عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

شمس تبریزی

جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ب.ظ

شمس تبریزی در قصه آن خطاط ، این خط سوم را برای مولانا خط سیری از سلوک روحانی خود کرده بود . این خطاط چنانکه در مقالات او است سه گونه خط می نوشت :

یکی چنان بود که خودش می خواند و غیر هم می توانست بخواند . این رمزی از حال زاهد صوفی بود که هم غیر ،او را از ظاهر حالش می شناخت و هم خود او می دانست که سیرت و احوالش چیست ؟ 

خط دوم آن بود که غیر نمی خواند اما خود او می خواند و این رمز حال عارف متوحد بود که غیر به سر حالش راه نمی برد  ؛ اما خود او از سر حالش خبر داشت . 

خط سوم آن بودکه نه غیر آن را می خواند و نه خود او ، و این رمزی از حال ولی مستور بود . غیر او را بدان سبب که جمال حال وی در قباب غیرت پنهان بود نمی شناخت  و خود او بدان سبب که از خودی آن طرف افتاده بود ، از حال  خود خبر نداشت . 

طریقه شمس تبریزی دو تعلیم زیر بود : 

1- ترک باطل که به اعتقاد وی ، انسان خدا جوی را از اشتغال به چون و چرای فلسفی و تسلیم به خیال های مترسمان صوفی و یا مدعیان ولایت مانع می آید . 

2- گرایش به سماع که سالک را از خودنگری و هم از غیر نگری که تظاهر به عفت و طمانینه و سکونو وقار مجعول به خود بر بسته ، لازمه آن است رهائی می دهد . و با جهیدن از ورطه ای که بین انسان و خدا فاصله می اندازد و او را بدانچه مطلوب اوست می رساند. 

به نظر شمس ،کمال انسانی در این است که از " خودی " خود قدم به بیرون گذارد و در ورای عالم محدود انسان ها با تمام انسان ها با کل کاینات و با جمیع عالم اتصال و اتحاد بیابد .  باخاک ،با گیاه ،با حیوان و انسان ، و با ستاره و آسمان وحدت هویت پیدا کند ، با ابر و باد و کوه و رود و رعد و باران احساس پیوند نماید . در وجود خود ،انسان را با عالم و عالم را با انسان قابل تبدل بیابد و آنگاه که وی دیگر نه خود است و نه غیر ، نه انسان است و نه عالم ، با آنچه همه این ها است و هیچیک از این ها نیست ،وحدت می یابد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۴
ایوب تفرشی نژاد

همسوئی با جهان هستی

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۷ ب.ظ

وقتی که با جهان هستی همسو شوید مورد حمایت ابر ،باد ، خورشید ،ماه ؛آسمان و فرشتگان قرار می گیرید .برای کمک گرفتن از تمام انرژی های جهان هستی و رشد و تعالی باید 10 قانون زیر را در نظر داشته باشید : 

1- قانون خلاء : 

هر انسانی که خالی شود ،قدرتمند می شود . خالی شوید از کینه و حسد ،دروغ ،نفرت ، گناه ،علم و محبت ،خالی شوید .هر چه دانش داریم به دیگران یاد بدهیم ،هر چه محبت داریم به دیگران نثار کنیم ،تا برای ورود علم جدید،جا باز شود.

2- قانون جریان و حرکت : 

هر چیزی که جاری است قوی تر است . و هر جا سکون باشد ،فقر است . آب زلال هم اگر چند روز بماند به مرداب تبدیل می شود . 

3- قانون نظم : 

در زندگی روی نظم حرکت کنید تا مغزتان هم به این نظم عادت کند .هدف هایتان را بنویسید و با نظم انجام دهید و باور کنید که با فعالیت های منظم به نتیجه مضاعف می رسید . 

4- قانون پاکی : 

یکی از قوانین مهم طبیعت ، قانون پاکی است . موهبت های الهی جذب ناپاکی ها نمی شوند . گناه ناپاکی است و عمر انسان را کم می کند و موهبت های الهی را جذب نمی کند .

5-قانون بارش : 

ببارید ،مهر ببارید ،علاقه ببارید ، احترام ببارید ، دوستی ببارید ،عشق ببارید ، خنده ببارید ، امید ببارید . جهان هستی ،جهان بخشش است .هر قدر دریاها بخار آب بیشتری بفرستد باران بیشتری جذب خواهند کرد . 

6- قانون سحر خیزی : 

تمام گیاهان در اولین ساعات روز فتو سنتز می کنند . هر چه سحر خیز باشید ، رزق شما بیشتر است . طول عمر شما زیاد و شادمانی ، نشاط ،زیبائی و آرامش در سحر خیزی است . 

7- قانون جمع : 

یکی از راه های هم سو شدن با کائنات ،قانون جمع است . باهم غذا بخورید ،باهم بازی بکنید ، تنهائی ،افسردگی ، بیماری و ناهماهنگی با جهان هستی ، فقر و فلاکت می آورد .

8- قانون هماهنگی (رهایش ):

هماهنگی یعنی بخشش ،یعنی رهایش ،از نا سپاسی دیگران نرنجید . خودتان سپاسگزار باشید . با جهان هستی هماهنگ باشید ببخشید تا بخشیده شوید . 

9- قانون تنوع : 

دنبال تازه ها بگردید .تنوع انسان را به آرامش می رساند و موهبت های الهی را جذب می کند وقتی تنوع داریم ،روحیه کار را افزایش می دهد و انرژی بیشتری را جذب می کنیم .

10- قانون کارما : 

کارما یعنی اعمال ما بازتاب دارد . هر کار بدی درون شما می ماند و هر کار خوبی به خود شما بر می گردد .سلول های مغز انسان به کلمات مهر آمیز پاسخ مثبت می دهد .هر ذره ای محبت را می فهمد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۷
ایوب تفرشی نژاد

منتخباتی از کتاب " هنر چیست ؟ ) تالیف تولستوی :

. مردمی که می اندیشند که منظور از  کار و غذا لذت بخشودن است ، قادر نیستند معنی حقیقی تناول خوراک را در یابند .

.مردمی که فکر می کنند هدف هنر ،لذت است نمی توانند معنی و مقصد هنر را ادراک کنند . 

. هنر کسب لذت نیست ،بلکه یکی از شرایط حیات است . 

. هنر یکی از وسایل ارتباط میان انسان ها است . 

. فعالیت هنر ،بر بنیاد استعداد آدمی قرار دارد که انسان با گرفتن شرح احساسات انسان دیگر ،از راه شنیدن یا دیدن ،می تواند همان احساس را که شخص بیان کننده و شرح دهنده تجربه کرده بود ،وی نیز همان احساس را تجربه نماید . . هنر افراد انسان را با احساساتی یکسان به یکدیگر پیوند می دهد . 

