من انتخاب کرده است . دختر پس از مدتی بیهوشی ، به خود آمده و از خواب بیدار شد و شیخ بر او اسلام را عرضه کرد و هیاهوئی در جمع مریدان افتاد . چونآن یار ایمان آورد ، اشگ در چشم مریدان حلقه زد . دختر پس از ایمان آوردن بکلی بی قرار شد و گفت : ای شیخ  عالم ، من طاقت دوری از ناجی خود را ندارم و از این خاک دان فانی دنیا می روم .الوداع ، الوداع ای شیخ . مرا چون سخن کوتاه است و فرصت گفتن ندارم ، به بخش . این گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد . او قطره ای بود در این دریای مجازی و بسوی دریای حقیقت شتافت . چون جملگی از دنیا خواهیم رفت ، بایستی که حقایق را درک کنیم و حقیقت را کسی درک می کند که در دریای عشق غوطه ور باشد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۴
ایوب تفرشی نژاد

ادامه بخش یکم 

شیخ گفت : من نوشیدن شراب را انتخاب می کنم و با سه تای دیگر کاری ندارم . دختر ترسا گفت : تو شراب را بخور تا جرات پیدا کنی و مسائل حل شود . شیخ را در دیر مغان بردند و مریدان شیخ به دیر هجوم آوردند و ناله ها و زاری ها کردند ، ولی فایده ای نداشت . شیخ در دیر ، مجلسی تازه دید .مجلسی که میزبان را جمالی به زیبائی بی اندازه بود . موهای شیخ را به سبک ترسایان تراشیدند .آتش عشق آبروی شیخ را برد . ذره ای عقل در وجودش نماند و لب از سخن فرو بست و شروع به سر کشیدن جام می نمود . جام می که از دست دلدار خود می گرفت .جامی دیگر خواست و نوشید . هر چه می دانست از قران و روایات و . . . همه را از یاد برد مگر عشق را . شیخ چون مست شد و یار خود را دید که می در دست و مست به او خیره شده است ،یکبار دیگر از هوش رفت . دختر گفت : ای مرد ، تو مرد کار نیستی . ادعا داری و اهل عمل نیستی . عافیت با عشق سازگاری ندارد .عاشقی را کفر لازم است  . کفر پایدار .کار عشق را سرسری نمی توان گرفت . اگر تو بر کفر من اقتدا کنی ، همین لحظه می توانی دست بر گردن بیندازی .در غیر اینصورت پا شو و از این جا برو . شیخ گفت : بی طاقتم ای ماهرو . از من بی دل چه می خواهی ، بگو . اگر زمانی که هشیار بودم بت پرست نشدم ، الان که مستم ، کتاب مقدس را در مقابل بت می سوزانم . دختر گفت : حالا تو شاه منی و لایق دیدار و همراه منی . قبل از این در عشق بودی خام ، ولی الان پخته شدی . چون خبر به گوش ترسایان دیگر رسید که فلان شیخ شراب نوشیده و به دین آن ها گرویده است ، دسته دسته به سراغ شیخ آمده و او را مست بسوی دیر بردند . شیخ خرقه خود آتش زد و زنار بست و نه از کعبه و نه از شیخی خود دیگر یاد نکرد  .

روز هشیاری نبودم بت پرست

بت پرستیدم چو گشتم مست مست

شیخ گفت ای دختر دلبر چه  ماند

هر چه گفتی کردئه شد دیگر چه ماند

خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق

کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق

گرچه من در عاشقی رسوا شدم

از چنان شوخی چنین شیدا شدم

قرب پنجه سال راهم  بود باز

موج می زد در دلم دریای راز

ذره عشق از کمین بر جست جست

برد ما را بر سر لوح نخست

عشق از این بسیار کردست و کند

خرقه را زنار کرد است و کند

پخته عقل است ابجد خوان عشق

سر شناس غیب و سرگردان عشق

اینهمه خود رفت بر گو اندکی

تا تو کی خواهی شدن با من یکی

چون بنای وصل تو بر اصل بود

هر چه کردم بر امید وصل بود

وصل باید آشنائی یافتن

چند خواهم در جدائی تافتن

باز دختر ترسا گفت : ای پیر اسیر ، من کابین (مهریه )* گرانی دارم از سیم  زر و تو فقیری .اگر توانائی پرداخت آن را نداری راهت را بگیر و برو.

شیخ گفت :  ای سرو قد سیم بر .الحق که به عهدت وفا می کنی . من غیر تو کسی را ندارم . دست از این کارها بردار . من هر چه  داشتم بخاطر تو فدا کردم . همه یاران از من بر گشته اند و دشمن جان من شده اند . دوست دارم با تو در دوزخ باشم تا بی تو در بهشت .

دختر ترسا گفت : در اینصورت باید به جای کابین من یک سال تمام خوک بانی کنی . شیخ کعبه و پیر کبار یک سالی بابت کابین دختر ،خوک بانی کرد  . یاران شیخ هر چه تضرع و التماس کردند که شیخ از این سودا صرفنظر کند ولی نشد .ناچار ، همه مریدان شیخ راه مراجعت به دیار خود در پی گرفتند و با دلی پر خون و چشمی گریان به دیار خود بازگشتند ، اما بدون مراد خویش . شیخ در دیار یار سنگدل خود تنها ماند و به خوکبانی ادامه داد . 

 

 

 

