عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۳۰ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

مرتبه های عین الیقین و حق الیقین

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۴۵ ب.ظ

- شیح محمد لاهیجی می گوید : 

بی نشان شو از همه نام و نشان 

تا به بینی صورت حق را عیان 

هر که از قید تعیین وارهید 

بی من و ما  ، خویش را مطلق بدید 

شیخ شبستری می گوید : 

تعیین نقطه وهمی است بر عین 

چو عینیت گشت صافی ، غین شد عین 

. عین : جشم ، جشمه ، ذات شیئی

. غین : تاریکی و پوشیده شدن آسمان است 

پس عین ، ضد غین است و امتیاز آن از این به نقطه ای است و چون آن نقطه را از میان برگیری ، غین همان عین است . هم چنین است امتیاز ممکن از واجب که به تعیین است و تعیین امر اعتباری وهمی است که وجود حقیقی ندارد . لذا ، به گفته لاهیجی ،تعین به مثابه نقطه وهمی است که عارض آن حقیقت شده است و عین به سبب آن نقطه غین نموده است . 

هر گاه دیده عارف به نور کشف و شهود منور گردد و حجاب تعینات وهمیه از پیش نظر او برخیزد ، غین که عبارت از کثرات و تعینات است ، عین شود و هر دو یکی شود و دومی نماند . و پرده پندار مرتفع گشته ظاهر شود که یک حقیقت است که به صورت کثرات و تعینات بر آمده و متلبس به لباس مائی و توئی بوده است . 

بیدل می گوید : 

گر تو بر خیزی ز ما و من دمی 

هر دو عالم پر ز خود بینی همی 

این تعیین شد حجاب روی دوست 

چونکه برخیزد تعین جمله اوست 

نیست گردد صورت بالا و پست 

حق عیان بینی به نقش هر چه هست 

. همانا که میان بنده و خدا هزار مقام از نور و ظلمت باشد و این هزار منزل منحصر به دو مرتبه است که از آن به دو خطوه تعبیر کرده اند :

"راه را دو گام گفته اند زیرا که فصل و وصل است "

پیوند دوست گشتی از خویش اگر جدائی 

گفتم که مائی ما ،ما را زتو حجاب است 

گفتا تو محو ما شو وانگه به بین تو مائی 

و شیخ شبستری در همین معنی می فرماید : 

دو خطوه بیش نبود راه سالک 

اگر چه دارد او چندین مهالک 

یکی از های "هویت "در گذشتن 

دوم صحرای هستی در نوشتن 

لاهیجی در شرح این بیت گفته است : 

" یک قدم آن است که سالک صاحب بصیرت از " ها" ی "هویت" که اشاره کرده شد ، که تعینات ذات مطلقه مراد است که به سبب آن تعین کثرات نموده شده و یکی ؛دو مینماید .در گذرد و سالک ، وحدت در کثرت مشاهده فرماید و حق را در جمیع اشیاء متجلی به تجلیات اسمائی بیند . که همان " عین الیقین " است . 

نهان به صورت اغیار یار پیدا شد 

عیان به نقش و نگار آن نگار پیدا شد 

پدید گشت ز کثرت جمال وحدت دوست 

یکی به صورت چندین هزار پیدا شد 

و این مرتبه "عین الیقین "است که سالک عارف ،به دیده بصیرت جمال وحدت در مزایای کثرت ،بی مزاحمت غیریت ،مشاهده نماید. 

سخن حضرت ابو المعالی در مصراع نخست " حیرت دمیده ام گل داغم بهانه است " حکایت از همین مرتبه است که به ایجازی قریب به اعجاز از همه کثرات که چندین هزار جلوه از یک حقیقتند در مرتبه عین الیقین به کلمه " حیرت دمیده ام " و از آن غیریت به " گل داغ " و از موهوم بودن تعین به " بهانه " تعبیر نموده است . 

