عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

عرفان و شعر

کسب معرفت و آگاهی برای رسیدن به آرامش و حضور و احساس بی نیازی از همه چیز و همه کس

مروری بر زندگی عرفا و دانشمندان و دقیق شدن در گفتار و کردار آن ها ، با تاکید بر این حقیقت که تنها از راه علم و دانش نمی شود به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشقی که عبارت از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن ؛ است .
سرزمین ما بزرگان و دانشمندان و عرفای بسیاری را در دامان خود پرورده است که در جهان نام آور بوده اند . اگر ارسطو با عنوان معلم اول ؛ در یونان می زیسته است ؛ معلم ثانی با نام فارابی و معلم ثالث با نام میرداماد در کشورمان ایران می زیسته اند و مایه افتخار ما ایرانیان بوده اند .
در این وبلاگ ؛ زندگی و آثار ؛ رفتار و کردار آن ها در گذر ایام در حد امکان شرح داده خواهد شد . امید است که مورد قبول علاقمندان قرار گیرد .

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابن سینا» ثبت شده است

 

  فارابی :

،در فاراب خراسان به دنیا آمد .او بزرگترین مفسر نظریه های ارسطو بود ،ولی خود طرفدار حکمت ارسطو نبود و از آن پیروی نمیکرد .فارابی ، از حیث مشرب ؛اندکی شبیه به اپیکور یونانی بود .اپیکور می گفت که سعادت در این است که انسان در زندگی میانه رو باشد و ساده زندگی کند و از افراط و تفریط بپرهیزد ؛اغذیه ساده و بخصوص خام تناول نماید .غذاهای پخته ؛بخصوص اگر چرب و شیرین باشد ؛به بدن آسیب می رساند و مانع از این می شودکه روح بتواند خود را تصفیه کند .

فارابی اولین دانشمند اسلام است که هم  عالم بود و هم صوفی و جامه پشمین می پوشید و کلاه نمد بر سر می گذاشت .

-علم الیقین ،عین الیقین ،حق الیقین :

 صوفیان بزرگ قدیم ایران می گفتند؛عارف چون علم دارد،هر گز نمی تواند از مرتبه علم الیقین بالا تر رود و مرتبه علم الیقین ؛مرتبه ای است که با کمک علم نصیب انسان می شود .اما صوفی چون مقید به علم نیست ؛از این مرتبه بالا تر می رود و به مرتبه عین الیقین می رسد و در آن مرتبه ؛صوفی احتیاج به پیامبر و امام ندارد .زیرا بطور مستقیم با خداوند مربوط می گردد.و صدای خدا را می شنود و با او تکلم می نماید ؛و موسی که در کوه طور با خداوند صحبت کرد به این مقام رسیده بود .صوفیان می گفتند که آن ها در مرتبه عین الیقین توقف نخواهند کرد بلکه به مرتبه حق الیقین نیز می رسند .یعنی به مرتبه ای واصل می گردند که در آنجا هیچ نوع تکلیف شرعی و عرفی ندارند .برای اینکه ما فوق شرع و عرف می باشند .به دلیل اینکه جزو ذات خداوند شده اند و در آن مرتبه ؛صوفی نه ثواب و نه گناه می کند .چون ثواب و گناه از مختصات بشر ی است و ذات حق بزرگتر و مجرد تر از آن است که مرتکب ثواب و گناه گردد ؛و آنقدر وجودش عظمت پیدا می کند که ارتکاب ثواب یا گناه به مخیله اش نمی گنجد .

 

- ابن سینا :

او ملقب به حجت الحق ؛متولد سال ٣٧٠ هجری قمری در نزدیک شهر بخارا بود.او با خواندن تفسیر حکمت الهی فارابی ؛از نظریات سقراط در س حکمت الهی را فرا گرفت و در سن ١٨ سالگی از تحصیل علوم بی نیاز شد .

خلاصه نظریه فلسفی ابن سینا :

ابن سینا می گوید که ؛در جهان هر چه هست ؛به همان دلیل که هست ؛چزو وجود است .وجود را خداوند ایجاد کرده ؛ولی خود او سر سلسله موجودات نیست .یعنی خداوند که آفریدگار وجود است در خارج از موجودات قرار گرفته و نسبت به موجودات قدیم می باشد .هر چه هست از خداوند است ؛اما خود خداوند  در خارج از حیطه موجودات قراردارد .