. خوبی عالی ترین مقصد جاوید حیات ما است . مهم نیست که خوبی را از چه راهی بفهمیم .آنچه باید گفت این است که حیات ما جز کوشش برای وصول به خوبی یعنی سیر به سوی خداوند چیز دیگری نیست . 

. مرد هنرمند باید بر سطح رفیعترین جهان بینی عصر خویش جای داشته باشد . و احساس را تجربه کرده باشد . و رغبت و اشتیاق و فرصت انتقال آن را داشته باشد و نیز در یکی از انواع هنر خداوند استعداد باشد . 

. در جامعه ما سه چیز بتولید آثار هنر تقلبی کمک می کند :

الف - پاداش قابل توجهی که هنرمندان در ازاء اثار خود می گیرند و بالنتیجه حرفه ای شدن کار هنرمندان .

ب- نقد هنری 

ج - مدارس هنری  

. هنر باید زور و تعدی را از میان بردارد و تنها هنر است که از عهده این کار بر می آید .

. رسالت هنر در زمان ما ،عبارت از این است که از حوزه عقل این حقیقت را که سعادت انسان ها در اتحاد آن ها با یکدیگر است ،به حوزه احساس انتقال دهد و به جای زور و تعدی کنونی ،ملکوت خدائی و یعنی سلطنت ممحبت را مستقر سازد . همان محبتی که در نظر همه ما عالیترین هدف حیات بشری است . 

 - منتخباتی از کتاب "کودکی ،نوباوگی ،نوجوانی تولستوی":

. تنها خدا می داند که این آرزو های پاک روزگار جوانی تا چه اندازه خنده دار بود و چه کسی برای تحقق نیافتن آن ها مقصر است ؟ 

- منتخباتی از کتاب " جنگ و صلح شاهکار تولستوی " : 

. هنوز این سوال را ماریا از خود نکرده بود که خداوند پاسخ آن را در دلش انداخت : 

" هیچ چیز برای خود آرزو مکن ،آرزومند و حسود و مضطرب نباش .آینده مردم و سرنوشت تو باید برای تو مجهول باشد . اما چنان زندگانی کن که برای همه چیز آماده باشی .اگر اراده خداوند بر این تعلق گیرد که ترا در انجام وظایف زناشوئی نیازماید برای اطاعت از اراده او آماده باش. "

هر ژنرال و هر سرباز در این دریای مردم خود را قطره ای می پنداشت و حقارت و کوچکی خود را احساس می کرد . ولی از طرف دیگر چون خود را بخشی از این واحد عظیم می دانست قدرت و عظمت خویش را احساس می نمود . 

.آقای عزیز ،شما او را نمی شناسید ،او  در این جا ،در وجود من ، در کلمات من است . او در وجود تو و حتی در کلمات تمسخر آمیزی است که تو هم اکنون بر زبان راندی .او وجود دارد ،اما درک او دشوار است .اگر این موجود که در هستی آن تردید داشتی ،انسانی بود ،دستش را می گرفتم و نزد تو می آوردم و بتو نشان می دادم . اما من انسانی فنا پذیر حقیر ،چگونه می توانم قدرت مطلق و ابدیت کامل و لطف و کرم بی نهایت او را بکسی که نابینا است یا به کسی که چشمش را برای دیدن او می بندد بعلاوه زشتی ها و معایب خویش را نیز نمی بیند و درک نمی کند ،نشان دهم ؟ 

. آری ، شناخت او دشوار است.در طی قرون متمادی ، از زمان آدم ابوالبشر تا عصر کنونی ، در راه شناسائی او کوشش ها و مجاهدت ها شده است و هنوز تا وصول به هدف راهی بی نهایت در پیش است . اما در میان این عدم ادراک و شناسائی تنها ضعف ما و عظمت او بخوبی آشکار است . 

. او (خدا) بوسیله زندگی درک می شود و نه با عقل . 

. عالی ترین خرد یک علم دارد . علم کل ،علمی که تمام دستگاه آفرینش و مقام انسانی را بوسیله آن توضیح و تفسیر نماید . برای آنکه چنین دانشی را در وجود خود پدید بیاوریم ،باید باطن خود را تهذیب و تطهیر کنیم و به این جهت قبل از دانستن باید ایمان داشت و در راه وصول به کمال کوشا بود . 

. با چشم جان و دل در وجود باطن خویش تعمق کن و از خود بپرس که آیا از خویشتن راضی هستی ؟ آدمی چیست ؟ و به راهنمائی عقل تنها ،بکجا رسیده است ؟ شما جوانید ،شما ثروتمندید ، شما تحصیل کرده اید . از تمام نعمت هائی که بشما اعطا شده است ، چه استفاده ای کرده اید ؟ آیا از خود در زندگانی خویش راضی هستید ؟ 

. هر کس از زندگانی بیزار و متنفر است بایدآن را تغییر دهد و در تزکیه نفس خویش بکوشد و هر چه نفس پاکتر و مصفا تر شود ، به همان اندازه به حکمت و خرد آشنا می شود . 

. استاد بزرگ چنین می خواند : 

ما در معابد خود هیچ اختلاف درجه نداریم و تنها اختلافی که هست میان تقوی و گناه است . باید از ایجاد هر اختلاف که سبب نقض برادری و برابری می گردد ، اجتناب کرد . آری ، به کمک برادر خود هر کس می خواهد باشد ،بشتاب ،گمراهان را نصیحت کن ، دست افتادگان را بگیر . هرگز به برادر خود کینه و خصومت مورز ، مهربان و مودب باش .اخگر پرهیزگاری را در دل همه شعله ور ساز ،همنوعان و نزدیکان خود را در سعادت خویش شریک کن و بدان که هر گز غبارحسادت ،پاکی ،این لذت را تیره و مکدر نخواهد ساخت . 

دشمن خود را عفو کن و از او انتقام نکش ،به وی نیکی کن ،اگر عالی ترین قانون را بدین طریق اجرا کنی آثار آن عظمت باستانی را که از دست داده ای باز خواهی یافت . 

. اگر خداوند و زندگانی آینده ای وجود داشته باشد بناچار حقیقت و فضیلت و تقوی نیز وجود دارد و در این صورت عالی ترین سعادت انسانی در آن است که برای وصول به آن ها مجاهدت کند . باید زندگانی کرد ،باید دوست داشت ،بایدایمان داشت که تنها امروز در این کره خاکی زندگانی نمی کنیم بلکه از ازل در جهان زندگانی کرده ایم و تا ابد در آنجا (با این سخن به آسمان اشاره کرد )زندگانی خواهیم کرد . ما فقط در میان هیجان های زندگانی خود می توانیم به سه هدف اصلی نائل آئیم : 

الف - خویشتن شناسی : 

زیرا انسان تنها بوسیله مقایسه خود با جهان پیرامونش می تواند خویشتن را بشناسد . 

