درس ملاصدرا راجع به ابن العربی (محی الدین )
قبل ار ملاصدرا ، دو نفر از شعرای بنام و برجسته ایران ، جامی و فخرالدین عراقی ، عقاید ابن العربی را د راشعار خود ذکر کرده اند و نیز جلال الدین محمد بلخی ، صاحب مثنوی معنوی در کتاب خود قسمتی از نظریه های ابن العربی را ذکر نموده است .
ملاصدرا ، در کهک و در جلسه درس خود گفت که :
اسم کامل ابن العربی ؛ ابوبکر محمدبن الحاتمی الطائی می باشد .اجدادش از قبیله معروف طائی بوده اند . ابن العربی ، عاشق زنی مسن تر از خود شده و با او ازدواج می کند . اسم این زن ؛ فاطمه بوده است . فاطمه به این العربی می گوید :
" تنها از راه علم و دانش نمی توان به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشق ، عبارتست از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن است . "
ابن العربی به تشویق فاطمه وارد عرفان شد و سلوک در پیش گرفت .بطوریکه می گوید در سن هیجده سالگی ملهم شد و پیامبر اسلام را دید و به او گفت :
" دل تو را از نور ایمان و عرفان روشن کردم و تو به حقیقت خواهی رسید ."
از آن پس ابن العربی حس کرد که چیزهائی را می فهمد که د رگذشته قادر به ادراک آن ها نبود و با هر مسئله و معضل که مواجه می شود به سهولت حل می نماید و برای یافتن جواب هیچ مسئله ای در نمی ماند .
در زمان حیات "ابن العربی "، در "شهر کوردو "واقع در اندلس دانشمندی موسوم به "ابو الولید" و معروف به " ابن الرشد " می زیسته است که با پدر ابن العربی آشنائی داشته است .وقتی آوازه ابن العربی جوان را می شنود ، از پدرش می خواهد که وسیله ملاقات او را با پسرش فراهم نماید . بالاخره ، پسر جوان به بهانه رساندن پیغامی به در خانه ابن الرشد روانه می گردد .ابن الرشد ، در را باز کرده و پسر جوان را با خود به داخل خانه برده و در کنار خودش می نشاند و با خوشحالی می گوید :
بله
پاسخ ابن العربی :
بلی ، " ابن العربی می گوید که ؛ دریافتم که از جواب مثبت من ابن الرشد خیلی خوشحال شد و بعد از آن گفتم که ؛
نه "
جهره ابن الرشد با شنیدن پاسخ " نه " در هم شد و من دانستم که آن مرد برای چه از شنیدن جواب مثبت من خوشوقت گردید و آنگاه از شنیدن جواب منفی ،آثار اندوه در چهره اش نمایان شد .
باز سکوت برقرار شد تا اینکه ابن الرشد گفت :
به من اطلاع دادند که تو ملهم شده ای و قلب تو منور گردیده و آن نور بقدری روشن است که تمام تاریکی ها را زائل می کند و تو می توانی همه چیز را بفهمی و هر مسئله و مشگل را حل کنی ،و اینک بگو؛ تو که می گویند نور معرفت به قلبت تابیده ،آیا موفق به یافتن حقیقت شده ای یا نه ؟ و اگر موفق شده ای بگو که حقیقت چگونه است ؟
پاسخ ابن العربی :
گفتم ،وقتی تو از من پرسش کردی که " بلی " ؛ من فهمیدم چه می خواهی بگوئی و دانستم که می پرسی آیا من به حقیقت رسیده ام یا نه ؟و در جوابت گفتم که " بله " .و تو از شنیدن پاسخ مثبت من شاد شدی ؛آنگاه گفتم که "نه ".و مشاهده کردم که جواب منفی من تو را مهموم کرد .
من از آن جهت به تو پاسخ مثبت دادم که میدانم وارد شاهراه حقیقت شده ام و کسی که وارد شاهراه شود و را ه به پیماید ، بدون تردید به مقصد خواهد رسید .
اما از این جهت جواب منفی دادم که هنوز به حقیقت نرسیده ام .چون را هپیمائی من تمام نشده است . معهذا از دور نور حقیقت را می بینم .همانطور که نور خورشید هنگامیکه قرص آفتاب پشت افق است از بالای افق دیده می شود .
من از این جهت هنوز به حقیقت نرسیده ام که تمام مراحل عرفان را نپیموده ام و در حال سلوک (راهپیمائی ) هستم . ولی چون نورحقیقت را می بینم ، یقین دارم که به آن خواهم رسید .