یاری از یاران شیخ پیش شیخ آمد و خبر داد که ای شیخ ، ما همه امشب به سوی کعبه باز می گردیم ، فرمان چیست ؟ یا اجازه بده که همگی مثل تو ترسائی کنیم و خود را در کیش رسوائی اندازیم و یا با ما بر گرد و از این راه صرفنظر کن . ما راضی به تنها ماندن تو در این دیار غربت نیستیم . اگر نپذیری از این دیار خواهیم گریخت و در کعبه معتکف خواهیم نشست تا به بینیم سرنوشتمان چه می شود . شیخ گفت : جان من پر از درد است .هر کجا خواهید بروید و هر چه که می خواهید بکنید . تا من زنده ام ، در دیر خواهم ماند و دختر ترسای روح افزا مرا بس است .گرچه شما آراده اید ولی نمی دانید که چرا کارتان به عشق نکشیده است . و اگر از عشق می فهمیدید حالا مرا همه می بودید غمگسار .باز گردیدای رفیقان ، عزیزن من . من نیز نمی  دانم که چه خواهد شد پایان این ماجرا . اگر از من پرسیدند و سراغم را گرفتند ، راستش را بگوئید که کجا هستم و چگونه سرگردان عشق دلبری زیبا روی شده ام . چشمم  پر خون و دهانم پر از زهر ، دردهان اژدهای قهر و غضب در انتظار سرنوشت خویشم که هیچ کافری به این زندگی که قضا و قدر مقدر نموده است تن در نمی دهد . اگر کسی مرا سرزنش کرد بگوئید که مبادا به روز من بیفتند در چنین راهی که نه سر دارد و نه ته و کسی در این راه از خطر ایمن نیست . شیخ پس از این گفت و گو ، روی از یاران بر تافت و بسوی کار خویش رفت . عاقبت یاران غمگین و پریشان بسوی کعبه به راه افتادند و در حالی که جانشان در سوختن و تنشان در گداختن بود . راه می رفتند و گریه می کردند و از پس سر به جاده ای که آمده بودند خیره و با حیرت نگاه می کردند .شیخشان پریشان ، مرادشان در رم ،تنها مانده بود . دین خود را از دست داده و غرق در کفر و عصیان بود . یاران پس از رسیدن به کعبه ، هر کدام از خجالت و شرمندگی در گوشه ای پنهان شده و حیران و سرگردان در دریای غم و اندوه غرق بودند . تا این که در کعبه شیخ را یاری وارسته و آزاده بود که یکی از ارادتمندان پر و پا قرص و مریدان شیخ بود . و از اسرار دل شیخ خبر داشت . وقتی که شیخ از کعبه به سوی روم سفر کرد ، آن شخص در محل حاضر نبود و وقتی که به خانقاه آمد شیخ و یاران همه رفته بودند . و به این دلیل در سفر شیخ همراه او نبود . 

ادامه در بخش سوم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۰
ایوب تفرشی نژاد

 

حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا ، یکی از دل انگیز ترین داستان های ادبی و عرفانی  عجیب و شگفت انگیز است . پیر طریقتی که از شهرت و نیکنامی ، دین و ایمان و شیخی و پیشوائی امت  گذشته و در راه معشوق به باده خوردن و زنار بستن و خرقه سوختن و بت پرستیدن و حتی خوک بانی کردن روی می آورد. بازگشتن یاران و مریدان به ارشاد یار فائق و خرده دان خود برای غم خواری شیخ تعلیم می کند که مریدان باید در همه حال تابع شیخ باشند . با کفر او کافر و با دین او دیندار شوند و به حقیقت معنی ، ارادت را در این داستان می توان آشکارا یافت .

شیخ صنعان ، پیر طریقت عهد خود بود که در کمال و دانش و تقوی دمی از ریاضت آسوده نبود و عالمی بود که علم را با عمل توام نموده و با چهارصد مرید ، دارای کرامات و کشفیات اسرار بوده است . پیشوایانی که برای دیدار به خدمت شیخ می رسیدند ، موقع ترک شیخ ، از شدت عظمت او ، از خود بیخود می شدند .نزدیک به پنجاه حج بتمام رسانیده و بیماران بسیاری را شفا بخشیده بود . شیخ چند شبی در خواب ، حرمی را سجده می کرد که در روم بود .پس از تفکر و اندیشه در این مورد، شیخ بیدار ، یوسف موفقیت را در چاه افتاده دید و به مریدان گفت که :

" مرا کاری است  بایستی که بطرف روم سفر کنم ، تا این خواب تعبیر شود  ". 

چهارصد مرید به تبعیت از شیخ در سفر حاضر شده و بسوی روم حرکت کردند . آن ها در ضمن گردش در شهر ، دختری را دیدند که از زیبائی و وجاهت کم نداشت .دختر ترسائی که هیبت روحانی دارد و آفتابی است که غروب ندارد . دختر زیبائی که آفتاب از حسد روی زیبای او ، چهره اش چون صورت عاشقان زرد شده است . 

گرچه شیخ سرش را پائین انداخت و چشم بر زمین دوخت ، ولی یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و بکلی از خود بیخود شد . هرچه بود نابود شد و از سودای عشق ، دلش پر دود شد .عشق دختر جان او را غارت کرد و از زلف زیبای خود کفر  عصیان را بر جان و روح او ریخت . 

شیخ صنعان ایمان خود را با دختر ترسا معاوضه کرد و عافیت و سلامتی خود را فروخت و رسوائی و شیدائی را به جان خرید .او گفت : چون دین رفت ، چه جای دل است . اگر دل هم برود مرا باکی نیست . چون مریدان شیخ آگاه شدند همه حیرت زده و متعجب شدند و شروع به نصیحت شیخ نمودند ولی نصیحت سودی نداشت .هر که پندش دادند ، او اطاعت نکرد ، زیرا دردش درمانی نداشت . عشاقی که آشفته حال و پریشان است ، چگونه می تواند اطاعت از فرمان عقل کند.شیخ گیج  و سرگردان بر جای خود میخکوب شده و دهانش باز مانده بود . آن شب ، عشق و شیدائی شیخ بقدری شدت گرفت که عاقبت از خود بیخود شد. هم از خود و هم از دنیا دل بر گرفت و یکباره غرق ماتم شد . او بی خواب و بیقرار بود . زار می نالید که خدایا ، امشب مرا روز نیست .من شب های متوالی در ریاضت به سر برده ام ولی چنین شبی را نصیب هیچ کس نکن که تحمل آن از عهده انسان خارج است. خدایا ، مثل شمع از سوختن بی تاب شدم و بر جگر جز خون دل آبی ندارم .مثل شمع سوزانی شده ام که شب ها روشنم می کنند و روز می کشندم .عطار نیشابوری می گوید :

روز و شب بسیار در تب بوده ام

من بروز خویش امشب بوده ام

کار من روزی که می   پرداختند

از برای امشبم   می ساختند

یار ب امشب را نخواهند بود روز

شمع گردون را نخواهد بود   سوز

 

یار ب این چندین علامت امشب است

یا مگر روز قیامت امشب است

یا ز آهم شمع گردون مرده شد

یا ز شرم دلبرم در پرده شد

شب دراز است و سیه چون موی او

ورنه صد ره بودمی در کوی او

من بسوزم امشب از سودای عشق

من ندارم طاقت غوئغای عشق

عمر کوتاو صف بیدار کنم

یا بکام خویشتن زاری کنم  

 

صبر کو تا پای در دامن کشم

یا جو مردان رطل مرد افکن کشم

 