ب - کوشش در راه تکامل خویش : 

زیرا که آدمی فقط از راه مبارزه بسوی کمال می رود .

ج -کسب فضیلت اصلی ،عشق به مرگ : 

زیرا فقط تصور زندگی می تواند بیهودگی و حقارت آن را بنمایاند و عشق فطری ما را بمرگ یا رستاخیز برای زندگی جدید تقویت نماید . 

با وجدانی آرام و سعادتمند به بستر خواب رفته ام . پروردگار بزرگ ، به من کمک کن تا طریق تو را به پیمایم ، با سکون و آرامش خیال و ضمیر ، بر خشم وغضب غالب شوم . با کف نفس از شهوات بپرهیزم . از آشوب و غوغای دنیا کناره گیری کنم ، اما از خدمات دولتی از نگرانی های خانوادگی بگذرم و روابط دوستی را نبرم  از امور مالی و اقتصادی خود جدا نشوم .

. به مکانی میروم و عبادت می کنم . اگر نتوانستم به آن محل انس و علاقه بگیرم و عادت پیدا کنم ، براه خود ادامه خواهم داد تا وقتی پای من قدرت رفتن دارد پیش می روم و سپس در گوشه میافتم و می میرم و سر انجام به آن ساحل جاودانی و ارام می روم که در آنجا از غم و اندوه و آه و ناله خبر و اثری نیست . 

. آیا در آن روح کودکانه حساس که با این حرص و ولع تمام متنوع ترین تاثرات زندگی را جذب می کرد و از آن خود می ساخت ، چه روی می دهد ؟اما او بسیار سعادتمند بود .

. هر کس را خداوند بخواهد نابود کند ، عقلش را می گیرد . 

.هنگام نزدیکی خطر همیشه انسان با دو ندای وجدان مواجه است : 

1- وجدان با بیان منطقی می گوید که تو باید در باره کیفیت این خطر و وسیله رفع آن بیندیشی .

2- ندای دومی وجدان که منطقی تر است می گوید که اندیشه خطر بسیار دشوار است و رنج آور .زیرا پیش بینی امور و نجات از جریان عمومی حوادث در قدرت آدمی نیست . پس بهتر آن است که تا وقتی بدبختی و مصیبتی فرا نرسیده است به آن وقعی نگذاری و به آنچه مطبوع و دلپذیر تست بیندیشی . انسان در تنهائی و عزلت تسلیم ندای اول و بر عکس در اجتماع تسلیم ندای دوم وجدان می شود . وضع مردم مسکو نیز در آن موقع چنین بود و شاید مدت ها بود که در مسکو مانند آن سال جشن بپا نشده بود . 

. جسم ما ماشینی است برای زندگانی . طبیعت آن را برای این منظور ساخته است . روح را در آن آسوده و راحت بگذارید تا خود از خویشتن دفاع نماید . او به تنهائی بیشتر از خود دفاع می کند تا اینکه شما با دارو آن را فلج سازید . 

. تئوری انتقال اراده توده ها به رجال تاریخی فقط تفسیر و تاویل یعنی فقط توضیح و تبیین کلمات سوال بوسیله کلمات دیگر است . علت حوادث تاریخی چیست ؟

قدرت . قدرت چیست  ؟ 

قدرت ،مجموعه اراده های منتقل شده به رجال تاریخی است . تحت چه شرایطی اراده تمام مردم به یک نفر منتقل می شود  ؟ تحت شرایطی که این شخص اراده تمام مردم را بیان کند . یعنی " قدرت ، قدرت است " 

منتخباتی از کتاب " چه باید کرد ؟ " تولستوی : 

 عشق یا بگفته دیگر ؛تمایل و کشش روح به سوی همدردی بشری و موافقت و پیوستگی مردم ،تنها قانون عالی زندگی است . این را همه کس می داند و در اعماق روحش حس می کند . مخصوصا این پدیده در اطفال اشکارتر است . طفل تا زمانی که هنوز در میان دندانه  های چرخ فساد و ریاکاری معنویات فاسد دنیای کنونی خرد نشده ،بر این حقیقت واقف است . 

.وقتی قصد کمک به بینوایان کردم خود را شبیه آدمی می دانستم که در گل و لای فرو رفته و در همان چال می خواهد دیگری را از باتلاق بیرون کشد . تکاپوهایم همه ثابت می کردند که اتکاء بر زمینی سست و نا ثابت دارم . یقین داشتم که باید زندگی دیگران را درست کنم تا زندگی شخص خودم نیز به همراه آن بهتر شود . بسیار رنج آور است که آدم ویلای خود را در محلی بنا کند که اطراف آن مردم در کلبه هائی از پهن و کود بسر می برند و برای گرم کردن خود چوب ندارند . 

. اگر بگوئیم که امروز ثروت ،نماینده مقدار کاری است که مالک آن انجام داده یا اشتباه می کنیم و یا آگاهانه و با علم بر علت ،دروغ می گوئیم . 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۲
ایوب تفرشی نژاد

تفسیر نقد و تحلیل مثنوی معنوی استاد محمد تقی جعفری 1

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۰۵ ب.ظ

جلال الدین مولوی و لئون تولستوی : 

تاریخ ولادت لئون تولستوی 28 اوت سال 1828 در ده کوچکی بنام " یاسنا یا پولیانا " در جنوب مسکو و وفات وی در سال 1910 میلادی و مدت زندگی پر افتخارش 82 سال بوده است .رومن رولان ، این 82 سال را اینگونه توصیف می کند : 

. منتخاباتی از کتاب اعتراف ، تولستوی : 

شوپنهاور گفته بود که " حیات بی معنی است و چیزی جز شر نیست . " 

تولستوی : باری من ملاحظه کردم که بر طریقی که سوال خویش را طرح کنم نسبت مذکور فقط در جواب هائی که ایمان میدهد ظاهر و نمایان است . مثلا : 

چگونه زندگی کنم ؟ بر طبق قوانین الهی ، سر انجام چه نتیجه واقعی از زندگی من حاصل می شود ؟

عذاب الهی یا سعادت ابدی ، حیات را چه معنائی است که با مرگ از میان می رود ؟ اتحاد با خدای لا یزال .....ملکوت .....