وجود ،به عقیده ابن سینا ،شامل ماهیت و خود وجود است .به عقیده ابن سینا ؛همه چیز هست ولو وجود نداشته باشد .چون ماهیت آن وجود دارد .همانگونه که شعر هم بدون این که به وجود آمده باشد ؛در ذهن شما موجود است .

به نظر ابن سینا موجودات دنیا به سه قسم هستند :

١ - ممتنع  :

اگر ماهیت یک وجود طوری بود که دانسته شد که به وجود نخواهد آمد ، آن وجود ممتنع است

٢ -ماهیتی که ممکن است منتهی به وجود بشود یا نه ؛مثل تمام چیز هائی که در این جهان به وجود می آید ،از جماد گرفته تا حیوان :

تمام این موجودات دارای ماهیت هستند .اما ممکن است وجو پیدا بکنند یا نه.مثل باران که در آسمان وجود دارد ولی ممکن است ببارد یا نبارد .

٣ - وجود واجب :

وجودی که از ماهیت جدا نیست ،و به وجود نیامدن آن وجود امکان ندارد ،و باید به طور حتم به وجود بیاید این وجود واجب است .

وجود واجب ،ذات واجب الوجود  یعنی خداوند است که موجودیت همه موجودات از اوست و فقط خداوند است که دارای عنوان وجود واجب است و  جز او کسی و چیزی این عنوان را ندارد .

- مکتب فلسفی افلا طونیون جدید : 

حضرت مسیح به مردم سفارش می کرد که نسبت به هم و نسبت به خالق مهربان باشند .این تعالیم حضرت مسیح ؛زیر بنای مکتب فلسفی افلاطونیون جدید را به وجود آورد .

-  علت منطقی عشق ورزیدن در این مکتب ،این بود که در جهان چیزی جز خالق  نیست و هر چه هست خدا می باشد و غیر از خدا چیزی وجود ندارد ،و نمی تواند وجود داشته باشد .زیرا "وجود " خداست و اگر چیزی جز خدا بوجود آید ؛نا گزیر "عدم "است . که بوجود آمدن عدم امکان ندارد .چون وجود "هستی" خدا است ؛نا گزیر هر چه هست و از جمله انسان ؛ خدا می باشد .

افلاطونیون جدید هم به چند مکتب منقسم شدند و نظریه های مختلفی به وجود آمد :

١ - بعضی از افلاطونیون جدید ؛انسان و سایر موجودات جهان را خدا می دانستند و منصور حلاج ؛صوفی معروف که با طرز فجیعی کشته شد ؛از این گروه بود که اناالحق می گفت .

٢ -دسته ای دیگر از این گروه عقیده پیدا کردند که انسان از خدا هست و لی خدا نیست .مثل نور خورشید که از خورشید است و لی خود خورشید نیست .

٣ - دسته ای دیگر از افلاطونیون جدید عقیده داشتند که بر اثر خلقت ؛مخلوق از خالق جدا شده است ولی امید واری هست که به خالق به پیوندد.

نتیچه اینکه :

عشق در تمام مکتب های افلاطونیون جدید دارای اهمیت بوده و همه عقیده داشتند که باید به همنوع و موجودات دیگر اعم از حیوان و گیاه و جماد و به طریق اولی به خالق عشق ورزید ؛زیرا همه خدا هستند (گروه ١ )یا همه از خدا هستند (گروه ٢) و یا امیدواری هست که همه روزی به خدا به پیوندند(گروه ٣ ).

جلال الدین رومی(مولانا ) در مثنوی معنوی خود ؛فلسفه افلاطونیون جدید را به طرزی دلکش بیان کرده است به دیباچه کتاب مثنوی از بیت اول "بشنو از نی چون حکایت می کند " تا اولین داستان مثنوی "بود شاهی در زمان پیش از این ".

- حاج ملا هادی سبزواری که در زمان ناصرالدین شاه در خراسان می زیسته است ، نیز، پیرو فلسفه افلاطونیون جدید می باشد ، و می گوید که :

هرچه هست خداست و غیر از خدا چیزی نیست و هر چه وجود دارد از اوست ،چون غیر از او چیزی نیست که اشیاء از آن بوجود آیند .

- شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در خصوص وحدت وجود می گوید :

-عرش  و  عالم جز طلسمی بیش  نیست    

اوست پس این جمله اسمی بیش نیست

در  نگر  کاین  عالم  و  آن   عالم      اوست

نیست غیراز او ،وگر هست او  هم اوست

ذره   ذره   در   دو   گیتی   فهم      تو ست

هر  چه  را  گوئی  خدا ، آن  وهم   تو ست

عقل  در   سودای   او       حیران      بما ند

جان   ز  عجز  انگشت   در  دندان      بماند

هین  مکن چندان قیاس ای   حق شناس

زان که  ناید   کار    بیچون      در      قیاس

- طامات گوئی عرفای بزرگ :

دیده شده است که بزرگترین عرفا ؛بعد از تحصیل حکمت و مدتی سلوک در مراحل عرفان ؛منحرف گردیدند و حرف هائی زدند که باور کردنی نبود .عارفی بزرگ چون  بایزید بسطامی وقتی می شنود که موذن می گوید "الله اکبر "،می گوید ،"ان اکبر منه "یعنی من از او "خدا " بزرگتر هستم .یا وقتی که می شنود که می گویند "سبحان الله "می گوید "سبحانی ما اعظم شانی "؛یعنی به قدری به برتری خود می نازد که از عظمت شان  و مرتبه اش دچار بهت می شود ، یا وقتی که حافظ می گوید :

      بودم آن روز  من  از  طایفه  درد    کشان   

    که نه از تاک نشان بودو ،نه از تاک  نشان

گرچه این شعر تحت تاثیر حکمت افلاطونیون جدید سروده شده ولی ،دعوی الوهیت است .زیرا،حافظ می گوید که،وقتی من بودم ؛خدا نبود .و چون طبق نظریه کسانی که معتقد به وحدت وجود هستند ؛همه چیز خدا است و غیر از خدا (هستی )چیزی نیست و در خارج از حدود هستی چیزی نمی تواند وجود داشته باشد .لذا ؛این نوع گویش ها را طامات گوئی می گویند .طامات به معنی لبریز شدن ظرف یا ،دریا است .یعنی ظرفیت بایزید بسطامی پر و لبریز شده و به همین جهت این جملات را بر زبان آورده است . با اینکه طامات گوئی حافظ، به سبب احتمالا جوانی، قابل چشم پوشی است ولی بایزید بسطامی هنگامی که این جملات را بر زبان می آورده ، از کهولت سنی بر خوردار بوده است .

- عرفا با اینکه می دانستند که خداوند قابل شناختن نیست ؛ولی ،می کوشیدند که خود را به او نزدیک کنند و برای وصول بخدا ؛دچار حالت بیخودی می شدند ؛بدون اینکه شراب یا مواد مخدر مصرف نمایند ؛و از موسیقی برای بیخود شدن استفاده می کردند .مولوی می گوید :

* یکدست جام باده و یکدست زلف یار        رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

عرفا می دانستند که نخواهند توانست خدا را بشناسند،لکن ، امیدوار بودند که بخدا برسند و آن ها فکر می کردند بعد از اینکه بخدا رسیدند، اورا خواهند شناخت ؛چون خدا خواهند شد .

- عرفا نسبت به صوفیان مردانی متین و سنگین بودند ،و عقیده داشتند که عشق،  اساس هستی است .عشق از خالق جدا نیست ،و چون خالق و مخلوق یکی می باشند؛پس عشق از مخلوق هم جدا نیست .تمام ذرات جهان ؛اعم از جاندار و بی جان بر اثر وجود عشق ،جاذب و مجذوب یکدیگر هستند .که علم امروز این نظریه را قبول دارد .چرا که اساس ماده بر دو نیرو که در واقع یک نیرو است ، اما دو وجه دارد ، استوار شده است :

 -الکتریسیته مثبت که در پروتون ؛یعنی هسته اتم هست

-الکتریسته  منفی که در الکترون وجود دارد .و این دو جاذب یکدیگر هستند .

- خالق و مخلوق و عشق در نظر عرفا ،یک تثلیث بود در وحد ت ،و این نظریه شبیه بود به تثلیث مسیحییان ، که عقیده دارند ؛پدر ،پسر و روح القدس ،سه چیز است در یک چیز.