و به گفته " لاهیجی " قدم دوم آن که سالک صاحب جذبه ....صحرای کثرات را به طریق سلوک و تصفیه طی نماید ،و در نوردد ،و جمیع منازل را قطع نموده و ترقی به عین الجمع و حضرت احدیت نماید ،و هستی پندار خود و جمیع اشیاء را که مستلزم بود ،محو و فانی یابد ،و متحقق به بقاء بعد الفناء گشته ، هر چه هست خود را بیند و داند . این مقام " حق الیقین " است و نهایت مراتب کمال کاملان و غایت سیر سالکان و عارفان ، این مرتبه است . 

ما در او و او به ما آمد دفین 

من غلام مرد خود بینی چنین 

قطره در دریا فتاد و شد فنا 

عین دریا گشتنش آمد بقا 

قطره و دریا حقیقت خود یکی است 

غیر حق در هر دو عالم هیچ نیست 

هر که او را ذوق این اسرار نیست 

جان او را با حقیقت کار نیست . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۵
ایوب تفرشی نژاد

دنیای نو به نوی انسان

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ب.ظ

هر نفس نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن   ندر    بقا

حهان در هر چشم به هم زدنی ، در حال تحول و دگرگونی است ولی ؛ ما از این نکته بی خبریم . برای اینکه ظاهر و صورت جهان ظاهرا ثابت و بدون هیچ گونه تغییری به نظر می رسد و از این رو است که ما گمان می کنیم که در این جهان تغییری رخ نمی دهد .

به عقیده اشعریان :

 " جهان عبارت است از جوهر واحدی که اعراض گوناگون بر آن عارض می شود و این اعراض دائما در حال تغییر است ." اما چرا انسان از تغییرات دائمی جهان بی خبر است ؟ برای این که این تغییرات بی هیچ فاصله زمانی رخ می دهد . از این رو تغییر دائمی در خیال انسان بصورت ثابت و ایستا جلوه می کند . 

حکیم سبزواری گوید : 

" متکلمان گویند که اعراض در دو لحظه برجای نمانند " . و حکما گویند که " جهان دگرگونه و متغیر است " 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۱
ایوب تفرشی نژاد

کهنه دیدن جهان نو

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۰ ب.ظ

عمر همچون جوی نو نو می رسد 

مستمری می نماید  د ر    جسد 

عمر انسان ، مانند آب جویباری در حال گذار و طی شدن است ، ولی همین جزء به جز ء گذشتن که بصورت دائمی و مستمر صورت می گیرد سبب این شده است که انسان به اشتباه خیال  کند ؛ "جریان عمر بصورت خطی و ممتد و مستمر است ."

در این جهان حتی یک لحظه سکون وجود ندارد . ما نسبت به این حرکت سریع و دقیق و دائمی که جهان راتازه می کند ، اطلاعی نداریم ،زیرا وقتی که حرکت شتاب بیشتری پیدا می کند ، از آن جهت که در ک ما نمی تواند نقاط گسیخته حرکت را از یکدیگر تشخیص دهد ، لذا آن را در شکل استمرار و اتصال که به صورت واحدی در می آید ، احساس می کنیم و همین جهان نو را ،کهنه تصور می کنیم . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۵۰
ایوب تفرشی نژاد