. آنچه بر سر من آمده ، چیزی از این قبیل بود : 

پنداشتی ( نمی دانم کی ) مرا در قایقی گذاشته و پاروئی در دست های نا آزموده ام نهاده بودند و مرا از ساحل نامعلومی بسوی کناره مقابل رودخانه رانده و یکه و تنهایم گذاشته بودند . من به بهترین وجهی پارو می زدم و پیش می رفتم ، اما چون چیزی از راه را طی کرده و به میانه رودخانه رسیدم،جریان تند آب ، متزایدا مرا از مقصودم دور می کرد . دیگران نیز چون من دستخوش امواجند و با جریان آب در تلاش . 

آنان که در این میانه پارو می زدند بسیار نادر بودند . بقیه دست از پارو زدن کشیده و چریان آب را پیش گرفته بودند و آنان که مخالف جریان آب با جهدی فراوان حرکت می کردند ، بس قلیل بودند. بقیه تسلیم جریان رودخانه بودند و من هر چه پیش تر می رفتم ،جهتی که مرا بسویش رانده بود بیشتر فراموش می کردم . زیرا سبقت و برتری مردمی که خود را با جریان آب موافق ساخته بودند مرا مفتون می ساخت و بالاخره درست در میانه رود ، همانجا که پر از مردم و پر از زورق هائی بود که موافق جریان آب می رفتند، من جهت و مقصد خویش را گم کردم و از پارو زنی دست کشیدم و در اطراف خویش نظر کردم و هر طرف ملاحظه نمودم که این مردمی که با شادی و سرور با پارو وبادبان بسرعت موافق جهت آب می راندند ، مرا و یکدیگر را مطمئن می ساختند که از جهت مخالف راندن محال است و حرکت تنها از همان جهت ممکن و میسر است و لا غیر . منهم مع الاسف این را باور کردم و طریق ایشان گرفتم و به پیش رانده شدم و تا آنجا رسیدم که دیگر صدای سهمگین امواج تند رودخانه را می شنیدم و آبشاری را که در پیش من بود و بنا بود که من در آنجا خرد شوم. خوب می دیدم ، چنانکه قایق های بسیاری را نیز در آنجا در هم شکسته یافتم . در اینجا دیگر بخود آمدم و خود نمیدانستم که مرا چه  پیش آمده است که از هدف اصلی خود منحرف گشته ام . اما چون به عقب نگریستم قایق های بیشماری را مشاهده کردم که لا ینقطع رودخانه را می بریدند و بساحل مقابل نزدیک می شدند . این جا بود که من آن ساحل که از اول مقصود من بود و پاروهائی که بدستم دا ده بودند و آن جهتی که بسویش رانده بودندم بخاطر آوردم و دوباره خود را جمع کردم و سعی نمودم که از همراهان گستاخ خویش دست کشم و تا فرصت هست بخلاف جریات آب ، بسوی ساحل مطلوب ، پارو زنان قایق خویش را هدایت کنم . 

آن ساحل خدا بود و آن جهت ، سنت و عقاید و دین . پارو عبارت بود از آن آزادی و اختیاری که به من داده بودند تا خود را بساحل مراد ببرم و با خدا آتحاد جویم . در این جا قوت حیات در من تجدید شد و من باز شروع به زیستن کردم . 

. میر فندرسکی ، این تشبیه تولستوی را چنین به نظم آورده است : 

عقل کشتی ، آرزو گرداب و دانش بادبان 

حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی 

تولستوی ، ادامه می دهد : 

در یافتم که برای شناختن حیات نباید حیات نادر خود را (یعنی حیات ما را که طفیلیهای حیاتیم )بشناسیم بلکه باید از حیات جمهور رنجبران ساده دل که خلاق حیاتند اطلاع پیدا کنم و معنائی که ایشان به حیات می بخشند دریابم . 

. منتخباتی از کتاب فلسفه زندگی تولستوی : 

زنده شدن مردگان در قبور کنایه از وقتی است که در اثر تابش عقل ، وجدان حساس بیدار و چیزهائی را که انسان از نفس خود پنهان می داشت آشکار می گردد .محشر کبری و مناقضات عظمی در مردمان بزرگ برای شناختن حیات بشری بر پا می شود . 

. وجدان حساس که در انسان بیدار شد ، تصور می کند منظر حیاتی که اشخاص گمراه آن را حیات واقعی پنداشته اند به انتها رسید ،زیرا ؛مردمان گمراه گمان می کنند که حیاتشان در این موقع ،متوقف و ساکن شده و حال آنکه بر عکس ،بیدار و متحرک گشته است . 

. ترک سعادت حیوانی قانون حیات انسانی است .

. هر قدمی که انسان برای سعادت شخصی بر می دارد او را به بزرگترین مصیبت ها ،یعنی مرگی که به مجرد دیدنش صفا و روشنی مسرات شخصی در نظرش تیره و تار می گردد نزدیک می کند ، مگر قدم گذاردن در راه محبت که نه فقط ترس از مرگ را ظاهر نمی کند ،بلکه به انسان تکلیف می کند که جسد خود را قربانی سعادت دیگران نماید . 

.پس چنین مهربانی ، خشنودی طبیعت انسانی را که رو به جلو می رود ضمانت می کند و او را از حیوان جدا کرده بخدا ربطش می دهد .

.محبت ترقی و نمو نمی کند مگر زمانی که آفتاب عقل بر او بتابد و بطرف روشنائی و نور خود او را بکشاند . 

. انسان برای اینکه نزدیک شدن به مرگ را از نظر خود مخفی نماید چاره را منحصر در ادامه عیش و نوش می داند . لکن برای این خوشی ها هم اندازه ای است که نمی تواند از آن تجاوز کند . هر وقت به انتها رسید مبدل به درد و اندوه می شود و از مرگی که بطرف او می آید بی نهایت می ترسد . 

.آواز حق به بشر می گوید : مرگ یافت نمی شود . منم قیامت ، منم حیات ،اگر مرده به من ایمان بیاورد زنده می شود و اگر زنده است هرگز نخواهد مرد . آیا به این آواز ایمان می آورید ؟ 

. و رای صحیح می گوید که حیات عبارت از وجدان داخلی انسان است که دیده نمی شود . 

. انسان مرگ را نمی بیند و طعم درد را نمی چشد مگر وقتی که نفس انسانی خود را بی قدر نماید و او را نفس حیوانی بشناسد . 

. منتخباتی از کتاب "فلسفه زندگی تولستوی " :

زنده شدن مردگان در قبور کنایه از وقتی است که در اثر تابش عقل ،وجدان حساس بیدار و چیزهائی را که انسان از نفس خود پنهان می داشت ،آشکار می گردد .محشر کبری و مناقضات عظمی در مردمان بزرگ برای شناختن حیات بشری بر پا می شود . 