- به عقیده عرفا ؛چون عشق مظهر قدرت خداوند است  ؛قابل توصیف نیست .(امروز هم که ما مجهز به علوم قرن بیستم هستیم ؛نمی توانیم توضیح دهیم ،نیروئی که یک طرف آن الکتریسته مثبت و وجه دیگر آن الکتریسته منفی بوده و اساس ماده را تشکیل می دهد، چه چیز است ؟)

- یکی از گفته های عرفای ایران ؛سرعت عشق است که در یک لحظه می تواند از زمین به منتهای سماوات برود و بر گردد.ما می بینیم ،نیروئی که نمی دانیم چیست ؛در یک ثانیه به شکل موج سیصد هزار کیلومتر طی می کند و سرعت وجه دیگر از این نیرو که قوه جاذبه می باشد، آنی است ،و آنقدر سریع است که هنوز نتوانسته اند سرعت آن را اندازه بگیرند .

- به عقیده عارفان :

روئیدن گیاه ناشی از عشق است و حرکت آب در جویبار ؛از عشق سرچشمه می گیرد .شعله ور شدن آتش از عشق می باشد وچهچه بلبل و شکفتن گل هم از نیروی عشق قوت می گیرد .و صوفی هم در خانقاه یا در بازار با نیروی عشق می رقصد ،و تمایل مرد و زن  نسبت به یکدیگر نیز از همان عشق می باشد .

-  فرق صوفی با عارف :

- صوفی ها، هیچ دینی را به دین دیگر ترجیح نمیدهند و معتقدند که د رهر چیزی ذره ای از وجود خدا هست، و مجموع جیز ها که عالم هستی را تشکیل می دهند ؛کامل است ،چونکه خدا است ، و هیچ  چیز به تنهائی کامل نیست .

 این اعتقاد صحیح نیست چونکه ذات خداوند جزء ندارد و منقسم به اجزاء شدن از نواقص مخلوق است .

- صوفی ،منکر وصول به حقیقت از راه حکمت است و عقیقده دارد که انسان باید از راه عشق به حقیقت واصل شود .

- صوفی فقط زمان حال را در نظر دارد و می گوید که باید از زمان حال استفاده کرد و دم غنیمت است .

- صوفی عقیده به تحصیل علم ندارد .

- صوفی عقیده دارد که باید به کمک پیر و مرشد به سر منزل مقصود رسید .

(مشخص نشده است که مولانا صوفی بوده یا عارف ،چونکه ،د ربرخی از اشعارش همه ادیان را یکی دانسته است ؛مانند یک صوفی ،وصول به حقیقت را از راه حکمت قبول ندارد و می گوید که، عشق لازم است ،مانند صوفی به زمان حال اعتقاد دارد و به کمک پیر و مرشد به سر منزل مقصو د رسیدن را تایید می کرد .)

 

- دکارت :

تا روزی که دکارت به دنیا نیامده بود ؛دانشمندان مغرب زمین نیز می کوشیدند با مطالعه در دنیای بزرگ به راز هستی پی ببرند .

دکارت در فلسفه مغرب زمین مکتبی جدید را مفتوح کرد .او گفت :به جای تحقیق در عالم اکبر که ما بدان دسترسی نداریم ؛بهتر آن است که د رعالم اصغر تحقیق کنیم .زیرا عالم اصغر در دسترس ما  است وما می توانیم با وسائلی که در اختیار داریم در آن تحقیق نموده و بر جزئیات آن پی ببریم و سپس از روی جزئیات به کلیات عالم اکبر برسیم.

این نظریه دراروپا طرفداران زیادی پیدا کرد و دانشمندان با کمک دست ها و چشم ها ؛تحقیقات خود را از جانوران  و ذرات کوچک عناصر ،شروع کردند .و د رعلوم جانورشناسی ؛فیزیک و شیمی جلو رفتند وتوانستند عمل را باعلم تطبیق نمایند .و از تطبیق عمل با علم ؛صنعت بوجود آمد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۵
ایوب تفرشی نژاد

سهروردی/ سرنوشت انسان پس از مرگ

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۷ ب.ظ

 