شعر و ادب

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ب.ظ

مثل باران چشمهایت دیدنی است 

شهر خاموش صدایت دیدنی است 

مهربانی معنی لبخند       توست 

خنده هایت بی نهایت دیدنیست 

زخم ها چون شعرهای شاعرند 

زخمهایم در هوایت دیدنیست 

روبرویم  باغی از عطرست و نور 

لای شب بوها خدایت دیدنیست 

- بار دیگر غم تو ،غوغا کرد 

گره کور دلم را واکرد 

غربت یاد تو در کوچه دل 

هرم آتش بدل سرما کرد 

روحم آن روز که می رفت سفر 

گیوه یاد تو را در پا کرد 

شور و شوق دل دریایی تو 

برکه روح مرا دریا کرد 

زندگانی عطش ریستن است 

این عطش را غم تو معنا کرد 

مرگ بردست پلید امشب 

که مرا د رنظرت رسوا کرد 

بوی اندوه ؛ فضا را بلعید 

بار دیگر غم تو غوغا کرد 

- زندگی د رحصار ثانیه هاست 

مرگ در آن سوی زمان پیداست 

ای دل ؛ از این زمین چه می خواهی  ؟

ساحل عشق در دل دریاست 

گریه در گریه ، باغ اندوه است 

امشب انگار روز عاشوراست 

اشگ ها هم دروغ می گویند 

چقدر چشمهای من تنهاست 

جمله عشق را بیارایید 

گرده ام میزبان خنجرهاست 

معنی دوستی و یکرنگی 

چند نقطه ......چقدر بی معناست 

شانه هایم ساحل گیسوی توست 

روی ساحل رد پایت   دیدنیست 

پایتخت آرزو ها   خواب  ها 

چشمهایت چشمهایت دیدنیست 

- باغ چشم تو تماشا دارد 

گل و آیینه و دریا دارد 

معبد شرقی روحم امشب 

بوی تنهائی بودا دارد 

عشق در دایره چشمانت 

راز ابهام معما دارد 

خنده و گریه و آواز و سکوت 

جنگلی از تب و رویا دارد 

روح من گمشده یاد تو باد 

کاش یاد تو مرا یاد آرد

عشق د رخطه پیشانی من 

چشم بر خنده فردا دارد 

- از آن گلشن که بوئی برده بودم 

برای تو گلی آورده بود م 

به ره پژمرد و اکنون در کفم نیست 

به جز خاری که از گل خورده بودم 

- "افسانه عشق"

آئینه دل گرفته گردی که مپرس 

از داغ غمت به سینه دردی که مپرس

عمری که گذشت بی فروغ رخ تو 

شب بود شب سیاه و سردی که مپرس 

افسون نگاه تو و افسانه عشق 

با این دل خسته باخت نردی که مپرس 

رفتی تو و فصل سبز امید گذشت 

من مانده ام و خزان زردی که مپرس 

از درد فراق مرغ جان را آنقدر 

دیوانه و بیقرار کردی که مپرس 

باز آی که بی نگاهت ای خوبترین 

آئینه دل گرفته گردی که مپرس 

- " حرف آخر "

خون عشقت در رگانم مانده است 

عطر نامت در دهانم مانده است 

د رغم بی انتهای رفتنت 

دیدگان خون فشانم مانده است 

در تب تنها شدن من سوختم 

آتشی در استخوانم مانده است 

فصل سبز آشنائی ها گذشت

وسعت زرد خزانم مانده است 

ایل شادی از دلم کوچید و رفت 

غصه های بیکرانم مانده است 

اطلسی ها یاسها پژمرده اند 

ریشه های شوکرانم مانده است 

مثل بغض مرغ عشقی در قفس 

حسرتی در عمق جانم مانده است 

در همه ذرات جسم خسته ام 

یاد یار مهربانم مانده است 

آه در قلب غریب و کوچکم 

داغ تو داغ گرانم مانده است 

رفتی اما بر ضریح پاک عشق 

دستهای ناتوانم مانده است 

شعر هم درد مرا درمان نکرد 

حرف آخر بر زبانم مانده است 

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۰
ایوب تفرشی نژاد

دیوان شمس تبریزی

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ

باران که شدی مپرس این خانه کیست ؟ 

سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۳
ایوب تفرشی نژاد

حکایت ها

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۲۸ ب.ظ

- مرگ فرزند مرد ابله :

مرد ابلهی را فرزندش مرده بود و بر جنازه او سوگواری می کرد و از پس تابوت او با ناله و فغان می گفت : 

" ای دنیا نادیده من و از جهان کام برنگرفته من ، کجا رفتی ؟ چرا زار و ناکام از دنیا رفتی ؟ " 

وقتی که مردی بی دل این حرف ها را شنید و این کارها را دید ، گفت : 