. وجدان حساسی که در انسان بیدار شد ،تصور می کند منظر حیاتی که اشخاص گمراه آن را حیات واقعی پنداشته اند به انتها رسید ، زیرا مردمان گمراه گمان می کنند که حیاتشان در این موقع متوقف و ساکن شده و حال آنکه بر عکس ،بیدار و متحرک گشته است . 

. ترک سعادت حیوانی ،قانون حیات انسانی است . 

. هر قدمی که انسان برای سعادت شخصیبر می دارد ، او را به بزگترین مصیبت ها یعنی مرگی که به مجرد دیدنش صفا و روشنی مسرات شخصی در نظرش تیره و تار میگردد ،نزدیک می کند . مگر قدم گذاردن در راه محبت که نه فقط ترس از مرگ را ظاهر نمی کند ،بلکه به انسان تکلیف می کند که جسد خود را قربانی سعادت دیگران نماید . 

. پس چنین مهربانی ،خشنودی طبیعت انسانی را که رو به جلو می رود ضمانت می کند و او را از حیوان جدا کرده به خدا ربطش می دهد . 

. محبت ترقی و نمو می کند مگر زمانی که آفتاب عقل بر او بتابد و بطرف روشنائی و نور خود او را بکشاند .

. انسان برای اینکه نزدیک شدن به مرگ را از نظر خود مخفی نماید چاره را منحصر در ادامه عیش و نوش می داند ، لکن برای این خوشی ها هم اندازه ای است که نمی تواند از آن تجاوز کند . هر وقت به انتها رسید مبدل به درد و اندوه می شود و از مرگی که به طرف او می آید بی نهایت می ترسد . 

. آواز حق به بشر می گوید ؛ مرگ یافت نمی شود . منم قیامت ، منم حیات . اگر مرده به من ایمان آورد زنده می شود و اگر زنده است هر گز نخواهد مرد . آیا به این آواز ایمان می آورید ؟ 

.و رای صحیح می گوید که حیات عبارت از وجدان داخلی انسان است که دیده نمیشود . 

. انسان مرگ را نمی بیند و طعم درد را نمی چشد مگر وقتی که نفس انسانی خود را بی قدر نماید و او را نفس حیوانی بشناسد . 

. منتخباتی از کتاب " رستاخیز تولستوی " : 

نیلیزوف احساس کرد که در این لمحه یک بحران قطعی در وجدان او حادث شده و روح او در آن دقیقه به وزنه ای می ماند که درست در وسط میزان ترازو قرار داشته باشد،که یک ذره بسیار ریز و کوچک یک کفه را از کفه دیگر متمایل می سازد .و در این دقیقه خطرناک و دقیق روح او متوجه به خدا شد . همان خدائی که دیروز حضور او را در وجدان خویش احساس می کرد و از او راهنمائی و هدایت می خواست . خداوند رحیم گویا دعای او را اجابت کرد و این کلمات بر زبانش جاری گردید : 

" کاتیوشا ، من آمدم از تو استدعای عفو نمایم . بخواهش من جواب ندادی . آیا مرا بخشیده ای ؟ و آیا از گناه من در گذشته ای ؟ " 

.هر کس در زندگی خود ،در صورتی به انجام کاری موفق می شود که آن کار را به جای خود مفید و مهم شناخته باشد . 

. آدمیان شبیه رودخانه هائی هستند که همه آن ها از عنصر معلومی ترکیب شده اند . لکن بعضی از آن ها گاهی عریض می شوند و گاهی تنگ . بعضی اوقات جریان آن ها آرام و آهسته است و وقت دیگر حرکت آن ها تندو سریع ،گاهی آب آن ها سرد است و گاهی گرم ،گاهی گل آلود و گاهی روشن و پاک . انسان ها نیز همچنانند . هر فرد بشر در ذات و نهاد خود بذر تمام صفات خاصه بشری را کما بیش دارد و هر یک از آن ها در مواقعی گاهی ظاهر می کند و در عین حال باطن ذات و فطرت نهانی خود را مخفی نگه می دارد .یعنی از آنچه هست بصورت دیگری در می آِید . در بعضی افراد انسانی این تغییرات بصورت تند و سریع  و با کمال خشونت ظاهر می شود و در بعضی دیگر بطور بطئی و آهسته . 

. عقل یک فرد انسانی برای کشف حقیقت کافی نیست . و حقیقت جز بر مجموع افراد جوامع بشری ظاهر نمی شود و تنها وسیله کسب حقیقت الهام نهانی است و الهام فقط بوسیله کلیسا امکان پذیر است و ....

. بخاطر دارم که صاحب منصب ژاندارم به من سیگاری داد . گویا می دانست که افراد بشری عادت بکشیدن سیگار دارند . چرا نمی دانست که افراد بشر هم آزادی را دوست دارند ؟ چرا نمی دانست که مادر ها اطفال خود و اطفال مادر خود را دوست دارند ؟ چرا مرا اینطور بیرحمانه از تمام عزیزان خود دور کرده و نسیم آزادی را بروی من بسته اند ؟ مانند یک حیوان در قفسی آهنی حبس کرده اند ؟ بنابراین نمی شود صبر کرد . سخن " تورو " نویسنده آمریکائی او را بیاد آورد که گفته است : 

" در مملکتی که خرید و فروش غلام و کنیز معمول است و قانون آن را مجاز می شمارد بهترین مکان برای آدم درست شریف ، همانا زندان است و بس." 

 

ادامه دارد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۵
ایوب تفرشی نژاد

در اصطلاح حکما ، عقل به دو قسمت تقسیم می شود : 

. عقل نظری 

. عقل عملی 

ولی در مثنوی معنوی ؛ عقل به معانی زیر آمده است : 

1- قوه قدسی ادراک و فهم و شعور در تدبیر اصلاح امور معاش  معاد و تشخیص نیک و بد و مصالح و مفاسد اعمال و احوال :

عاقل آن باشد که او با مشعله است 

او دلیل و پیشوای قافله است 

عقل باشد مرد را بال و پری 

گر نباشد عقل ، عقل رهبری 

بی ز مفتاح خرد این فرع باب 

از هوی باشد نه از روی صواب 

2- عقل ایمانی و عرشی ؛ که این عقل نیز از تجلیات همان عقل ممدوح عملی است . 

عقل ایمانی چو شحنه عادل است 

پاسبان و حاکم شهر دل است 

 عقل در تن حاکم ایمان بود 

که ز بیمش نفس در زندان بود 

3- قوه شیطنت و گربزی و هوش و تزویر در امور دنیاکه مظهر عقل مذموم است . 