بخت کو تا عزم بیداری کند

پس مرا در عشق او یاری کند

عقل کو تا علم در پیش آورم 

یا به حیلت عقل با خویش آورم 

دست کوتا خاک ره بر سر کنم 

یا ز زیر خاک و خون سر بر کنم 

پای کو تا باز جویم کوی یار 

چشم کو تا باز بینم روی یار 

یار کو تا دل دهد در یک غمم 

دوست کو تا دست گیرد یک دمم

روز کو تا ناله و زاری کنم 

هوش کو تا ساز هشیاری کنم 

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار 

این چه دردست این چه  عشق است این چه کار ؟ 

یاران به دلداری شیخ آمدند و هر کس چیزی می گفت ولی نه غسل کردن و نه نماز خواندن و نه . . .  هیچکدام درد او را چاره نکرد .یک روز دیگر به همین منوال گذشت و روز دیگر که سپیده دم صبح آشکار گردید ، شیخ خلوت کوی یار گزید و با سگان کوی یار همراز شد . شیخ در کوی یار معتکف نشست .نزدیک به یک ماه در کوی یار نشست تا اینکه بیمار شد . خاک کوی یار بسترش بود و آستان آن در ، بالینش . بالاخره دختر ترسا با دیدن شیخ بر در کوی خود با آن حال رنجوری و پریشان حالی ، فهمید که شیخ عاشقش شده است ولی به روی خود نیاورد .فقط پرسید که ای شیخ ، چرا اینقدر بیقرار گشته ای ؟  عجیب است .تا کی زاهدان از شراب شرک بت پرستی مست می کنند و بر در خانه ترسایان می نشینند ؟ شیخ گفت :  این زیبا روی ، چون تو مرا زبون و خوار دیده ای ، دل دزدیده شده مرا دزده ای .یا دلم را به من باز گردان یا با من بساز ، و در نیاز عشق من نگاه کن و به خودت مناز .از سر تکبر و ناز بگذر و به من عاشق پیر و غریب  نگاه کن و چون عشقم سرسری نیست یا سرم را از تن جدا کن و یا همسرم باش . دلم پر از آتش است و برای تو بیدل و بی صبرو بی خوابم .بی تو من جان و جهان را فروختم و کیسه ام را از عشق تو لبریز نموده و در آن را دوخته ام .مثل باران از چشمان خود اشگ می ریزم و این انتظار را از چشم خود دارم که مدام اشگریز هجران تو باشد . اگر به عشق من توجه نکنی ، روی در خاک در تو جان خواهم داد ، و جانم را به نرخ خاک و ارزان خواهم داد. دختر ترسا گفت : ای پیر مرد ، برو به دنبال کافور و کفن خود بگرد که ترا عمری گذشته است و در این سن و سال محتاج یک قرص نانی .ترا با عشق ورزیدن چه کار ؟ چون محتاج نانی ، چگونه توانی به پادشاهی رسید ؟ 

شیخ گفت : اگر صد هزار این حرف ها را بزنی ، من به جز عشق تو کاری ندارم . عاشقی را به جوانی و پیری کاری نیست .عشق بر هر دلی که روی کند ، تاثیر دارد .دختر ترسا گفت : اگر در این کار راسخ و پایداری ، بایسنی که از اسلام دست بشوئی و به دین ترسایان بگروی .زیرا هر کس که همرنگ یارش نباشد ، عشق او زنگ و بوئی بیش نیست . 

شیخ گفت : هر چه گوئی آن می کنم و فرانت را به جان می خرم .

دختر گفت : در راه عشق من بایستی چهار کار انجام دهی .این جهار کار عبارتند از : 

- پرستش بت ها 

- سوختن قران 

- نوشیدن شراب 

- دست برداشتن از ایمان 

ادامه د ر بخش دوم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۲
ایوب تفرشی نژاد

ابلیس در شعر فارسی

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۴ ب.ظ

ابلیس در شعر فارسی به سه گونه متفاوت خود را نشان داده است که می توانیم با سه نام متفاوت در این ادوار از آن یاد کنیم : 

الف - قبل از خلقت آدم و در عزت و جلال و با نام عزازیل 

ب - در داستان آفرینش آدم و به عنوان یکی از شخصیت های اصلی این داستان با نام ابلیس 

ج - در زندگی مادی و این دنیایی که در کنار فرزندان آدم که سمبل شرارت و بدی است و با نام شیطان . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۴
ایوب تفرشی نژاد

ابراهیم ادهم (2)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۳ ب.ظ

 

خون ریز بود همیشه در کشور ما 

جان عود بود همیشه در مجمر ما 

داری سر ما و گرنه دور از بر ما 

ما دوست کشیم و تو نداری سر ما 

نقل است که چهارده سال در قطع بادیه کرد که همه راه در نماز و تضرع بود تا به نزدیک مکه رسید . پیران حرم ، خبر یافتند همه به استقبال او بیرون آمدند .او خویشتن در پیش قافله انداخت تا کسی او را نشناسد . خادمان از پیش برفتند ، ابراهیم را بدیدند در پیش قافله می آمد . او را ندیده بردند ندانستند چون بدو رسیدند گفتند : ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او بیرون آمده اند  ؟ ابراهیم گفت : چه می خواهی از آن زندیق ؟ ایشان در حال سیلی درو بستند و گفتند : مشایخ مکه به استقبال او می آیند و تو او را زندیق می گوئی ؟ گفت  : من می گویم زندیق اوست چون ازو در گذشتند ابراهیم روی به خود کرد و گفت : هان می خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی الحمدلله که به کام خودت بدیدم .پس در مکه ساکن شد . رفیقانش پدید آمدند و او از کسب دست خود خوردی و درود گری کردی . 

نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند بشیر نام . چون بزرگ شد پدر خویش را از مادر طلب کرد . مادر حال بگفت که پدر تو گم شد .به بلخ منادی فرمود که هر که آرزوی حج است بیائید .چهار هزار کس بیامدند .همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد به امید آنکه خدای دیدار پدرش روزی کند . چون به مکه در آمدند به در مسجد حرام مرقع داران بودند .پرسید ایشان را که ابراهیم ادهم را شناسید ؟ گفتند : یار ماست .ما را میزبانی کرده است و به طلب طعام رفته .نشان وی بخواست بر اثر وی برفت .پدر را دید پای برهنه با پشته هیزم همی آمد که گریه برو افتاد و خود را نگاه داشت . پس پی او گرفت و به بازار آمد و بانک می کرد " من یشتری الطیب بالطیب " حلالی به حلالی که خرد ؟ نا توانی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد . پسر ترسید که اگر گویم که من کیم ازو بگریزد . برفت تا با مادر تدبیر کند . تا طریق چیست ؟ مادرش او را به صبر فرمود و گفت : صبر کن تا حج بگزاریم . چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود وصیت کرد یاران را که امروز درین حج زنان باشندو کودکان .چشم نگه دارید . همه قبول کردند. چون حاجیان در مکه آمدن و خانه را طواف کردند ابراهیم با یاران در طواف بود .پسری صاحب جمال در پیش آمد .ابراهیم نیز بدو نگریست .یاران آن بدیدند و ازو عجب داشتند . چون از طواف فارغ شدند گفتند : رحمک الله ما را فرمودی که به هیچ زن کودک نگاه مکنید و تو خود به غلامی نکو روی نگاه کردی .گفت : شما دیدید ؟ گفتند : دیدیم گفت : چون از بلخ بیامدم پسری شیر خواره رها کردم. چنین دانم که این غلام ، آن پسر است .روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد و قافله بلخ را طلب کرد و به میان قافله در آمد به میان خیمه دید که آن پسر در وسط خیمه بر سر کرسی نشسته و قرآن می خواند و می گریست .آن یار ابراهیم بار خواست و گفت : تو از کجائی ؟ گفت : من از بلخم .گفت : پسر کیستی ؟ پسر دست بر روی نهاد و گریه برو افتاد و مصحف از دست بنهاد و گفت : من پدر را ندیده ام ،مگر دیروز ، نمی دانم که او هست یا نه و می ترسم که اگر گویم بگریزد که او از ما گریخته است . پدر من ابراهیم ادهم است مالک بلخ . آن مرد او را بر گرفت تا سوی ابراهیم آورد .مادرش با او به هم برخواست و نزد ابراهیم آمد .ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند از دور نگراه کرد آن یار خود را دید با آن کودک و مادرش . چون آن زن او را بدید بخروشید و صبرش نماند . گفت : اینک پدرت . رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد. جمله خلق و یاران به یکباره در گریه آمدند . چون پسر بخود آمد بر پدر سلام کرد . ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت : بر کدام دینی ؟ گفت : بر دین اسلام . گفت : الحمدالله .دیگر پرسید که قرآن می دانی ؟ گفت : دانم . گفت : الحمدلله .دیگر پرسید که علم آموخته ای ؟ گفت : آموخته ام .گفت : الحمدلله . پس ابراهیم خواست تا برود . پسر البته  دست از او رها نمی کرد و مادرش فریاد در بسته بود . ابراهیم روی به سوی آسمان کرد و گفت  : " الهی اغثنی " پسر اندر کنار او جان بداد . یاران گفتند : یا ابراهیم چه افتاد ؟ گفت : چون او را در کنار گرفتم ، مهر او در دلم بجنبید . ندا آمد که :"ای ابراهیم تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا " یعنی دعوی دوستی ما کنی و با ما بهم دیگری دوست داری و به دیگر مشغول شوی و دوستی بانبازی کنی  یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی  ؟ چون این ندا بشنیدم ، دعا کردم که یا رب العزه ، مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد ، یا جان او بردار یا جان من " . در حق او اجابت افتاد .اگر کسی را از این حال عجب آید ، گویم که ابراهیم پسر قربان کرد ، عجب نیست . 

 

نقل است که ابراهیم گفت : شب ها فرصت می جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف و حاجتی خواهم .هیچ فرصت نمی یافتم تا شبی بارانی عظیم می آمد برفتم و فرصت را غنیمت شمردم تا چنان شد که کعبه ماند و من .طوافی کردم و دست در حلقه زدم و عصمت خواستم از گناه ندائی شنیدم که " عصمت میخواهی تو از گناه همه خلق از من همین می خواهند اگر همه را عصمت دهم در یاها غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود  " پس گفتم : " اللهم اغفرلی ذنوبی  " ندائی شنودم که از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگوی آن به که سخن تو دیگران گویند " .

 

 

ابراهیم ادهم ، در مناجات خود گفته است که :

" الهی ، تو می دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا بذکر خویش و در جنب فراغتی که مرا داده ای در وقت تفکر کردن من در عظمت تو "

" الهی مرا از از دل معصیت به عز طاعت آور " 

" آنکه ترا می داند نمی داند پس چگونه باشد حال کسی که ترا نداند  "

نقلست که گفت : 

پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندائی شنیدم که " کن عبدا استرحت " برو بنده باش و در راحت افتادی یعنی فاستقم کما امرت " 

نقلست که ازو پرسیدند که ترا چه رسید که آن مملکت را بماندی ؟ گفت : روزی بر تخت نشسته بودم آئینه در پیش من داشتند .در آن آئینه نگاه کردم ، منزل خود گور دیدم و در آن مونسی نه ، سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه ، قاضیی عادل دیدم و مرا حجت نه ، ملک بر دلم سرد شد ، گفتند چرا از خراسان بگریختی ؟ گفت : آنجا بسی می شنیدم که دوش چون بودی و امروز چگونه ای ؟ گفتند : چرا زنی نمی خواهی ؟ گفت : هیچ زن شوئی کند تا شوهر گرسنه و برهنه داردش . گفتند : نه گفت : من از آن زن نمی کنم که هر زنی که من کنم ، گرسنه و برهنه ماند . پس از درویشی که آن جا بود پرسید : زن داری ؟ گفت : نی گفت : فرزند داری ؟ گفت : نی گفت : نیک نیک است . درویش گفت : چگونه ؟ گفت : آن درویش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد ؛ غرق شد . 

نقل است که یک روز درویشی را دید که می نالد . گفت : پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای . گفت : درویشی را خرند ؟ گفت : باری من به ملک بلخ خریدم هنوز به ارزد . 

ابراهیم ادهم گفته است : 

" سخت ترین حالی که مرا پی آید آن بود که جائی برسم که مرا بشناسند که در آمدندی خلق و مرا بشناختندی و مرا مشغول کردندی آنگاه مرا از آنجا باید گریخت ندانم که کدام صعبت تر است . بوقت ناشختن دل کیدن یا بوقت شناختن از غز گریختن .

