حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا "بخش 3"
او از مریدان که شیخ را در روم رها کرده و آمدند ، حال شیخ را جویا شد و آن ها همه احوال پیر و مراد خود را باز گو کردند که از قضا و قدر چه بر سر او آمده است و از دین و ایمان دست شسته و بخاطر عشق یاری دلربا ، خوکبانی می کند .
چون مرید آن سخنان را شنید ، رویش از غصه زرد شد و گریه و زاری را آغاز نمود . سپس با مریدان گفت که ای یاران با وفا ، در این روز ها است که دوستی به درد می خورد . اگر شما یاران شیخ بودید ، چرا او را رها کرده و آمدید .شرمتان باد از این دوستی و حق شناسی و و فاداری .شما چطور توانستید آن همه ارادت و صفا را فراموش کرده و خود تنها راه خود گیرید و به این جا بیائید . شرمتان باد ، شرمتان باد .
شما باید د رهر کاری که او انجام می داد از او متابعت می کردید .این یاری و موافق بودن نیست . این عمل شما از منافق بودن شماست . هر کس باید یار خود را یاور باشد اگر چه او کافر شود . شما چگونه توانستید شیخ را در کام نهنگ رها کرده و از ترس آبروی خود از او فرار کنید . ننگ بر شما باد . چرا نتوانستید بفهمید که بنیاد عشق بر بد نامی است و هر کس که طوری دیگر بیندیشد ، از خامی اوست .
مریدان گفتند که هر چه که از تو شنیدیم به او گفته بودیم و حتی عزم کردیم که با او به اتفاق زندگی کنیم و شادی و غم ها را بین خود تقسیم کنیم . زهد را بفروشیم و رسوائی را خریدار باشیم و حتی دین خود را بر اندازیم و ترسا شویم ولی صلاحدید شیخ آن بود که یک یک از گرد او پراکنده شویم .زیرا که از یاری ما سودی ندید و ما را مجبور به بازگشت نمود وما همه به حکم او باز گشته ایم . و این بود کل ماجرا که یک نکته آن را نیز از تو پوشیده نگه نداشتیم .
آن مردوارسته مریدان را گفت : هر کاری دارید کنار بگذارید و به تضرع به درگاه حق مشغول شوید .تضرعی با تمام وجود . به سراپای وجود خود حضور حق را احساس کنان به گریه و زاری مشغول شوید .به سبب اینکه از شیخ احتراز کردید و ندانستید که به چه علت از در حق روی بر می گردانید . چون مریدان این سخنان شنیدند ، از خجالت سر بلند نکردند .
مرد گفت : دیگر این شرمندگی ها سودی ندارند . اتفاقی است که افتاده است . بر خیزید که هر چه زودتر به تضرع و زاری به درگاه خداوند مشغول شویم و خاک بر سر خود بپاشیم . همه از کاغذ پیراهن پوشیدند و به سوی دیار شیخ ، یعنی روم حرکت کردند د رحالی که شب و روز به درگاه خداوند معتکف بودند و گاهی شفاعت و گاهی زاری می کردند . چهل شبانه روز تضرع به درگاه خداوند بدون یک لحظه سرپیچی و فراغت از حضور خداوند رحمان و بدون خوردن و خوابیدن و دمی آسودن ، جوش و خروشی در بارگاه کبریای احدیت پدید آوردو فرشتگان سبز پوش در فراز و فرود ، لباس کبود ماتم به تن کردند و آخر الامر نیز دعا به هدف اصابت کرد .بعد از چهل روز نماز و نیاز آن مرید وارسته در خلوت خود ، شاهد اتفاقاتی بود . در حالی که از خود بیخود گشته و در صبحدمی ، باد بوی مشگ به مشامش رسانید . و دنیای کشف بر دلش آشکار گردید . او ضرت محمد مصطفی (ص) را دید که در حالی که گیسوان سیاهش را بر دو طرف شانه ها انداخته ، صورتش مانند هلال جلو می آمد . آفتاب روی او سایه وجود خداوند بود . او خرامان و خندان پیش می آمد و در هر قدمی که فراتر می نهاد ، هزاران جان فدای قدم هایش می شدند . وقتی که آن مرید حضرت محمد (ص) را دید از جای خود با احترام جستی زد و دامن پیامبر را گرفت و گفت : ای رسول خد ، دستم را بگیر و کمکم کن . ای رهنما و معلم بشریت ، شیخ ما گمراه شده است . راه راست را نشانش بده . و هدایتش کن . پیامبر خدا گفت : ای مرد بلند همت ، برو که شیخت را از بند آزاد کردم . همت عالی تو شیخ را از گمراهی نجات داد . از دیرگاه بین خداوند و شیخ تو گرد و غباری بس سیاه و جود داشت . ما این غبار را از راه او برداشتیم و در میان تایکری ها رهایش نکردیم . تو یقین بدان که صد عالم گناه از حرارت یک توبه پاک می شود و موج دریای احسان می شوید گناه مردان و زنان نیکوکار را . مرد وارسته از شادی این دیدار دیوانه شد و فریادی زد که آسمان از صدای فریادش به هیجان آمد . همه اصحاب را از این واقعه با خبر کرد و مژدگانی داد و به راه افتادند .در حالی که می دویدند و از خوشحالی گریه می کردند . تا اینکه به نزد شیخ خوکبان خود رسیدند . شیخ را دیدند که مثل آتش شده و از بیقراری مست شده است . ناقوس را از دهان انداخته و زنار از کمر باز کرده و کلاه گبری از سر انداخته هم از دین ترسائی خارج شده است .