زین خرد جاهل همی باید شدن 

دست در دیوانگی باید زدن 

4- عقل جزئی که ناقص و نارساست . این عقل برای درک حقایق امور و اشییاء کافی نیست ،چرا که در معرض آفت وهم و گمان است . 

عقل جزوی آفتش وهم است و ظن 

زآنکه در ظلمات شد او را وطن 

عقل جزوی عقل استخراج نیست 

جز پذیرای فن و محتاج نیست 

عقل چزوی را وزیر خود مگیر 

عقل کل را ساز ای سلطان وزیر 

عقل جزوی عشق را منکر بود 

گر چه بنماید که صاحب سر بود 

5- عقل کلی یا عقل کل که در اصطلاح مولانا به دو معناست : 

الف - عقل مجرد علوی مفارق از ماده و مادیات که آن را با نفس کلی یا نفس کل همردیف دانند . 

ب- عقل کامل رساست که محیط بر همه اشیاء است و حقایق امور را به شایستگی درک می کند و این نوع عقل به اعتقاد مولانا خاص خواص بندگان و مقربان است که شامل انبیا و اولیا و ابدال و اقطاب و مشایخ راستین می شود . 

عقل کل و نفس کل مرد خداست 

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست 

و یا 

پیر ، پیر عقل باشد ای پسر 

نه سپیدی موی اندر ریش و سر 

ویا 

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی 

تا چو عقل کل تو باطن بین شوی 

 

--------

صورت ما اندرین بحر عذاب 

می دود چون کاسه ها بر روی آب 

عذاب = جمع عذب به معنی شیرین و گوارا 

بحر عذاب = کنایه از ذات حق تعالی است 

 

به عنوان مثال : وجود آشکار ما در دریای گوارای ذات احدیت می دود و حرکت می کند ، درست مانند کاسه هائی که برروی آب شناور است . به قول اکبر آبادی ؛منشاء حرکت عالم اجسام ، ذات حق تعالی است .چنانکه حرکت کاسه ها بر آب از آب است . تعیینات انسان همچون کاسه ای است بر سطح دریا . کاسه تا وقتی که خالی است بر آب می رود . همینطور تا وقتی که انسان از دم رحمانی و عشق الهی تهی باشد ، خود را کسی می داند و لاف ها می زند . اما همینکه  از عشق و معرفت یزدانی پر شد در ژرفای دریا غرق می شود و به مقام فنای فی الله رسد .تشبیه صورت انسان به کاسه و حقیقت به دریا در کتاب فیه مافیه مولانا صفح 153 نیز آمده است .

تا نشد پر بر سر دریا چو تشت 

چون که پر شد تشت ، در وی غرق گشت 

مادام که کاسه وجود آدمی از اب دریای بیکران الهی خالی باشد بر سطح آب می رود ولی همینکه کاسه وجود ما از عشق الهی پر شد ، در آن دریا غرقه می آبد .

عقل پنهانست و ظاهر عالمی 

صورت ما موج و یا از وی نمی 

از عجایب شئونات الهی آن است که در عین خفاء ظاهر می نماید و با وجود آنکه غیر او هیچ نیست و اوست که عین همه اشیاء شده ،تعینات و تشخصات پرده جمال آن حضرت گشته اند و در زیر پرده هر ذره ای از ذرات ، جمال جانفزای آن محبوب حقیقی پنهان شده و به صورت همه جلوه گری می کند و به رنگ همه بر می آید .

هر چه صورت می وسیلت سازدش 

زان وسیلت بحر دور اندازدش 

یعنی که ؛ وصال حق برای صورت پرستان و اهل ظاهر میسر نیست ، چونکه صورت محدود است . هر آنچه از صورت به وجود می اید نیز محدود است و آن وسایط و وسایل بجای آنکه باعث قرب شود ایجاد بعد می کند . پس ، صورت هر چه که برای رسیدن به دریای حقیقت وسیله فراهم آرد ، دریای حقیقت با همان وسیله صورت را از خودش دور می کند. 

تا نبیند دل دهنده راز را 

تا نبیند تیر ،دور انداز را 

حضرت حق کسانی را که برای وصال او به ظواهر و صور متوسل می شوند از خود دور می سازد تا نتوانند به اسرار ذات الهی واقف شوند . چنانکه مثلا تیر نمی تواند تیر انداز را به بیند .

اسب خود را یاوه داند وز ستیز 

می دواند اسب خود در راه تیز 

انسان غافل اسب (روح الهی ) خود را گم شده می پندارد و از سر شتاب اسبش را تند و تیز می دواند . با آنکه سوار کار (جسم آدمی یا کالبد جهان )غافل، توسط اسب از سوئی به سوئی می رود ، با این حال از وجود اسب خبر ندارد و در به در به دنبال آن اسب است . چنانکه انسان غفلت زده ظهور حق را نمی بیند و از معیت حق غافل است و بیهوده خود را به مظاهر مشغول داشته است . حکیم سبزواری می گوید : مراد از این بیت آن است که تا جان آدمی ، خودشناس و خدا شناس نشود و در طلب باشد ، سواری را ماند که اسب در زیر ران داشته باشد و اسب را گم شده بداند و در جستجوی آن باشد .یکی از معانی " من عرف نفسه فقد عرف ربه " آن است که" هر که شناخته نفس خود را اول باید شناخته باشد رب خود را "تا آن معرفت اولی میزان نفس شود . 

اسب خود را یاوه داند آن جواد 

و اسب خود او را کشان کرده چو باد 

آن جوانمرد (صاحب اسب ) ، اسب خود را گم شده می داند در حالی که اسبش مانند باد او را با خود حمل می کند و او نمی داند که بر همان اسبی سوار است که در به در سراغش را می گیرد . 

در فغان و جستجو آن خیره سر 

هر طرف پرسان و جویان در به در 

آن شخص حیران و پریشان حال ، آه و فغان می کند و در به در سراغ اسبش را از هر کس می گیرد . 

آری این اسب است لیکن اسب کو ؟ 

با خود آ ؛ای شهسوار اسب جو 

آن شخص حیران می گوید : بله البته که این اسب است ولی اسب گمشده من کو؟ ای چابکسواری که سراغ اسبت را می گیری ،به خود بیا و به بین که اسبت همراه خود تو است .( این ابیات تماما در بیان معیت حضرت  حق و تفسیر قسمتی از آیه 4 سوره حدید است که فرماید : 

" و هو معکم اینما کنتم " یعنی ؛ "و اوست با شما هر جا که باشید .")