" این چمن از این خارها صدبار دیده است .مگر دنیا را با خود خواهی به زیر خاک برد ، تو نیز نادیده از دنیا خواهی رفت .تا تو بخواهی نظاره عالم کنی ، عمرت تمام شده و فرصت کام بر گرفتن از آن را نخواهی داشت . تا تو از نفس خسیس خودت فارغ شوی ، جان عزیزت در میان پلیدیها و زشت کاریها و گمراهی ها گم شده است .باید وقت را گرامی داشت و از دقایق گذرا بهره گرفت . من بهتر از این چیزی در دنیا نمی بینم .با تعمق و آگاهی ، لحظه به لحظه های زندگی را بسوی تکامل روح ، پیش برو .زیرا پس از مرگ تو ، اگر عود نسوزد و فضا را از عطر دل انگیز خود پر نکند ، بوی بد جسد ناپاک تو ، مشام رهگذران را می آزارد . پس به خود مغرور نباش .

 

- حکایت ذوالنون مصری و دیدن چهل مرقع پوش : 

روزی ذوالنون از صحرا می گذشت که چهل مرد مرقع پوش را دید که همه یک جا ، جان خود را از دست داده اند  . آتشی بر جان پر جوشش فتاد . و خطاب به خداوند گفت : " آخر این چه کاری است ای خدا ؟ سروران را تا کی اینگونه از پای در خواهی آورد ؟ " 

هاتفی ندا داد : 

ای ذوالنون ، ما از این کار آگهیم ، خودمان می کشیم و خودمان نیز دیه آن را می دهیم .

ذوالنون گفت : 

آخر تا کی اینگونه راز خواهی کشت ؟ 

هاتف ندا داد : 

تا زمانی  که دیه این کار  را دارم . تا زمانی که در خزانه دیت دارم ، می کشم تا تعزیه آن میماندم .و پس از آن که اجزای او (انسان)محو شد و پا و سر او گم شد ، از سرتاپای وجودش ، آفتاب طلعتش راعرضه می داریم و از جمال خویش برای او خلعت دهیم . با خون او رویش را گلگون سازیم و معتکف خاک کوی دوستش سازیم . او را سایه ای در کوی خود گردانیم . و چون آفتاب روی ما بر آمد ، دیگر سایه ای در کوی ما نیز نخواهد ماند .

هر که در وی محو شد از وی برست 

زانکه نتوان بود با او خود پرست 

محو شو وز محو چندینی مگو 

صرف کن جان را و چندینی مجوی 

می ندانم دولتی زین بیش من 

مرد را کو گم شود از خویشتن 

- حکایت خریداری پیرزنی ، حضرت یوسف را : 

پس از آن که کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون آوردند ، برده فروشی او را به باز ار برده و اقدام به قروش او کرد . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف برخاستند و در بین آن ها پیرزنی بود که چند رشته ریسمان بافته شده در دست داشت و در میان خریداران برده ای زیبا ایستاده بود . پیرزن از بین خریداران فریاد کرد که : 

" چند رشته ریسمان ، با خون دل بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کرده و یوسف را به من بدهید ." 

برده فروش خندید و با پوز خندی گفت : 

" ای پیرزن ،  این برده را به قیمت چند ریسمان دست بافت تو نمیتوانم بفروشم .قیمت برده ای به این زیبائی ، پنج یا ده همسنگ خودش مشگ عبیر است ." 

پیر زن گفت : 

" می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان نمی شود خرید .برای من همینکه با این چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم کافی است ." 

پیر زن گفتا که دانستم یقین 

کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست 

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

- حکایت جنگ محمود غزنوی با کشور هندوستان :

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۲۸
ایوب تفرشی نژاد

نغز و پر معنی

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۹ ب.ظ

 

 

پیرمرد همسایه آلزایمر  دارد ...
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بیدار شود ...!

 

 

 

عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ..! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم.. ،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی

 

 


دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره.

گنجشک می خندید به اینکه  چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد...