همچنین گفت : 

" ما درویشی جستیم، توانگری پیش آمد .مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی پیش آمد " 

- او گفت که : 

هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع ، نشان آن است که در بر او بسته اند : 

یکی در وقت خواندن قران 

دوم در وقت ذکر گفتن 

سوم ، در وقت نماز کردن 

- علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و در عبرت و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق و بیشتر عمل او طاعت و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود و قدرت . 

- گفت که :‌ 

سه حجاب باید که از پیش دل سالک بر خیزد ، تا در دولت بر او گشاده گردد : 

اول - اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند ، شاد نگردد ، از برای آنکه بموجودی شاد گردد و هنوز مردی حریص است .

دوم - اگر مملکت هر دو عالم او را بود و ازو بسنانند ، به افلاس اندوهگین نگردد از برای آنکه این نشان سخط بود .

سوم - آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هر که بنواخت فریفته گردد حقیر همت بود و حقیر همت محجوب بود .

- نقلست که یکی را گفت که خواهی که از اولیا باشی ؟ گفت : بلی .گفت : به یک ذره دنیا و آخرت رغبت مکن و روی به خدای ار به کلیت و خویشتن از ماسوی الله فارغ گردان و طعام حلال خور .بر تو نه صیام روست و نه قیام شب .  

- گفت : وقتی غلامی خریدم ،گفتم چه نامی  ؟ گفت : تا چه خوانی .گفتم : چه خوری ؟ گفت : تا چه دهی . گفتم :چه پوشی ؟ گفت : تا چه پوشانی .گفتم : چه کنی ؟ گفت : تا چه فرمائی  . گفتم : چه خواهی ؟ گفت : بنده را با خواست چه کار .پس با خود گفتم که ای مسکین ، تو در همه عمر خدای را همچین بنده بوده ای ؟ بندگی باری بیاموز . چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۵۳
ایوب تفرشی نژاد

ابراهیم ادهم (1)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۷ ب.ظ

پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت . چهل شمشیر زرین و چهل گرز زرین در پیش و پس او می بردند . یک شب بر تخت خفته بود . نیم شب سقف خانه به جنبید . چنانکه کسی بر بام می رود . آواز داد که کیست ؟ گفت : آشناست . اشتری گم کرده ام برین بام طلب می کنم . گفت: ای جاهل ، اشتر بر بام می جوئی ؟ گفت : ای غافل تو خدایرا در جامه اطلس خفته بر تخت زرین می طلبی ؟ از این سخن هیبتی بر دل او آمد . آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت . چون روز بر آمد ؛به صفه باز شد و بر تخت نشست . متفکر و متحیر و اندوهگین .ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خود ایستادند . غلامان صف کشیدند و بار عام دادند ،ناگاه مردی با هیبت از در در آمد . چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی ؟ جمله را زبان ها به گلو فروشد . همچنان می آمد تا پیش تخت ابراهیم . گفت : چه می خواهی ؟ گفت :در این رباط فرو می آیم . گفت : رباط نیست ، سرای من است .تو دیوانه ای . گفت : این سرای پیش از این از آن که بود ؟ گفت : از آن پدرم .گفت : پیش از آن ؟ گفت : از آن پدر پدرم . گفت : پیش از آن  ؟ گفت : از آن فلان کس . گفت : پیش از آن ؟گفت : از آن پدر فلان کس . گفت : همه کجا شدند ؟ گفت : برفتند و به مردند . گفت :

پس نه رباط این بود که یکی می آید و یکی می گذرد . این بگفت و ناپدیدشد . و او خضر بود علیه السلام .سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد . و دردش بر درد بیفزود تا این چه حالست و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید .گفت : اسب زین کنید که به شکار می روم که مرا امروز چیزی رسیده است . نمی دانم چیست .خداوندا ،این حال به کجا خواهد رسید ؟ اسب زین کردند و روی به شکار نهاد . سراسیمه در صحرا می گشت . چنانکه نمی دانست که چه می کند . در آن حال سرگشتگی از لشکر جدا افتاد . در راه آوازی شنید که " انتبه " یعنی بیدار گرد . ناشنیده کرد و به رفت . دوم بار همین آواز آمد . هم بگوش در نیاورد .سوم بار همان شنود . خویشتن را از ان دور افکند . چهارم بار آواز شنود که " انتبه قبل ان تنبیه " یعنی بیدار گرد ، پیش از آن که ترا بیدار کنند. این جا به یکباره از دست شد . ناگاه آهوئی پدید آمد . خویشتن را مشغول به او کرد . آهو به سخن در آمد که مرا به صید تو فرستاده اند . تو مرا صید نتوانی کرد ترا از برای این کار آفریده اند که می کنی . هیچ کار دیگر نداری .ابراهیم گفت : آیا این چه حالیست . روی از آهو بگردانید . همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس این آواز آمد . خوفی در او پدید آمد و کشف زیادت گشت . چون حق تعالی خواست تا کار تمام کند . بار دیگر از گوی گریبان همان آواز آمد . آن کش اینجا به تمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت . فرو آمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت . توبه کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد . شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده . گوسفندان در پیش کرده بنگریست . غلام وی بود .قبای زر کشیده و کلاه معرق به او داد و گوسفندان به او بخشید و نمد از وی بستد و در پوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی به پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر در پوشید .پس همچنان پیاده در کوهها و بیابان ها بی سرو بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید . آن جا پلی است .مردی دید که از آن پل در افتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانک کرد " اللهم احفظه " مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را بر کشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است . پس از آن جا برفت تا به نیشابور افتاد . گوشه خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است . نه سال ساکن غار شد در هر خانه سه سال بود. که دانست که او در شب ها و روزها در آن جا در چه کار بود . که مردی عظیم و سرمایه شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آن جا بتواند بود . روز پنجشنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبح گاه روی به نیشابور کردی و آن را بفروختی و نمازجمعه بگذاردی و بدان سیم نان خریدی و نیمه به درویش دادی و نیمه بکار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز آن ساختی . نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بودو از یخ فرو شکسته بود و غسلی کرده . چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود .و وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد ،مگر خاطرش آتشی طلب کرد .پوستینی دید در پشت او فتاده و در خواب شد . چون از خواب در آمد روز روشن شده بود و او گرم گشته می نگریست .آن پوستین اژدهائی بود . با دو چشم چون دو سکره خون عظیم هراسی درو پدید آمد . گفت : خداوندا ، تنو این را در صورت لطفغ به من فستادی کنون در صورت قهرش می بینیم .طاقت نمی دارم در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و نا پدید گشت . نقلس است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمه الله علیه به زیارت غار رفته بود گفت : سبحان الله اگر این غار پر مشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند این جا بوده است . این همه روح و راحت گذاشته است . پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید .نام مهین خداوند بدو آموخت و به رفت . او بدان نام مهین خدای را بخواند . در حال خضر را دید علیه السلام  گفت : ای ابراهیم ، آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او حضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت : به ذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده گرد آن قوم بر آمدم یکی را رمقی هنوز مانده بود .پرسیدم که ای جوانمرد این چه حالتست ؟ گفت : ای پسر ادهم ، دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی . کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند . بدانکه ما قومی بودیم صوفی قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوئیم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت وسکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننمائیم . چون بادیه گذاری کردیم و با حرامگاه رسیدیم خضر علیه السلام به ما رسید سلام کردیم و او سلام را جواب داد . شاد شدیم گفتیم : الحمد الله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست که چنین شخصی به استقبال ما آمد . حالی به جانهای ما ندا کردند که ای کذابان و مدعیان قولتان و عهدتان این بود مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید . بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت برم و به تیغ غیرت خون شما نریزم با شما صلح نکنم . این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند . هلا ای ابراهیم تو نیز سر این داری پای در نه والا دور شو .ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد . گفت : گفتم ترا چرا رها کردند . گفت : گفتند که ایشان پخته اند تو هنوز خامی ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی چون پخته شدی تو نیز از پی در آئی این بگفت و او نیز جان بد اد . 