سهروردی ، در سال 549 هجری قمری در قریه سهرورد زنجان متولد شد . او به منظور تحصیل علم به شهر مراغه و از آن جا به شهر اصفهان رفت . او در سن شانزده سالگی از تحصیل بی نیاز شد .سهروردی ، در تحصیل استعداد بیشتری از خود نشان داد . بطوری که می گویند او از نظر تحصیل از ابن سینا پیشی گرفته است . سهروردی ، در حین تحصیل چنین استنباط کرده بود که موجودات دنیا از نور به وجود آمده اند . انوار قادر هستند که به یکدیگر به تابند . این تابش متقابل را اشراق خواند و به همین جهت لقب شیخ اشراق را یافت . سهروردی می گفت که : جهان غیر از نور نیست که یکی بر دیگری می تابد و لذا ، جهان غیر از اشراق نیست . بعضی از انوار ضعیف و پاره ای از انوار رقیق است . و برخی دیگر متراکم است . همانگونه که نورهای قوی بر نورهای ضفیف می تابد . نورهای ضعیف بسوی انوار قوی تابش دارد . حتی کوه هم نور است . اما نوری متراکم و حتی ظلمت هم نور است ولی نور متکاثف. در جهان چیزی نیست که نور نباشد و به نور دیگر نتابد و انسان هم که از موجودات جهان است ، از نور می باشد و به دیگران می تابد . همانگونه که نورهای دیگر نیز به او می تابد .   به مناسبت این نور که از انسان به دیگران تابیده می شود انسان فیاض است و می تواند به دیگران سود برساند . و از نور سایرین روشن شود . سهروردی در این رابطه کتاب " حکمت الاشراق " را تدوین کرده است . سهروردی از اصفهان به حلب رفته و در آن جا مورد توجه ملک ظاهر ، پسر صلاح الدین ایوبی قرار گرفت . چون جوان بود ، مورد حسادت علمای وقت که شیعه نبودند قرار گرفت و علما با شنیدن نظریه اشراق او ، او را مرتد و واجب الاقتل اعلام کرده و از ملک ظاهر می خواهند که او را به قتل برساند . ملک ظاهر به سهروردی گفت که : این علما می گویند که خداوند در قران گفته که انسان را از خاک آفریده و آن خاک مبدل به نطفه و سپس علقه گردیده است . تو در این خصوص چه می گوئی ؟ 

 

سهروردی پاسخ داد که : این موضوع درست است ولی خاک عبارت است از نور متراکم و متکاثف ، و خداوند در قران بارها به نور انسان اشاره می کند . در آیه سیزدهم از سوره الحدید ، خداوند می فرماید که : در آن روز (روز قیامت ) مردها و زن های مومن را می بینی که نورشان در طرفین و پیشاپیش آن ها در حرکت است و آن ها به راهنمائی آن نور حرکت می کنند و آنگاه به اشارات دخول به جنت داده می شود و در آن بهشت از زیر درختان نهر های آب جاری است و در آن بهشت پیوسته زندگی خواهند کرد و دخول به آن جنت ، رسیدن به اجری بزرگ است .  

 در این آیه خداوند با صراحت از نور انسان صحبت کرده و البته آن نور روشنائی اعمال نیک مردها و زن های مومن است ولی بالاخره نوری است که از انسان می تابد . 

 در آیه جهاردهم همان سوره می فرماید که : 

در آن روز مردان و زنان منافق وقتی می بینند که افراد نیکوکار به سوی جنت می روند به آن ها می گویند که : ای مومنین ، قدری توقف کنید و منتظر شوید که ما از نور شما بگیریم تا از ظلمت نجات پیدا کنیم . از طرف افراد نیکوکار به آن ها گفته می شود که بسوی دنیا برگردید و در آن جا تحصیل نور کنید زیرا از نور ما چیزی به شما نمی رسد . آیا این آیات دلیل بر این نیست که از انسان نور می تابد و آیا من چیزی بر خلاف خداوند و قران گفته ام  ؟ 

ولی در اثر سعایت و بد گوئی علما به صلاح الدین ایوبی پدر ملک ظاهر ، او را به زندان انداخته و در سن 38 سالگی او را در زندان خفه می کنند . 

ملا صدرا علت دادن فتوای قتل سهروردی را این چنین توضیح می دهد :

سهروردی می گفت که حکمت بر دو نوع است :

الف - حکمت لدنی : حکمتی است که خاصان از آن برخوردار می شوند .