 




انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است ...
پروفسور محمود حسابی >



 


دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند....



کودکی با پای برهنه بر روی برفهاایستاده بود و به  ویترین فروشگاهینگاه می کرد زنی... در حال عبور اورا  دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه  من فقطیکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!




 

 

در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
در "دلم" دلتنگی ام را...
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را...
در "لبخندم" غصه هایم را...
دل من...
چه خردساااااال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من...
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
ساااااااااااااا 足ااااااااده



قند خون مادر بالاست
دلش اما همیشه شور می زند برای ما


اشک‌های مادر , ...مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید!
حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش




پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...

 

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای که مادر بر گونه بچه تازه متولد شده میزنه و بچه نمی فهمه !


 


دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش میزنه و مادرش متوجه نمیشه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۹
ایوب تفرشی نژاد

تقدیم به همه خوبان

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۲۹ ب.ظ

 

 

تقدیم به همه خوبان





 

پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

وبدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

 

 

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

 

 ب

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

 

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

 

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چیز را همیشه فراموش کن:

خوبی که به کسی می کنی

بدی که کسی به تو می کند

 

 

دنیا دو روز است:

یک با تو و یک روز علیه تو

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند.

 

به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد

به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد

به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد

 

در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.

 

چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟

 

بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی، هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود.

 

هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۸:۲۹
ایوب تفرشی نژاد

پرنده در قفس زیبا نمی خواند

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

 

   

پرنده در قفس؛ زیبا نمی خواند  

 

آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن

پرنده در قفس .... زیبا نمی خواند

گرچه برایت تمام لحظه ها رانغمه خوانی کند

..بگذار برود

تمام افق ها را بگردد و آواز سر دهد .صبور باش و رهایش کن

گفته اند : اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگرنباشد

یادت باشد قفس ،آفریننده ی عشق نیست

 

 

گمان نبر که دانه های رنگارنگ دل ، طبیعت آزاد این پرنده ی زیبا را اسیر تومی کند

می دانم ...می دانم ...که رها کردنش رنج می آفریند

زیرا چه بسیار رهایی ها که به دلتنگی ها و گاه فراموشی ها می انجامد

اما ماندن بی آنکه صادقانه دل سپردنی باشد رنجیست دردناکتر

 

و در آن زمان که با کمترین خطایی روزنه ا ی در دل قفس باز شود میگریزد

آن هنگام را جه توانی کرد ؟

..تو می مانی و این همه روزهایی که رنج برده ای اهلی شدنش را

رهایش کن ...دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند

 

 

پرنده ای که به تمام باغ ها سر می زند

به تمام گل ها عشق می ورزد و

تمام سر شاخه های درختان تنها را .... لحظه ای میهمان می شود

واز تمام چشمه سارها می نوشد

و حتی می گذارد

شیطنت کودکان، بال او را زخمی کند

ایا نگه داشتنش در قفس تو را شاد میکند؟

 

 

ولی

.اگر به سویت بازگشت بدان همیشه با تو می ماند

و اگر رفت و دل به باغی دیگر سپرد ....به گلی دیگر

و شاید قفسی دیگر .

پس از آن تو نیست ...بگذار رها باشد

 

 

..دوستش بدار

اما گمان نبر که با اسارت ، دلی از آن تو می شود

بگذار مهرورزیدن تو سیرابش کند

اما نگذار قلبت را گِل آلود کند

عشقی  بورز که تو را زلال تر و زیباتر می کنند
 


چه کسی گفت که عشق یعنی مالک شدن ؟

عشق یعنی درون قلب دیگری عظمت و جانی دوباره یافتن

وسعت عشق به اندازه ی دل آدمی است

 

 

و همیشه عاشق والاتر از معشو ق

از عشق زنجیری نساز که وجودی را به اسارت کشد

که ظالم ترینی

نه عاشق ترین

 

 