 

از کتاب تذکره الاولیای عطار نیشابوری .ادامه د ربخش 2 

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۷
ایوب تفرشی نژاد

حسین منصور حلاج 2

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ب.ظ

نقل است که شب اول که او را حبس کردند ، بیامدند و او را در زندان ندیدند . جمله زندان بگشتند و کس را ندیدند .شب دوم ، نه او را دیدند و نه زندان را و هر چند زندان را طلب کردند ندیدند . شب سوم او را در زندان دیدند .گفتند که شب اول کجا بودی ؟ و شب دوم ، تو و زندان کجا بودید؟ اکنون هر دو پدید آمدید . این چه واقعه است ؟ گفت : شب اول من به حضرت بودم . از آن نبودم . و شب دوم ، حضرت اینجا بود و از آن هر دو غایب بودیم و شب سوم باز فرستادند مرا برای حفظ شریعت بیائید و کار خود کنید .

نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی . گفتند که تو میگوئی که من حق ام .این نماز کرا می کنی ؟ گفت : ما دانیم قدر ما .

نقلست که در زندان سیصد کس بودند  . چون شب در آمد ، گفت که ای زندانیان ، شما را خلاصی دهم . گفتند چرا خود را نمی دهی ؟ گفت : ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می داریم .اگر خواهیم به یک اشارت همه بندها بگشائیم .پس با انگشت اشاره کرد و همه بندها از هم فرو ریخت . ایشان گفتند : اکنون رویم که در زندان بسته است .اشارتی کرد و رخته ها پدید آمد . گفت : اکنون سر خویش گیرید . گفتند : تو نمی آئی ؟ گفت : ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت . دیگر روز گفتند : زندانیان کجا رفتند  . گفت : ازاد کردیم . گفتند که : تو چرا نرفتی ؟ گفت : حق را با من عتابی است .نرفتم .این خبر به خلیفه رسید گفت : فتنه خواهد ساخت .او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد .سیصد چوب بزدند به هر چوب که می زدند آوازی فصیح می آمد که " لا تخف یا ابن منصور " . شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقاد من در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح می شنید و دست او نمی لرزید و همچنان می زد . پس دیگر بار حسین را ببردند تا بر دار کنند . صد هزار آدمی گرد آمدن و او چشم گرد می آورد و می گفت : " حق حق حق . . انا الحق " .

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست ؟ گفت : امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی .آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند .یعنی عشق این است  .

خادم او در آن حال وصیتی خواست . گفت : نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود و گرنه او او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست . پسرش گفت : مرا وصیتی کن . گفت : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که ذره از آن به از مدار اعمال جن و انس بود و آن نیست الاعلم حقیقت . پس در راه که می رفت می خرامید دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران . گفت : این خرامیدن چیست ؟ گفت : زیرا که به نحرگاه می روم و نعره می زد و شعر می خواند .

گفت : حریف من منسوب نیست به حیف بداد شرابی چنانکه مهمانی مهمانی را ده . چون دوری چند بگذشت شمشیر و نطع خواست . چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد . چون بردارش بردند ، به باب الطاق قبله بر زد و پای بر نردبان نهاد . گفتند : حال چیست ؟ گفت : معراج مردان سر دار است .پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش . دست بر آورد و روی به قبله مناجات کردو گفت : آنچه او داند کس نداند . بس بر سر دار شد . جماعت مریدان گفتند : چه گوئی در ما که مریدانیم و این ها که منکرند و ترا به سنگ خواهند زد . گفت : ایشان را دئو ثواب است و شما را یکی .از آنکه شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن ، فرع .