جان ز پیدائی و نزدیکی است گم 

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم 

جان (حضرت حق )از شدت ظهور و نزدیکی ،پنهان است و تو ای انسانی که اسرار حق را در نیافته ای و او را شهود نکرده ای مانند خمره ای هستی که درونش پر از آب است ولی لبش خشک است .( در آیه 16 سوره قمر آمده است که : و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی " ما از رگ حیات به آدمی نزدیکتریم ") .

کی ببینی سرخ و سبز و فور را 

تا نبینی پیش ازین سه  نور را 

مولانا می فرماید که مادام نور را ندیده باشی چگونه ممکن است که رنگ سه گانه سرخ وسبز و بور را ببینی ؟ به عقیده ابن سینا و بسیاری از حکما ؛ نور و روشنی شرط وجود و حصول رنگ ها است و در تاریکی رنگ وجود ندارد . زیرا شرط وجود آن که نور است موجود نیست .اما به عقیده متکلمان نور شرط دیدن رنگ است و بر این عقیده رنگ در ظلمت موجود است ، ولی دیده نمی شود . زیرا شرط رویت آن وجود ندارد . گفته مولانا به عقیده متکلمان نزدیک است .مولانا این بیت را نیز بر سبیل تمثیل آورده است تا این مطلب را که خداوند از شدت ظهور ،مخفی است ،بیشتر تبیین کند . در این جا نور کنایه از ذات حق و رنگ های سه گانه کنایه از کثرات و موجودات است . همانطور که ظهور رنگ ها به نور بستگی دارد ، ظهور همه اشیاء نیز به نور حق محتاج است . منظور بیت ، هستی مطلق ، از کمال ظهور مخفی است . مانند نور که از نهایت ظهور پوشیده است .زیرا دیدن همه اشیاء بواسطه نور صورت می گیرد . برای اینکه نور ذاتا ظاهر است و ظاهر کننده اشیاء ....و تا اول نور دیده نشود ،رنگ ها ظهور نکند . ولی متاسفانه انسان ،رنگ را می بیند و متوجه نور نمی شود .همینطور آدمیان چنان در بند ممکنات هستند که وجود واجب را نمی یابند . 

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو 

شد ز نور آن رنگ ها روپوش  تو 

وقتی که هوش تو در رنگ ها محو و مستغرق گردد ،پس آن رنگ ها برایت حجابی پوشاننده شده تا نتوانی " نور " را که سبب اصلی نمود رنگ ها است ،مشاهده کنی . 

چون که شب آن رنگ ها مستور بود 

پس بدیدی دید رنگ از نور بود 

همینکه چادر سیاه شب بر همه اشیاء افکنده شود و همه را در خود پنهان کند ؛آنگاه خواهی دانست که دیده شدن رنگ ها بواسطه تابش نور بوده است .همانطور که نور ظاهری سبب رویت اشیاء می شود ، نور باطنی نیز سبب مشاهده حقایق ربانی می گردد . 

نیست دید رنگ بی نور برون 

همچنین رنگ خیال اندرون 

مادام که نوری در بیرون نتابیده ،دیدن رنگ ها و اشکال خارجی هم میسر نخواهد بود . همچنین رنگ خیالات درون نیز بدون نور روحانی قابل رویت نخواهد بود . مولانا می فرماید که : " دیدن رنگ خارجی بوسیله وجود نور خارجی و رنگ و شکل اندیشه و خیال که رنگ های درونی است مشروط به انعکاس انوار غیبی که در این مرتبه دل یا عقل و روح انسانی است ، میسر خواهد بود . " 

این برون از آفتاب و از سها 

و اندرون از عکس انوار علی 

همانطور که رنگ های ظاهری بر اثر تابش نور خورشیدو سایر اجرام سماوی دیده می شود ، رنگ های باطنی نیز بوسیله نور بصیرت الهی دیده می شود . 

نور نور چشم خود نور دل است 

نور چشم از نور دل ها حاصل است 

منشاء اصلی نور چشم ما از نور دل است . نور چشم از نور دل پدید آمده است . حکیم سبزواری می گوید : " نور چشم و و جود همه قوای بدن از نور روح او منبعث شده است و حکم رودها و جداولی را دارند که از یک چشمه جاری و ساری باشند و در حقیقت همان روح امری ،مدرک کلیات و جزئیات است و به باصره می گوید : " بوسیله من به بین " و به سامعه می گوید : " بوسیله من بشنو " و ....

باز نور نور دل ،نور خداست 

کو ز نور عقل و حس پاک و جداست 

همینطور منشا اصلی نور دل ،انوار خداوندی است که از نور حس و عقل ،جداست و از جنس آن ها نیست . علم خداوندی مانند ادراکات بشری محتاج تمهیدات و مقدمات نیست و از سنخ ادراکات بشری جداست .

شب نبد نوری ،ندیدی رنگ را 

پس به ضد نور ،پیدا شد تو را 

پس به ضد نور پیدا شد تو را و چون شب فرا رسد و نور خورشید پنهان شود ،رنگ ها را نمی توانی ببینی ،پس به سبب ضد نور ،حقیقت نور برایت پیدا می شود . 

دیدن نور است ،آنگه دید رنگ 

وین به ضد نور ؛دانی بی درنگ 

ابتدا باید نور را دید و سپس رنگ را و این بدان جهت است که دیده شدن رنگ بواسطه وجود نور است . زیرا که رنگ ضد نور است و این مطلب از امور بدیهی است و نیازی به تامل و درنگ ندارد . 

رنج و غم را حق پی آن آفرید 

تا بدین ضد ، خوش دلی آید پدید 

حضرت حق تعالی از آن رو رنج و اندوه را خلق کرد تا بوسیله این ضد ،شادی و شادمانی به ظهور رسد . 

پس نهانی ها به ضد پیدا شود 

چون که حق را نیست ضد ،پنهان بود 

ماهیات ناشناخته اشیاء و موجودات بوسیله ضد آن ها شناخته می شود و چون حضرت حق ضدی ندارد پس حقیقت ذات او بر همگان پوشیده باشد. 

که نظر بر نور بود ،آنگه به رنگ 

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ 

زیرا که ابتدا چشم انسان ،نور را می بیند و سپس رنگ را. پس هر ضدی با ضد خود شناخته آید . چنانکه رومیان سفید پوست با زنگیان سیاه پوست ،شناخته شوند . 

پس به ضد نور دانستی تو نور 

ضد ضد را می نماید در صدور 

پس تو نور را با ضد نور می شناسی . زیرا که اضداد به هنگام صدور و ظهور ، ماهیت یکدیگر را آشکار می سازند . 