اگر هوای تو دارد باز خواهد گشت

سینه سرخی خواهد شد با ارمغانی از ترانه ها و نغمه های زیبا

که تا همیشه برایت خواهد خواند

بی آنکه هراس از دست دادنی

او را در قفس افکند

 

 

...و شاید ققنوسی شود که حتی اگر به آتشش افکنی با جانی دوباره

عاشق ترین باشد


ماه باید مجال خودنمایی بیابد  تا عظمت خورشید از نگاهی پنهان نماند


====

دوست داشتن اتفاقی ساده و زیباست ...مثل تولد یک پروانه

 

 

بیشتر از تماشای پروانه ها

مبهوت حس  لحظه های تولدش از پیله باش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۹
ایوب تفرشی نژاد

 

 

هر دهه در آمریکا کتابی بنام ( اشتباهات بزرگ ) چاپ میشود .

از خاطرات رئیس سازمان ناسا ی آمریکا که در این کتاب ثبت شده این است که وقتی فضانوردان از جو زمین خارج میشدند، به علت عدم وجود جاذبه قادر به نوشتن گزارش نبودند. زیرا جوهر خودکار یا خودنویس بر روی کاغذ اثری نمی گذاشت .
در سال 1968 رئیس سازمان ناسا تصمیم گرفت این مشکل را حل کند و از تمام شرکتهای تجاری و پژوهشی دعوت به همکاری کرد .

سرانجام پس از 5/8 ماه زمان و حدود 11 میلیون دلار سرمایه گذاری یک شرکت پژوهشی موفق شد قلمی را بسازد که در تمامی شرایط جوی از قبیل زیرآب ، در فضا ، در سرمای شدید ،گرمای شدید و خلاصه در تمامی شرایط قابل استفاده باشد .

زمانی که این محصول رونمایی شد وجشنی در این خصوص گرفته شد، تلگرافی از طرف سازمان فضایی روسیه به دستشان رسید با این متن : کار بسیار خنده داری انجام داده اید. ما چندین سال است برای ثبت اطلاعات در فضا از مداد استفاده میکنیم .تمام
به گفته رئیس وقت ناسا بعداز رسیدن این تلگراف 4 ماه دفتر پژوهشی سازمان تعطیل شد

برای یک مشکل امکان دارد راه حل بسیار ساده تری هم وجود داشته باشد فقط کافیست نوع دیگری به مشکل نگاه کنیم

 

 

فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست
طلا و غذا نیست
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود
فقر ، همه جا سر میکشد
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

 

بزرگتـرین مصیبت یک انسـان این است که نه سـواد کافـی برای حرف زدن داشتـه باشـد و نـه شعـور لازم بـرای خامـوش مانـدن 
دکتــــــــــر شریعتـــــــــــــی

 


 فریادها مرده اند، 
 سکوت جاریست، 
 تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است ، میگویند خدا تنهاست ما که خدا نیستیم چرا تنهاییم
 ( دکتر شریعتی )


 ای مالک! اگرشب هنگام کسی را مشغول گناه دیدی،فردا به آن چشم نگاهش مکن; شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی... (امام علی) "ع"


 
 همه بشرند اما فقط بعضی ها انسان اند... 
 (دکتر شریعتی)
 
 
 

 
 
 زنده بودن را به بیداری بگذرانیم ، که سال ها به اجبار خواهیم خفت. دکتر شریعتی


 
 اگه کفشت پاتو می زد و از ترس قضاوت مردم پابرهنه نشدی و درد رو به پات تحمیل کردی دیگه در مورد آزادی شعار نده . آلبرکامو

 


 
 شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص. چارلی چاپلین


 
 
 درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت , بی عرضگی را صبر , و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خدا می دانند.گاندی


 
 
 خداوندا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد “دکتر علی شریعتی


 
 
 اگر نتوانیم آزاد زندگی نمائیم ، بهتر است مرگ را با آغوش باز استقبال کنیم . مهاتما گاندی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۱
ایوب تفرشی نژاد