نقلست که در جوانی به زنی نگریسته بود  .خادم را گفت هر که چنان بر نگرد چنین فرو نگرد . پس شبلی در مقابله او به ایستاد و آواز داد که " الم ننهک عن العالمین " و گفت : ما التصوف یا حلاج . گفت : کمترین این است که می بینی . گفت : بلند تر کدام است ؟ گفت : ترا بدان راه نیست .پس هر کسی سنگی می انداختند .شبلی موافقت را گلی انداخت . حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نگردی ، از گلی آه کردن چه معنی است ؟ گفت : از آنکه آن ها نمی دانند معذوراند.از او سختم می اید که او می داند که نمی باید انداخت . پس دستش جدا کردند . خنده بزد گفتند : خنده چیست ؟ گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند . پس پاهاش ببریدند تبسمی کرد و گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم . قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .پس دو دست بریده خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد . گفتند : این چرا کردی ؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایان است . گفتند : اگر روی را به خون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی ؟ گفت : وضو می سازم . گفتند : چه وضو ؟ گفت : " رکعتان فی العشق لا یصح وضو هما الا بالدم " در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون . پس چشمهایش بر کندند . قیامتی از خلق بر آمد . بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند .پس خواستند که زبانش ببرند .گفت : چندان صبر کنید که سخنی بگویم . روی سوی اسمان کرد و گفت : الهی ، بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن .الحمدالله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می کنند .پس گوش و بینی بریدند و سنگ روان کردند عچجوزه با کوزه در دست می آمد . چون حسین را دید گفت : زنید و نحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار آخر سخن حسین این بود که گفت : " حب الواحد افراد الواحد " و این آیت بر خواند که : " یستحیل لها الذین لا یومنون بها والذین آمنو ا مشفقون منها و یعلمون انالحق " و این آخر کلام او بود .پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا بپایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز می آمد که " اناالحق " . روز دیگر گفتند که این فتنه پیش از آن خواهد بود که در حالت حیوه بود .پس اعضای او بسوختند . از خاکستر او آواز " اناالحق " می آمد .چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که می چکید ، " الله " پدید می آمد . در ماندند ، به دجله انداختند . بر سر آب همان " انا الحق " می گفت .پس حسین گفته بود که چون خاکستر ما در دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود . خرقه من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد بر آرد و خادم چون چنان دید ، خرقه شیح را بر لب دجله آورد تا آب بر قرار خود رفت و خاکستر خاموش شد .پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود . بزرگی گفت که ای اهل معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کرد ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

عباسه طوسی گفته است که فردای قیامت در عرصات ،منصور حلاج را به زنجیر بسته می آرند . اگر گشاده بود جمله قیامت بهم بر زند .

بزرگی گفت : آن شب تا روز زیر آن دار بودم و نماز می کردم .چون روز شد ، هاتفی آواز دادکه " اطلعناء علی سر من اسرار نا فافشی سر نا فهذا جزاء من یفشی سر الملو ک " یعنی او را اطلاع دادیم بر سری از اسرار خود .پس کسی که سر ملوک فاش کند ،سزای او این است .

نقل است که شبلی گفت که آن شب به سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم . سحر گاه مناجات کردم و گفتم الهی این بنده تو بود و مومن و عارف و موحد .ان بلا با او چرا کردی .خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سر ما با غیر گفت .

نقلست که شبلی گفت : منصور را به خواب دیدم و گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد ؟ گفت : بر هر دو گروه رحمت کرد . آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عدوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد به ایشان رحکمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر به خواب دید که قیامت است و او جامی بدست ایستاده است و سر بر تن نه . گفت این چیست ؟ گفت : این جام بدست سر بریدگان می دهند .

نقلست که چون او را بر دار کردند ، ابلیس بیامد و گفت : یکی انا تو گفتی و یکی من .چونست که از آن تو رحکمت بار آورد و از آن من لعنت .حلاج گفت : تو انا گفتی بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه . چنانکه دیدی و شنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۷
ایوب تفرشی نژاد

حسین منصور حلاج 1

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۵ ب.ظ

 

منصور ,شوریده روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز . جدو جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجیب و عالی همت و رفیع قدر بود .او را تصانیف بسیار است .دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود .اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند که او را در تصوف قدمی نیست ، مگر عبدالله خفیف و شبلی  ابوالقاسم قشیری که او را قبول کردند و ابو سعید ابو الخیر و گروهی دیگر در کار او سیری داشتند و بعضی دیگر در کار او متوقفند . بعضی او را به سحر نسبت کردند و برخی دیگر از اصحاب ظاهر ، او را به کفر منسوب گردانیدند .بعضی گویند که او از اصحاب حلول بود و بعضی دیگر گویند که او تولی به اتحاد داشت .اما ، هر کسی که بوی توحید به وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد.شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند و خلاص یافتم و حسین را عقل او هلاک کرد .او پیوسته در ریاضت و عبادت بود .حسین منصور ، ابتدا به شهر تستر آمد و به خدمت شیخ سهل بن عبدلله رسید و دو سال در صحبت او بود .سپس عزم بغداد کرد .اول سفر او در هیجده سالگی بود سپس به بصره شد و به عمرو بن عثمان پیوست و هیجده ماه در صحبت او بود .پس یعقوب اقطع دختر بدو داد .بعد از آن عمر بن عثمان ازو برنجید .از آنجا به بغداد آمد پیش جنید و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود .چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود .باز به بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسائل پرسید .جنید جواب نداد و گفت : زود باشد که سر چوب پاره سرخ کنی .منصور گفت : آن روز که من سر چوب پاره سرح کنم تو جامه اهل صورت پوشی .چنانکه آن روز که ائمه فتوا دادند که او را به باید کشت ، جنید در حامه تصوف بود .نمی نوشت ، خلیفه گفته بود که خط جنید باید .جنید دستار و دراعه در پوشید و به مدرسه شد و جواب فتوای که " نحن نحکم بالظاهر " یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوا بر ظاهر است اما باطن را خدای داند و بس . حسین از جنید چون جواب مسائل نیافت متغیر شد و بی اجازت به تستر شد و یک سال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و او هیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند .عمرو بن عثمان در باب او نامه ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت . جامه متصوفه بیرون کرد و قبا در پوشید و به صحبت ابناء دنیا مشغول شد اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال نا پدید شد و در آن مدت بعضی به خراسان و ماورا ء النهر می بود و بعضی به سیستان باز به اهواز آمد و اهل اهواز را سخن گفت و به نزدیک خاص و عاممقبول شد و از اسرار خلق سخن می گفت تا او را به حلاج الاسرار ملقب گردانیدند .پس مرقع در پوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند .چون به مکه رسید یعقوب نهر جوری به سحرش منسوب کرد .پس از آنجا باز به بصره آمد باز به اهواز آمد .پس گفت که به بلاد شرک می روم تا خلق به خدای خوانم .به هندوستان رفت و از آن جا به ماورا ء النهر آمد .پس به چین رفت و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت . چون باز آمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی اهل هند؛ خراسان و اهل فارس و خوزستان و . . . سپس ،منصور حلاج عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاورشد . چون باز آمد احوالش متغیر شد و آن حال رفت و به رنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی می خواند که کس بر آن وقوف نمی یافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بر وی که از آن عجب تر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار به انبار پنبه بر گذشت و اشارتی کرد ، در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند . 

 

نقل است که :

در شبانه روز چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود لازم داشتی . گفتند در این در جه که توئی ،چندین رنج چراست ؟ گفت : نه راحت در حال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفت اند و نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت  . 