نور حق را نیست ضدی در وجود 

تا به ضد او را توان پیدا نمود 

ولی نور حضرت حق ،ضدی ندارد تا بتوان بوسیله ضدش او را پیدا کرد . برای آنکه ضد امری است وجودی که با امر وجودی دیگر در محل و موضوع شریک باشد و متعاقب آن امر ،بر موضوع در آید و احتیاج آن دو ، در محلی ممکن نباشد . اما خدای تعالی عین وجود است نه امر وجودی که وجود بر وی عارض باشد . و موصوف به محل هم نیست . بدین سبب خداوند در کمال ظهور خود مختفی است و او  را از روی مقیاسات  انسانی نمی توان شناخت . 

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان 

یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان 

همانطور که مثلا شیر در جنگل زاده می شود و پرورده می گردد و از آن بیرون می آید و دوباره به آنجا باز می گردد ، یا همانطور که مثلا بانگ و کلام از اندیشه حاصل می آید ، عالم صورت نیز از بیشه معنا پدید می اید و نهایتا به همان مرتبه باز می گردد . در این بیت ، صورت به شیر و معنی به جنگل تشبیه شده است . 

این سخن و آواز از اندیشه خاست 

تو ندانی بحر اندیشه کجاست 

این سخن و آواز را که تو می شنوی همه از اندیشه پیدا شده است ،ولی تو نمی دانی که دریای بیکران اندیشه در کجاست .

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت 

از سخن و آواز او صورت بساخت 

همینکه موج اندیشه از دریای عقل و دانش برخاست و به سوی مجرای کام و حنجره پیش تاخت ،آن صورت ذهنی در این مرحله به لباس حروف و کلمات و آواها در می آیند . 

صورت از بی صورتی آمد برون 

باز شد که اناالیه   راجعون 

صورت های جهان همه از عالم بی صورتی پدید آمده است . یعنی همه این موجودات از حضرت خداوندی و ذات بی چون و نامتعین او سر بر آورده اند و دوباره به سوی او باز روند . مصراع دوم اشارت است به قسمتی از آیه 156 سوره بقره است به این معنی که : " کسانی که به حادثه ای سخت دجار ایند و صبر پیشه کنند بگویند که ما از خداییم و به سوی او باز رویم " . 

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است 

مصطفی فرمود : دنیا ساعتی است 

پس تو هر لحظه دچار مرگ و بازگشت هستی . یعنی مدام در حال فنا شدن و بقا یافتنی . چنانکه حضرت مصطفی (ص)فرماید: " دنیا ساعتی بیش نیست ". 

هر نفس نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن اندر بقا 

این جهان در چشم به هم زدنی در حال دگرگونی و تحول است ولی ما از این دگرگونی بی خبریم .برای اینکه صورت جهان ظاهرا بر جای خود ثابت و بی تغییر است .از این رو ما گمان می کنیم که در این جهان تغییر رخ نمی دهد .

عمر همچون جوی نو نو می رسد 

مستمری می نماید   در جسد 

عمر مانند آب جویبار جزء به جزء در حال گذار و طی شدن است . و همین گذار جزء به جزء و مدام ،سبب شده که انسان به غلط خیال کند که این جریان به صورت خطی ممتد و مستمر است . (در این جهان حتی یک لحظه سکون وجود ندارد ) .ما نسبت به این حرکت سریع و دقیق و دائمی که جهان را تازه می کند ، اطلاعی نداریم .زیرا حرکات هنگامی که شتاب بیشتر پیدا می کند از آن جهت که درک ما نمی تواند نقاط گسیخته حرکت را از یکدیگر تشخیص دهد . لذا آن را در شکل استمرار و اتصال که به صورت واحدی در می آید احساس می کنیم و همین جهان نو را کهنه تصور می کنیم . 

این ز تیزی مستمر شکل آمده است 

 چو شرر کش تیز جنبانی به دست 

به عنوان مثال : اگر پاره آتشی را د ردست خود با شتاب بگردانی ، خواهی دید که یک دایره متصل از آتش پدید می آید .

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۲۵
ایوب تفرشی نژاد

شیخ بهائی - قطعات و اشعار پراکنده

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۲ ب.ظ

 

می کشد غیرت مرا ، غیری اگر آهی کشد 

زانکه می ترسم که از عشق تو باشدآه او

/////////////////////////////////

جای دگر نماند که سوزم ز دیدنت 

رخساره در نقاب ز بهر چه می کنی ؟ 

/////////////////////////////////

زد به تیرم بعد چندین انتظار 

گرچه دیر آمد ، خوش آمد تیر یار

شد دلم آسوده چون تیرم زدی 

ای سرت گردم ، چرا دیرم زدی ؟ 

//////////////////////////////

عادت ما نیست رنجیدن ز کس 

گر بیازارد ، نگوئیمش  که بس 

ور بر آرد دود از بنیاد    ما 

آه آتش بار ناید یاد       ما 

رخصت ار یابد ز ما آه سحر 

هر دو عالم را کند زیر و زبر 

////////////////////////////

در میکده دوش زاهدی دیدم مست 

تسبیح به گردن و صراحی در دست 

گفتم ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت 

از میکده هم به سوی حق راهی هست 

/////////////////////////////

آنکس که بدم گفت ، بدی سیرت اوست 

و آن کس که مرا گفت نکو ، خود نیکوست 

حال متکلم از کلامش پیداست 

از کوزه همان برون تراود که در اوست 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۲
ایوب تفرشی نژاد

حکایت

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۵ ب.ظ

 

 

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۵
ایوب تفرشی نژاد

دل انسان دریائی عمیق است به وسعت آسمان

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۱ ب.ظ

بیرون از دل انسان هیچ نیست . دل دریائی است ییکران که عمقی بی نهایت دارد . فضا داری انسان ، به دلش است  . اما نه هر انسانی . انسانی که " من ذهنی " دارد ، دل او " من " او است . و این دل دریا نیست . بلکه حوضی است که آلوده به مادیات است . و دلی که آلوده است ، صاف و پاک نیست ، نمی تواند دریا باشد . زیرا که دریا هر آلودگی را پاک می کند ، ولی حوض کوچک قدرت پاک کنندگی ندارد. انسانی که دلش وسعت دریا دارد ، همه چیز را در خود جای می دهد . هیچ چیز نمی تواند او را ناراحت و خشمگین کند . خشم ، ترس ، استرس ، عصبانیت ، همه از کم عمقی این حوض کوجک ناشی می شودکه دل انسان " من ذهنی " دار است  . دریا دل بودن ، عمیق بودن انسان است و انسانی که عمیق است ، سینه اش آسمانی است که رنگ آبی دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۱
ایوب تفرشی نژاد