وقتی که شیخ اصحاب خود را از دور دید ، احساس کرد که خود را در میان هاله ای از نور می بیند . از خجالت لباسش را پاره کرد و دور انداخت و با دست خود خاک بر سر خود ریخت . او گاه چون ابر اشگ خون می ریخت و گاه از شدت هیجان دست هایش را تکان می داد و آه می کشید .حکمت و اسرار و قران و احادیث را که فراموش کرده بود یکبارگی بیاد آورد و از جهل و بیچارگی نجات یافت و به سجده افتاد و شروع به گریستن کرد. شیخ غسل توبه کردو خرقه درویشی پوشید و با اصحاب خود روانه حجاز شد . چون دختر ترسا از خواب بیدار شد ، نور ایمان از درونش زبانه کشید و دلش به نور آن روشن گردید . آفتاب عالمتاب اشعه های زرین خود را بر صفحه گیتی می گسترانید و با زبان خاموش عشق ، قصه دلدادگی و شوریدگی ها را فریاد می نمود . هان ای دختر ترسا ، بر خیز و از پی شیخت روان شو . مذهب و مرام او را مسلک و مرام خود ساز و خاک زیر پای او باش . ای که او را پلید ساخته بودی . اکنون بوسیله او پاک شو . ای دلبر ترسائی که رهزن او بودی و دین و ایمان او را گرفتی ، اکنون به را حجاز بشتاب راهی که شیخ با یارانش در آن قدم گذاشته اند ، و راه آن ها را ادامه بده . این تو بودی که او را از راه به در کردی .اکنون همراه او باش و از بی خبری و جهالت بیرون آی . و راهرو حقیقی عشق و شوریدگی باش و نه آن عشق بجمال ، بلکه به کمال مطلوب و حقانیت و احدیت . دختر ترسا از شنیدن این کلمات دلنشین ، در پیچ وتاب افتاد و در دلش دردی ایجاد شد که بیقرارش کرد . آن درد ، درد طلب بود و اشتیاق . آتشی در جان سرمستش افتاد که دست بر دل خود نهاد .اما دلش را از دست داده بود. او نمی دانست که جان بیقرار چه بذری در درون او کاشته است . خود را در عالمی غریب و شگفت آور احساس کرد که بی یاور و همدم مانده است . عالمی که در آن جا نشان راهی نیست و باید گنگ شد در آن عالم .چرا که زبان به راز و اسرار درون آن عالم آگاه نیست . در یک آن ، آن همه ناز و غرور و عشوه و طرب از چهره او رخت بر بست و نعره زنان در حالی که جامه های خود را می درید و در حالیکه خون گریه می کرد ، خاک بر سر خود می ریخت و با دلی پر از درد و جسمی ناتوان و رنجور به دنبال شیخ و یارانش روان گردید . او مانند ابری غرقه د رخون می دوید و با اینکه نمی دانستاز کدام راه باید رفت به دنبال دل خود می دوید . عاجز و سرگشته ، روی د رخاک می مالید و با عجز و نیاز خداوند کریم کارساز و راهنما را فریاد می کرد که ای خدا ، زنی درمانده و بیچاره ام که از خانه و آشیانه دور افتاده ام .من رهزن مرد حقی هستم که راه ترا می پیمود . بر من این گستاخی را به بخش که ناآگاهانه دست به این کار زدم . دریای خشمت را فرونشان . من ندانسته خطا کردم ، غلط کردم ، هر چه کردم بر من ببخش . شیخ را از درون آگاه کردند که یا شیخ ، دلبرت از دین ترسائی برگشته است و با درگا ما انس و الفتی پیدا کرده است و در حال حاضر به راه ما است .شیخ در حال از راه رفته بازگشت و باز شوری در مریدان افتاد که خدایا باز این چه کاری است . مگر شیخ توبه نکرده بود که بار دیگر به دنبال عشق خود می رو د ؟ شیخ حال دختر را با مریدان گفت و هر که این ماجرا شنیده مدهوش شد و ترک جان گفت . شیخ و یارانش از راه رفته باز گشته تا اینکه به یار دلنواز رسیدند .چهره رنگ پریده و زرد و رنجور شده اش در میان گرد و غبار راه گم شده با پاهای برهنه و لباس های پاره چون مرده ای به روی خاک افتاده بود . چون نگاه آن ماه دلربا به روی شیخ افتاد ، ببهوش شد و به خواب عمیقی فرو رفت .شیخ چون ابر بهاری اشگ می ریخت و چون یاد عهدو وفای او افتاد ، خود را به دست و پای او انداخت و گفت که یش از این نمی توانم در پس پرده سوزم . پرده را بینداز و اسلام بیاور ای عزیزی که خداوند ترا برای من انتخاب کرده است . دختر پس از مدتی بیهوشی ، به خود آمده و از خواب بیدار شد و شیخ بر او اسلام را عرضه کرد و هیاهوئی در جمع مریدان افتاد . چونآن یار ایمان آورد ، اشگ در چشم مریدان حلقه زد . دختر پس از ایمان آوردن بکلی بی قرار شد و گفت : ای شیخ عالم ، من طاقت دوری از ناجی خود را ندارم و از این خاک دان فانی دنیا می روم .الوداع ، الوداع ای شیخ . مرا چون سخن کوتاه است و فرصت گفتن ندارم ، به بخش . این گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد . او قطره ای بود در این دریای مجازی و بسوی دریای حقیقت شتافت . چون جملگی از دنیا خواهیم رفت ، بایستی که حقایق را درک کنیم و حقیقت را کسی درک می کند که در دریای عشق غوطه ور باشد .