ب -  حکمت العتیقه : حکمتی است که همواره از قدیم بوده است . علمای دمشق و حلب دو دلیل برای مرتد بودن سهروردی بیان داشتند . اول این که سهروردی می گفت : همه چیز نور است و هر نوری به دیگر می تابد و از نور دیگر کسب فیض می کند . دوم این که : سهروردی می گفت : حکمت عتیق و حکمت لدنی در او جمع شده است . علما معتقد بودند که فقط پیامبر اسلام دارای این دو صفت بوده است و جز او هیچ کس علم لدنی نداشته و نخواهد داشت . سهروردی ، از مشرق و مغرب ، دو اصطلاح عرفانی به وجود آورده بود . مشرق در اصطلاح او عبارت بود از جائی که نور مجرد در آن جا است و آن نور هیچ نوع آلودگی با ماده ندارد . ولی مغرب ، عبارت است از منطقه ای که در آن جا نور متراکم یا ماده وجود دارد ، و در آن جا نور مجردات یافت نمی شود .

سایر اصطلاحاتی که سهروردی  مورد استفاده قرار می داد ، عبارتند از :

1- قیروان = از آن جائی که قیروان شهری است د راقصای مغرب ممالک اسلامی ، لذا ، سهروردی مغرب عرفانی خود را قیروان می خواند .

2- یمن = نظر به اینکه یمن در شرق کشورهای اسلامیاست ، سهروردی شرق عرفانی خود را یمن می نامید .

3- چاه قیرون = در چاه قیروان سقوط کردن یعنی کسی که در حضیض مادی سقوط کرده است .

4- در یمن به سر بردن = کسی که در سر منزل مقصود جای دارد .

5- دیدن از نظر سهروردی = خوب دیدن و بد دیدن اشیاء اگر مربوط به عیب چشم نباشد ، به کمی یا زیادی نور اشیاء  مربوط می شود .اشیاء هر چه نوارنی تر باشد  بهتر دیده می شود . و وقتی که نور زیادتر شد ، چشم را خیره می سازد و از آن بیشتر چشم را کور می سازد . به همین جهت است که نور الانوار یا ذات خداوندی با چشم انسان قابل رویت نیست و انسان را کور می کند . زیرا که چشم بشر قادر به تحمل نور خداوند نیست . 

منشاء  تمام اشیاء ، نور الانوار است و نور الانوار به مناسبت درخشندگی خارق العاده قابل دیدن نیست .

تمامی اشیاء جهان از نور الانوار کسب روشنائی می کنند و نوری که از آن ها ساطع می گردد یا بر آن تابیده می شود از اوست .

سهروردی می گوید که : هر قدر یک جسم  لطیف ت باشد نوارنی تر است و هر چه متراکم تر باشد ، تاریک تر است . مسئله مهم این است که چه اندازه نور مستقل در اشیاء موجود است و چه اندازه نور آن ها از دیگران میتابد . نور آن هائی که دارای نور مستقل هستند در اصطلاح سهروردی نور مجرد خوانده می شود و آن هائی که نو رمستقل ندارند ، در اصطلاح سهروردی موسوم به نور عرض است . و نیز  مهم است که اشیاء تا چه اندازه به نور الانوار یعنی خداوند نزدیک هستند . و نزدیک شده آن ها به نور الانوار بسته به سعی و همت آن ها جهت رسیدن به خداوند است و هر که ساعی تر باشد بیشتر به خداوند نزدیک تر می شود .

به عقیده سهروردی افراد بشر که همه از نور هستند چند نوع هستند :  اول - انسان هائی که در آن ها نور متراکم گردیده که راه برای عبور نورهائی که از طراف به آن ها می تابد وجود ندارد . این گونه اشخاص در حضیض (چاه قیروان ) می مانند و از آن جا خارج نمی شوند . یعنی عمر را در حضیض ماده پرستی می گذرانند و هر گز از آن بالاتر نمی روند .

دوم - اشخاصی که نور متراکم در آن ها کمتر است . آن ها دارای تبلور هستند و نوری که  از اطراف به آن ها می تابد از آن ها عبور می کند . هر قدر در آن اشخاص استعداد عبور نور بیشتر باشد ، مرتبه بیشتری پیدا می کنند .

سرنوشت انسان پس از مرگ به نظر سهوردی :

به عقیده سهروردی سرنوشت انسان پس از مرگ به آن بستگی دارد که روح  انسان در این دنیا چه کرده است ؟ آیا راه صواب رفته یا خطاکار بوده است ؟ روح هم نور است . ولی آن نور بعد از مرگ انسان در صورتی که مستوجب پاداش باشد ، به نور الانوار ملحق می شود .سعادت واقعی برای نیکوکاران در دنیای بعد از مرگ است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۷
ایوب تفرشی نژاد