ابن الرشد پرسید که :
" این نور که تو اینک می بینی بتو چه آموخته است ؟
پاسخ ابن العربی :
"این نوری که من اینک می بینم مرا سعادتمند کرده و احساس می کنم که مردی نیک هستم . زیرا همه را دوست می دارم و در قلب من جز محبت وجود ندارد . و تمام آرزوهای من بر آورده می شود و هر گز از دم دسترسی به آنچه که آرزو دارم ناراحت نیستم . زیرا آرزوهای من طوری است که بر آوردن آن ها بدون اشکال است و هر گز آرزوئی نمی کنم که بر آوردن آن مستلزم تحمل رنج باشد یا اینکه نتوانم به آن برسم . چون در شاهراه حقیقت هستم و نور آن را از دور می بینم در قلب من هیچ نوع تردید راجع به مبدا وجود ندارد و ایمان دارم که خدا یکی است و همه چیز از خداست من هم بعد از اینکه مراحل سلوک را پیمودم به حقیقت یعنی خدا واصل خواهم شد . "
بزرگترین وحشت که د ردل های مردم وجود دارد ، بیم ترس از مرگ است و من با شادمانی بسوی مرگ می روم زیرا که میدانم یک عارف بعد از مرگ به خدا واصل خواهد شد .
سوال : آیا عارف در حال حیات به خدا واصل می شود ؟
پاسخ : عارف بعد از این که مراحل سلوک را طی کرد ، به جائی می رسد که خدا را با چشم باطن می بیند و صدایش را با گوش باطن می شنود .اما ؛ به خدا ملحق نمی شود .برای اینکه جسم خاکی عارف مانع از این است که وی به خدا که جسم نیست ملحق گردد ،ولی همین که مرد ، به خدا ملحق می گردد .
سوال : ابن الرشد پرسید : تو گفتی که همه چیز از خداست .آیا همینطور است ؟
پاسخ : بلی ، همینطور است .
سوال : در این صورت جسم خاکی عارف هم از خدا می باشد ؟
پاسخ : بلی همینطور است .
سوال : پس چرا عارف تا وقتی که زنده است و دارای جسم خاکی است ، نمی تواند به خدا ملحق شود .
پاسخ : همه چیز از خدا است ولی رابطه آن ها با خداوند مانند رابطه نور آفتاب است با خود قرص خورشید و یا نور شمع است با خود شمع .نو رشمع از شمع می باشد و از آن جدا نیست و در عین حال جداست . اگر شمع روشن نباشد ، نورش وجود ندارد . اما نوری که از شمع به اطراف می تابد ،خود شمع نیست . جهان و موجوداتش نسبت به خدا همین طورند و از خدا هستند ، بدون اینکه خود خدا باشند . جسم خاکی عارف هم از خداست اما خود خدا نیست و لذا عارف ،ولو در حال حیات ،تمام مراحل سلوک را طی کرده باشد ،نمی تواند به خدا واصل گردد و جسم خاکی او مانع از وصال است .
ابن الرشد ، د رمراکش زندگی را به درود گفت و موقع تشییع جنازه او متوجه شدند که وزن کتاب های تالیف شده اش از جنازه و تابوت او سنگین تر بوده است .
ابن العربی در افریقا با دانشمندان مذاکره کرد . و پس از مذاکره با دانشمندان اندلس ،یک شب ،کیفیت روحی مخصوصی به او دست داد و در آن شب توانست به سلسله مراتب عرفانی پی ببرد و فهمید که :
1- جهان به وسیله یک قطب اداره می شود .
2- بعد از قطب ، دو امام وجود دارد .این دو امام د رمرحله ای مادون قطب واقع شده و وسیله جذب اشیاء و ذرات است .چنانچه مولوی می فرماید :
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
یکی از این دو امام جاذب است و دیگری مجذوب .اما نمی توان گفت که کدام یک از آن دو بیشتر تمایل به یکدیگر دارند . و باید گفت که تمایل هر دو برای رسیدن به هم ،مساوی است .
3-مرتبه اوتاد که شماره اوتاد چهار تن است و این چهار تن بر چهار جهت اصلی فرمانروائی می کنند .
4- مرحله ابدال که آن ها هفت تن می باشند که بر هفت اقلیم جهان حکومت می کنند .
5-مرتبه نقبا که شماره آن ها دوازده است و آن ها حاکم بر دوازده برج هستند .
6- مرتبه نجبا که شماره آن ها هشت تن است که نماینده هشت سپهر می باشند . هشت سپهر عبارتند از :
خورشید ، ماه ،زمین ،زهره ،مریخ ،مشتری ،زحل ،عطارد
و همان شب به ابن العربی الهام شد که راه مشرق در پیش بگیرد .لذا به مکه رفت و پس از زیارت بیت خدا ، نوشتن کتابی به اسم " فتوحات المکیه " آغاز نمود .سپس راهی بیابان های عربستان شد و حضرت خضر را دید . سپس حرفهائی را زد که برایش بسیار خطرناک بود.چون اکثر علماء قادر به درک گفته های او نبودند . لذا بالاخره ناچارا عازم قونیه شد و در آن جا شاگردی فدائی بنام " قونیوی " پیدا کرد که تا آخر عمرش وفادار بود و پس از مرگ او نسبت به تفسیر آثار او اقدام نمود . سپس رفت و تا آخر عمرش در آن جا ماند . و وقتی که زندگی را بدرود گفت ، او را د رمنطقه " صالحیه " واقع در دمشق دفن کردند که هنوز هم زیارتگاه است .