نقل است که : 

گفت ؛ در پنجاه سالگی هستم و تا کنون هیچ مذهب نگرفته ام . اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس خود اختیار کرده ام و امروز که پنجاه ساله ام نماز کرده ام و هر نمازی غسلی کرده ام . 

نقلست که یکی به نزدیک او آمد ، عقربی دید که گرد او می گشت .قصد کشتن کرد . حلاج گفت : دست از وی بدار که دوازده سال است که تا او ندیم ما است و گرد ما می گردد . 

گویند که رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد . در راه مجلس می گفت .روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد .چون روزی چند بر آمد چیزی نیافتند .حسین را گفتند که ما را سر بریان می باید .گفت : بنشینید .پس دست از پس می کرد و سری بریان کرده با دو قرص به یکی می داد تا چهار صد سر بریان و هشتصد قرص بداد . بعد از آن گفتند که ما را رطب می باید .برخاست و گفت مرا بیفشانید .رطب از وی می بارید تا سیر بخوردند . پس در راه هر جا که پشت به خاربنی باز نهادی ، رطب بار آوردی . 

نقل است که طایفه ای در بادیه او را گفتند که ما را انجیز می باید ، دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان نهاد و یک بار حلوا خواستند ، طبقی حلوا شکری گرم پیش ایشان نهاد . گفتند که این حلوا در باب الطاق بغدادباشد گفت ، ما را بغداد و بادیه یکی است . 

نقل است که گفت : الهی ، تو میدانی که عاجزم از مواضع شکر . تو بجای من شکر کن خود را که شکر آن است و بس . 

نقل است که گفت : فقر ، آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است به الله .

و معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی و چون بنده به مقام معرفت رسد ، غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مگر خاطر حق . 

و گفت که : خلق عظیم آن بود که جفای خلق در تو اثر نکند . پس از آنکه حق را شناخته باشی . 

و گفت که : زبان گویا ، هلاک دلهای خموش است . 

 

نقل است که روزی شبلی را گفت که :‌

یا ابا بکر ، دستی بر نه که ما قصدی عظیم کردیم و سرگشته کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم .چون خلق در ار او متحیر شدند منکر بی قیاس و مقربی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند .زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه می گفت : اناالحق .گفتند بگوی هوالحق .گفت : بلی همه اوست .شما می گوئید که گم شده است ،بلکه حسین گم شده است .بحر محیط گم نگردد .جنید را گفتند که : این سخن که منصور می گوید تاویلی دارد . گفت بگذارید تا بکشند که نه روز تاویل است .پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند . علی ابن عیسی را که وزیر بود بر وی متغیر گردانیدند .خلیفه بفرمود تا او را بزندان برند . او را به زندان بردند . یکسال اما خلق می رفتند و مسایل می پرسیدند . بعد از آن خلق رااز آمدن منع کردند.مدت پنج ماه کسی نرفت ، مگر یکبار ابن عطا و یکبار هم عبدالله خفیف و یکبار دیگر نیز ابن عطا کس فرستاد که ای شیخ ، از این سخنی که گفتی غذر خواه تا خلاصی یابی . حلاج گفت کسی که گفت گو عذر خواه ابن عطا جون این شنید بگریست و گفت ما خود چند یک حسین منصوریم . 

 ادامه در حسین منصور حلاج 2

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۵
ایوب تفرشی نژاد

داستان کوتاهی از آلزایمر مادرم

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۵ ب.ظ

 

چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۵
ایوب تفرشی نژاد

فرقه ملامه

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ب.ظ

فرقه ملامه ، فرقه ای از عرفا را تشکیل می دهد که پیروانش از هر گونه تظاهر و خود پرستی اجتناب می ورزند . اعضای این فرقه نفس خود را سرکوب نموده و آن را از هرگونه تظاهر بر حذر می دارند . حافظ , شاعر نامدار ایران نیز پس از رسیدن به شاهراه حقیقت ؛عضو این فرقه گردید و حتی یکی از غزلهایش را نیز ثبت نکرد . زیرا رعرفای فرقه ملامه , حتی باقی ماندن نوشته و شعری از خود را دلیل خودخواهی می دانستند و معتقد بودند که علاقه به حفظ نام بعد از مرگ دلیل بر خودخواهی و خود پرستی است . شعرهای حافظ که برخی از آن ها نشانه خود پرستی دارد ؛ در دوره جوانی سروده شده است که د راین دوره از زندگی حافظ نیز مانند همه جوانان خام و جاهل بوده است . مثلا در شعر زیر حافظ می فرماید : 

بر سر تربت ما گر گذری همت خواه 

که زیارتگه رندان   جهان خواهد بود  ویا د رشعری دیگر می فرماید : 

عراق و شام گرفتی به شعر خود حافظ 

بیا که نوبت بغداد و ملک تبریز    است 

ولی حافظ توانست که با بالا رفتن سن و رسیدن به پختگی ؛ به مرحله ای برسد که تردید از او دور شود .ولی بعضی دیگر مانند خیام , شاعر نامی ایران نتوانستند خود را از مرحله تردید بالاتر ببرند . زیرا که آن ها ضمن تحصیل حکمت دست به عمل نزدند و د ر صدد اصلاح خود بر نیامدند . 

پس خیام تا آخر عمر خود در مرحله تردید باقی ماند و از آن بالاتر نرفت . شاید خیام مردی تنبل بوده است ؛ زیرا برای اینکه جد و جهد نکند ؛منکر لزوم هر نوع جدیت شد و گفت : 

از آب و گلم سرشته ای من چه کنم 

این پشم و قصب تو رشته ای من چه کنم 

هر نیک و بدی که از من آید بوجود 

تو بر سر من نوشته ای من چه کنم .

خیام با این طرز فکر برای اصلاح خود کوششی نکرد و قائل بر این شد که هر چه هست از سوی خداست و یکباره جبری شده و می گوید : 

آدمی در زندگی خود دارای کوچکترین اختیاری نیست . این عقیده یک نتیجه منفی دیگر د ربر دارد و آن تردیدی است که خیام نسبت به علم و قدرت خداوند پیدا کرده است . حکمت : 

حکمت , ترازوئی است که یک کفه آن ایقان " یقین "  و کفه دیگر آن انکار و شاهین ترازو نیز ؛ حیرت است .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۵۱
ایوب تفرشی نژاد